۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

به وقت غروب پنجشنبه

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۲ مهر ۹۷
  • ۶ نظر

 


دریافت

(دلشدگان-علی حاتمی)

یک بیست‌وچهار ساعت با من

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۲ مهر ۹۷
  • ۴۴ نظر

قصد دارم امروز از لحظۀ بیداری تا آخر شبی که به خواب می‌روم را همین‌جا روایت کنم. 

ساعت هشت:

تازه بیدار شده‌ام. با صدایی که مدت‌هاست نشنیده بودمش. صدای چرخ‌های خیاطی کارگاهی که حالا بیش از دو هفته از تعطیلی‌اش می‌گذشت. 

ساعت ده و چهارده دقیقه:

شروع به نوشتن این پست کرده‌ام. قیل از اینکه شروع به نوشتن کنم سری به تلگرام زدم. از تلگرام‌های وارده:«و گفت: خداوند را فرشته‌ایست که هر روز بانگ می‌زند: بزایید برای مردن، جمع کنید برای نابودی، و بسازید برای ویرانی. نهج البلاغه-حکمت ۱۲۷، کانال هاروت و ماروت»

 به این فکر می‌کنم که ادامۀ روز را در کتابخانه سپری کنم. سکوت کتابخانه و فضای آن را دوست دارم. چه برای کار و چه برای مطالعه. در حقیقت امروزم از حالا شروع می‌شود!

یک روز تراکتوری خواهم خرید و همۀ ماشین‌هایی که در خیابان دوبل پارک کرده‌اند را زیر چرخ‌های تراکتورم له خواهم کرد. 

یک‌بار سمیرم سوار تاکسی بودم. رانندۀ تاکسی از آشنایان و پیرمرد سرزنده و شوخ‌طبع بود. ترافیک خیابان اصلی شهر سنگین بود و خیلی سخت جلو می‌رفتیم. یکی از ماشین‌هایی که کنار خیابان پارک کرده بود سعی داشت از پارک بیرون بیاد و به همین خاطر راننده‌ای که من سوار ماشینش بودم توقف کرد. رانندۀ پشتی دستش را گذاشت روی بوق و یکی دوتا بوق زد که یعنی:«زرد قناری چرا حرکت نمی‌کنی پس؟» پیرمرد شوخ‌طبع سرش را از پنجره برد بیرون و از آنجا که شهر ما زیادی کوچک است و همه همدیگر را می‌شناسند داد زد: «به آقای فلانی. مبارک ماشین صفرت. با بوقش خریدی؟» و طوری داد زد که همۀ ماشین‌های دوروبر و حتی مغازه‌دارها هم صدایش را شنیدند و زدند زیر خنده. امروز می‌خواستم برگردم به خانمی که پشت سرهم بوق می‌زد همین جمله را بگویم. دیدم ممکن است ناراحت شود اگر بهش بگویم «بَه آقای فلانی!»

12:55 کتابخانۀ فیض کاشانی

 ملامحمدمحسن فیض کاشانی داماد و شاگرد ملاصدرای شیرازی بود و از حکیمان و عرفای زمان صفویه. این را برای زیاد شدن اطلاعات عمومی‌تان گفتم و برای اینکه این پست هم زیادی بی‌محتوا نباشد! به هرحال، داخل سریال بیگ‌بنگ آف تئوری شلدون کوپر تنها یک جای خاص از خانه می‌نشست و به آن محل می‌گفت «مای اسپات». جای این بندۀ نگارنده هم در سالن مطالعه اولین صندلی گوشۀ سمت چپ است. به چند دلیل، یک اینکه گوشه است! و بندۀ گوشه‌گیر از گوشه‌ها خوشم می‌آید و دو اینکه پریز برق دارد و می‌شود از لپتاپ استفاده کرد. به جز این بندۀ نگارنده سه تن دیگر نیز داخل سالن مطالعه حضور دارند، نه چهار نفر. نفر چهارم پشت صندلی‌اش به خواب رفته بود و نمی‌دیدمش. یکی سر در گریبان گوشی موبایلش فرو برده و دو نفر دیگر هم ظاهراً کنکوری هستند. خب یکی از نفراتی که نشسته بود بلند شد و رفت تا رسماً سه نفر باشیم.

