- آقاگل
- چهارشنبه ۲۸ شهریور ۹۷
- ۵ نظر
تو را به خون گلوی خودت قسمت میدهم. به آن وقت و ساعتی که شمر گردنت را از قفا برید. پیش خدا، روز پنجاه هزار سال، شفیع من بشو... شفیع منِ روسیاه، منِ...
«معصوم دوم-هوشنگ گلشیری»
تو را به خون گلوی خودت قسمت میدهم. به آن وقت و ساعتی که شمر گردنت را از قفا برید. پیش خدا، روز پنجاه هزار سال، شفیع من بشو... شفیع منِ روسیاه، منِ...
«معصوم دوم-هوشنگ گلشیری»
بازار پلاستیک و ظرفهای یکبار مصرف که گرم است. ناامیدانه، امیدوارم یاد گرفته باشیم ظرف یکبار مصرف زباله به حساب میآید. یادگرفته باشیم جای زباله، سطل زباله است و نه وسط کوچه و باغچههای کنار خیابان. اگر هنوز نفهمیدهایم این دیگر به نفهمی ما و شعور خانوادگی ما ربط دارد. اصلاً ظرفهای یکبار مصرف به جهنّم. بالاخره کارگرهای بیادعای شهرداری بعد از یک روز، دو روز، سه روز، یک هفته شهر را از این کثافتبازار نجات میدهند. ولی وِجداناً درختها نه به کافئین چایی معتاد هستند و نه از عاشقان شیرکاکائو، که تهماندۀ لیوان را خالی کنیم پای درختها! این فرهنگ احمقانهای است که داریم. این دیگر نه ربطی به دولت و حکومت دارد و نه ربطی به شورحسینی و تزهای روشنفکری. این دقیقاً و مستقیماً برمیگردد به خود خود ما. کمی به فکر باشیم. اینکه فکر میکنیم آب است دیگر؛ میرود به خورد خاک! احمقانه است. نه نمیرو...، البته چرا! میرود. به خورد خاک که میرود. ولی وجداناً درختها نه به کافئین چایی معتاد هستند و نه از عاشقان شیرکاکائو به حساب میآیند و نه قرار است تفالههای چایی و تهماندههای غذامان در عرض چند دقیقه به کود شیمیایی تبدیل شوند یا نهار و شام جوندگان و چرندگان و پرندگان را تأمین کند.
لطفاً کمی آدم باشیم!
#دنیای_قشنگ_مسخره
نوشتن از یک تصویر کار سادهای نیست. نیمساعتی میشود که نشستهام و خیره شدهام به تصویرهایی که از یک تا چهار شماره خوردهاند و باید برای یکی از آنها متنی بنویسم. بین همۀ این چهار تصویر، همان اولی چشمم را گرفته. ثانیههای بیشماری است که چشمهایم را دوختهام به مرد و زنی که در قاب عکس دوربینی ماندگار شدهاند و من فکر میکنم باید پدر و دختر باشند. پدر و دختری که نشستهاند روی پاگرد پلههایی که تعدادشان مشخص نیست. پلههایی که عرضشان به زحمت برای عبور دو نفر از کنارهم کافی است و بین دو دیوار آجری گیرافتادهاند. دیوارهایی که گلهبهگله آجرهای قدیماش ریخته و احتمالاً در همۀ سالهای عمرش، دو محله یا دو کوچه را به هم وصل میکرده، پلههایی که روزانه دهها نفر از آن میگذشته است. ولی بعید میدانم در همۀ این روزها رهگذری هوس کرده باشد تعداد پلهها را بداند. مثلاً از اول کوچهای که شاید اسمش کوچۀ پونک بوده، یا مریم سه بوده یا...