14:10 کتابخانۀ فیض کاشانی

درحال نوشتن خلاصۀ کتاب بودم که ناغافل خوابم برد. همه‌اش تقصیر همان نفر چهارمی است که روی صندلی خواب بود و به خاطرم آورد که می‌شود در این حالت هم خوابید. سر که بلند کردم هیچکس را ندیدم. همه رفته بودند. تنها صدای دو خانمی می‌آید که مسئول کتابخانه هستند. گویا بحث سر جلسۀ قرآن یا زیارت عاشورای همسایه و دختر خدیجه خانم است که، که اصلاً به من چه مربوط. مگر من فضولم؟  

3:40 کتابخانۀ فیض کاشانی

کتاب کوچک برای داستان‌نویسی، نوشتۀ فریدون عموزاده خلیلی را اگر روزی‌روزگاری دیدید بخوانید. و اگر جایی بود که می‌شد آن‌را خرید لطفاً خریداری کنید و برای من پست کنید! متأسفانه از سال 93 کتاب تجدید چاپ نشده و تنها نسخه‌های قدیمی آن موجود(نیست!) است.  کتاب را کانون پرورشی فکری برای نوجوانان و ردۀ سنتی«ه» چاپ کرده است. کتاب در صدوچهل صفحه به اختصار دربارۀ آنچه باید برای داستان‌نویسی دانست صحبت کرده و برخی نکات ضروری را بدون آب و تاب و با زبانی شیرین و گاهی طنز بیان کرده است. از سوژه‌یابی تا طرح و شخصیت و گره‌افکنی در داستان گرفته تا فضاسازی در داستان با استفاده از جزئیاتی مثل رنگ،بو، صدا و .... 

تعداد بالای تمرین‌های کتاب هم باعث درگیری ذهن خواننده شده و او را همراه می‌کند. همچنین نویسنده برای کسانی که(به‌خصوص نوجوان‌ها) به تازگی شروع به آموختن دربارۀ داستان‌نویسی کرده‌اند سرخط‌های خوبی ارائه کرده و در دل متن، نویسنده‌ها و کتاب‌های خوبی را معرفی کرده است. در کل با حجم کمی که داشت اطلاعات خیلی خوبی در اختیار من خواننده قرار داد.  فقط حیف که باید کتاب‌های امانتی را پس داد.

16:15 کتابخانۀ فیض کاشانی

پسرکی عطرزده وارد سالن مطالعه می‌شود. لازم به ذکر است بنده از بوی عطر متنفرم! و آدم‌هایی که شیشه‌های عطر را روی خودشان خالی می‌کنند بیشتر. خلاصۀ کلام به سراغ من اگر می‌آیید نرم و آهسته‌اش ایرادی ندارد. ولی به همین طعم چایی دارچینی قسم عطر به خودتان نزنید. نفسم تنگ شده، قفسۀ سینه‌ام درد می‌کند. با این حساب باید برگردم خانه. البته نخوردن نهار و گرسنگی هم دلیل دومم برای این تصمیم است.

ساعت 18:05 در اتاق

صدای گریۀ امیرحسین را می‌شنوم. لحظۀ اول به این فکر کردم که ممکن است چون مادرش نبوده که برود دنبالش خودش برگشته باشد و حالا پشت در خانه گیر افتاده و دارد گریه می‌کند. رفتم بالا و در خانه را باز کردم دیدم نه، صدا از توی کوچه نیست. از توی خانۀ خودشان است. نام‌برده به این خاطر که باباش به جای مامانش رفته و او را از مدرسه برگردانده دارد گریه می‌کند. دیدن بچه مدرسه‌ای‌ها در کوچه و خیابان و دیدن مشق نوشتن‌‌های امیرحسین یکی از لذت‌بخش‌ترین صحنه‌های این روزهاست.

ساعت 20:15 اتاق

نامبردۀ نگارندۀ این سطور خیلی بی‌نظم می‌خوابد و این از نقطه ضعف‌هایی است که داشتم و دارم. خوابم برد. بی‌خود و بی‌جهت خوابم برد. این روزها سردردها و سرگیجه‌های عجیبی دارم. چشم‌ها را که می‌بندم احساس می‌کنم همه چیز به چرخ می‌افتد. به لپتاپ نمی‌توانم خیره شوم و کتاب هم خیلی سخت می‌شود خواند. خواب؟ مگر اینکه از روی خستگی و به همین شکل باشد.

ساعت 21:10 اتاق

اینکه وقت‌هایی که در خانه هستم بیشتر وقتم در اتاق می‌گذرد یک حقیقتی است که نه زیاد آن را دوست دارم و نه از آن بدم می‌آید. واقعیت این است نوع کاری که این روزها انجام می‌دهم باعث شده بیشتر وقتم را پشت لپتاپ و پشت میز بگذرانم. رفتن به کتابخانه هم تنها بهانه‌ای است برای خارج شدن گاه‌به‌گاه از این فضا. بوی سوختگی تمام خانه را پر کرده. بیرون می‌روم و متوجه می‌شوم پدرجان دارد شام می‌پزد. در حقیقت گوشت‌کوبیده‌هایی که از ظهر مانده و کسی نخورده را پیچیده لای نون و آن‌ها را توی روغن سرخ کرده و شده چیزی شبیه سمبوسه که خب من سمبوسه را عاشقم! به سراغ من اگر می‌آیید، نرم و آهسته چه فرقی دارد؟ ولی اگر قرار به خوردن غذای فست‌فودی باشد ساندویچ کثیف و یا سمبوسه را ترجیح می‌دهم!

22:20 اتاق

کمی با دوستان چت می‌کنم. کمی آهنگ گوش می‌دهم. اول عارف می‌خواند: «به پیری بگو پیری دست نگه دار گله دارم، حالا حالاها آرزو دارم؛ حالا حالاها آرزو دارم.» کمی وبلاگ می‌خوانم و این‌بار شماعی‌زاده دارد می‌خواند:«توی یک دیوار سنگی دوتا پنجره اسیرن» و بعد نوبت به اصغروفایی می‌رسد که بگوید:«عشق آمد و آتشی به دل برزد؛ تا دل به گزاف لاف دلبر زد. عشق آمد، عشق آمد» و بعد هم لابد خوانده:«آسوده بدم نشسته در کنجی، عشق آمد عشق آمد؛ آمد غم عشق و حلقه بر در زد...» و در نهایت هم «عقلش چو مگس دو دست بر سر» خواهد زد.

00:00 همچنان اتاق

می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم ها می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم ها می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم ها می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم ها... فردا شده و دارند توی سرم دمام می‌زنند. هزارتا سوار توی سرم می‌دوند. توی سرم رخت می‌شورند. سرم مثل سیر و سرکه می‌جوشد و دست آخر من از دست این سینوزیت‌های بعد از سرماخوردگی سر به بیابان خواهم گذاشت. این خط این هم نشان. 

ساعت 01:00

بابا فلاسک چایی‌ای که داشت را آورد توی اتاق. چایی می‌ریزم و می‌خورم. یکی، دوتا نه سومی را هم باید خورد. یکی از کارهایی که سعی کرده‌ام خودم را به آن عادت بدهم گوش دادن یکی از داستان‌های کانال صداخونه است. بهاءالدین مرشدی عزیز و صدای گرمش را دوست دارم. در این کار با یکی از دوستان هم شریکم. که خب ممکن است دوست نداشته باشد اسمش را بیاورم. این را نگفتم که بگویم من چقدر آدم اهل داستان‌شنویی هستم! نه، خواستم کمی کانال صداخونه را تبلیغ کنم. بالاخره گردن این بندۀ داستان‌شنو حق دارد. 