(اصلاً چه اهمیتی دارد؟) شروع کرده باشد به شمردن و یکی یکی پلههای زیرپایش را شمرده باشد تا برسد به آخری و زیرلب تکرار کند: «صد و هفتاد و سه. صد و هفتاد و سه پله.» و احتمالاً چند قدمی که از پلهها دور شد آن عدد هم از یادش رفته باشد. پلهها و تعدادشان هیچوقت سوژۀ جذابی برای کسی نبوده. ولی دخترک روی پلهها هست. دخترکی که لابد خانهشان در کوچه یا محلۀ بالا بوده، داخل خانه بحثی بوده، دختر خواسته یا ناخواسته حرفهایی شنیده که در او حس خوبی را بهوجود نیاورده، بعد با حالت قهر و گریان بیرون دویده، صدوهفتادوسه پله را جلوی چشمهای اشکبارش دیده و شروع کرده به دویدن تا پلۀ پنجاه و هفتم. آنقدر اشک ریخته و دویده نفسش گرفته و بعد دیوار آجری شده تکیهگاهش و چکهچکه اشکها زمین زیر پایش را خیس کرده. پدر سراسیمه از آن بالا دختر را دیده و تا پلۀ پنجاهوهفتم را نفهمیده که چطور آمده است. بعد دخترک را، مثلاً فائزهاش را درآغوش گرفته و سکوت کرده تا دخترک یک دل سیر گریه کند. لابد پدر هم ناراحت بوده، بغض داشته، اما پدرها جلوی دخترهایشان...؟ نه؛ امکان ندارد پدر گریه کرده باشد. مطمئنم بغضش را همانجا قورت داده، سر فائزهاش را توی دستهای پرمویش فرو برده و او را توی سینههای ستبرش فشار داده، دست راستش را کشیده روی سرش و توی گوشش نجوا کرده . . . نمیدانم. اینکه پدرها وقتی دخترشان پنجاه و هفت پله را گریسته باشد چه در گوشش نجوا میکنند را نمیدانم. نه، ولی حتماً چیزی در گوش فائزهاش گفته و بعد نشستهاند روی پاگرد پلۀ پنجاه و هفتم، بین دو دیواری که چند آجرش هم ریخته. پدر دست چپش را حلقه کرده دور کمر دخترش و با دست راست دختر را در آغوش کشیده و بوسهای زده روی سر دختر. دختر دستها را گرفته جلوی صورت شرمگینش و به آغوش بابا پناه آورده و هقهق کنان هرچه در دل داشته بیرون ریخته و البته ما هنوز نمیدانیم چه شده که دختر پنجاهوهفت پله را یک نفس گریسته.
زال دل به رودابه باخته و رودابه هم عاشق زال شده. اما مشکلی که زال با آن روبهروست این است که رودابه دختر مهراب، از نوادگان ضحاک است و پیوند با آنها به سبب اختلافهای اعتقادی و مذهبی غیرممکن است. به همین خاطر زمانی که زال دل به رودابه باخته و خواهان ازدواج با اوست، سران سپاه زال را نصیحت میکنند تا از این فکر درگذرد؛ اما زال نمیپذیرد. در نهایت سران سپاه به او میگویند تنها راه این است که به نزد پدرش سام نامهای بنویسد و خواستهاش را پیش او مطرح کند. زیرا سام قول داده هرگز با خواستۀ پسر مخالفت نکند. بیتی که در ادامه آمده، از ابتدای نامۀ زال به پدر است. زال میخواهد نامه را با ستایش پدر آغاز کند. و اینچنین مینویسد:
«چمانندهٔ دیزه هنگام گرد
چرانندۀ کرکس اندر نبرد»
کرکس از پرندههایی است که مردارخوار است. حکیم توس، رشادتهای سام را اینگونه توصیف میکند که، او در وقت نبرد چرانندۀ کرکسهاست. یعنی بهقدری از دشمنان میکشد که غذا برای تمام کرکسهای صحرا فراهم میشود!
تصور کنید روزی به همراه چند نفر دیگه رفته باشید بیرون ازخونه؛ خرید کرده باشید، بستنی خورده باشید؛ گفته باشید و خندیده باشید و کلی هم بهتون خوش گذشته باشه. بعد همینطور که با همراهاتون در حال قدم زدن هستید یکباره متوجه کسی بشید که دقیقاً پشت سر شما، با یک فاصله کم در حال حرکته. اینقدر نزدیک که گرمی نفسش رو پشت گردنتون حس میکنید. ولی تصورتون این هست که وجود اون شخص رو فقط شما احساس میکنید. جرئت برگشتن و دیدنش رو هم ندارید. چند قدمی با همون حس ترس پیش میرید و یکباره وجود اون شخص هیچ میشه. همینطور که یکباره اومده بوده یکباره هم ناپدید میشه. اون رفته، ولی ترسش هنوز هست. نه فقط همین لحظه که هروقت دیگری که با دوست و رفیقاتون بیاید پارک هم باز اون ترس خودش رو یک جوری نشون میده.
«کشتن گوزن مقدس» دقیقاً همینه. فیلمی سوررئال و با نگاهی اسطورهای، که نه در ژانر ترس و وحشت ساخته شده و نه کارگردانش قصدی برای ترسوندن مخاطبش داره. ولی از لحظۀ شروع تا پایان فیلم یک احساس مرموزانهای تمام وجود شما رو درگیر میکنه. فیلم دربارۀ زندگی عادی و حتی خوب یک پزشک و خانوادهاشه که یکی از بیمارهاش موقع عمل جراحی کشته شده، و حالا اون آقای پزشک یک احساس دِینی نسبت به پسر اون مرد داره. همین. ادامۀ فیلم بیشباهت به احساس کردن حضور اون شخص نیست. تنها میتونید با وجود یک ترس به مسیر ادامه بدید. تنها میتونید فیلم رو دنبال کنید و منتظر انتهای ماجرا باشید. ماجرایی که حتی نمیتونم این اطمینان رو بدم که در پایان هم خواهید فهمید یا نه. درست مثل حال حاضر من که از دیشب تا همین لحظه، بعد از دیدن سکانس آخر فیلم نشستم و دارم فکر میکنم: «خب که چی؟ چرا لعنتی؟ چرا خب؟»
دیدن کشتن گوزن مقدس رو نه پیشنهاد میکنم، و نه پیشنهاد نمیکنم! تصمیمگیری برای دیدن یا ندیدنش با خود شماست. ولی من اگر جای شما بودم از دست نمیدادمش.
بگذار همه بگویند که شمر آمده به ضریح آقام حسین دخیل بسته، گردنش را بسته به میلههای ضریح. اما تو را به خون گلوی خودت قسمت میدهم، به آن وقت و ساعتی که شمر گردنت را از قفا برید، پیش خدا، روز پنجاه هزار سال، شفیع من بشو... شفیع منِ روسیاه، منِ...
پینوشت: اگر دوستی مایل بود، داستان بالا را با صدای خودش بخواند تا به ادامۀ پست ضمیمه کنم.
از دوستانی که مایل به خواندن داستان هستند استقبال میکنیم. انتخاب داستان هم میتواند به عهدۀ خودتان باشد. اگر مایل بودید داخل نظرات عنوان کنید.
تو این روزهایی که هر میم.الف و میم.چ و الف.دالی، با هر سطح دانش و صدایی آلبوم میده بیرون. و همینطور تو این روزهایی که خیلیهامون حوصلۀ درست و حسابی نداریم. گوش دادن یک آلبوم موسیقی خوب میتونه کلی حالمون رو جا بیاره. برای همین پیشنهاد میکنم «آلبوم ایران من» همایون شجریان عزیز رو از دست ندید.
آوازخوانی در شبم، سرچشمهی خورشید تو
یار و دیار و عشق تو، سرچشمهی امید تو
ای صبح فروردین من، ای تکیهگاه آخرین
ای کهنه سرباز زمین، جان جهان ایرانزمین...
+ تک بیتهای بیمخاطب هم بعد از مدتها بهروز شد!