آن جملۀ«میشمرم هو میشمرم هه میشمرم هار» هم از داستان صداخونه نوشتۀ غلامحسین ساعدی است که بهاءالدین مرشدی آن را خوانده. دلیل دلبستگی‌ام به این جمله و داستان این است که فکر می‌کنم همۀ ما سربازیم و فرماندۀ بزرگ همین روزگار قدار کج‌مدار لاکردار است. داد می‌زند «قدم آهسته بشمار هت، بشمار هو، بشمار هه، بشمار ها. بشمار هت» و این ماییم که باید اطاعت کنیم و تکرار کنیم «می‌شمارم هه، می‌شمارم ها، می‌شمارم هت، می‌شمارم هو، می‌شمارم ها» و بعد فرماندۀ بزرگ، یعنی همین روزگار قدار کج‌مدار لاکردار فریاد بزند:«اوهوی نفر سوم صف پنجم، باز که نشد، باز که نشد!» و بعد لابد بگوید:«گمشو برو ته صف!» 

ساعت 02:18 اتاق

خسته‌تر از آن بودم که بخواهم کاری انجام دهم. حتی دست‌ودلم به فیلم دیدن هم نمی‌رفت. این شد که تصمیم گرفتم کمی ورزش کنم. پس داخل درایو دی، پوشۀ pes را باز کردم و یک دور بلژیک را قهرمان جام ملت‌های اروپا کردم تا کمی مغزم استراحت کند. تا کمی دق‌ودلی‌ام را سر توپ و زمین سبز و دروازۀ تیم‌های مقابل خالی کنم! حالا با بالا بردن جام قهرمانی می‌روم که بخوابم. خواب که نه. می‌روم کمی کتاب بخوانم تا ببینم کی از خستگی چشم‌هایم بسته می‌شود.

احتمالاً تمام! 

+چالشی در کار نیست. فقط احساس کردم کار جالبی است. پس اگر دوست داشتید شماهم از یک بیست‌وچهار ساعت‌تان بنویسید. :)

تیم بودن بالاتر از ستاره داشتن است

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۰ مهر ۹۷
  • ۲۱ نظر


می‌تونم صدها کلمه از غیرت و تعصب حرف بزنم، می‌تونم صدها کلمه از فلسفۀ تسلیم نشدن و جنگیدن در زندگی بگم. می‌تونم بنویسم یک وقت‌هایی هم باید تسلیم نشد، باید کمر خم نکرد، باید جنگید و راه پیروز شدن رو یافت. می‌تونم از کلمات زیادی برای ابراز کردن احساساتم استفاده کنم. می‌تونم، ولی فقط به این چهار کلمه اکتفا می‌کنم و می‌نویسم: «مرسی فوتبال، مرسی پرسپولیس»

قدم آهسته، بشمار هت، بشمار هو، بشمار هه، بشمار ها

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۹ مهر ۹۷
  • ۲۴ نظر

قدم آهسته، بشمار هت، بشمار هو، بشمار هه، بشمار ها، بشمار هت، بشمار هو، بشمار هه، بشمار هو، بشمار هار، بشمار هت، بشمار هو، بشمار هه، بشمار هت. 

قدم آهسته، می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار میشــــــ

از داستان زال و رودابه-چهار

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۷ مهر ۹۷
  • ۸ نظر

در سه بخش گذشته، قسمت‌هایی از داستان زال و رودابه را شرح دادم. داستان اصلی از دل باختن زال و رودابه به یکدیگر، آن هم از راه شنیدن آغاز می‌شود.(پست اول)، سپس شبی زال به دیدار رودابه می‌رود و آن شب را در قصر او سپری می‌گند(پست دوم)، بعد وقتی دل خود را به‌ رودابه می‌بازد، نامه‌ای برای سام می‌فرستد و ماجرای این عشق را برای او بازگو می‌کند و از پدر می‌خواهد که با ازدواجش موافقت کند.(پست سوم)

و حالا در این بخش از داستان زال و رودابه قصد دارم از لحظه‌ای بگویم که در آن سیندخت، مادر رودابه متوجه رابطۀ پنهانی دخترش (رودابه) شده است و می‌خواهد بداند، معشوقۀ رودابه کیست؟ و او پنهانی برای که سربند و پیرایه می‌فرستد؟ 

 زمانی که سیندخت از رابطۀ پنهان رودابه با مرد دیگری باخبر می‌شود و فرستادۀ زال را می‌بیند که با خود هدایایِ رودابه را برای زال می‌برد؛ رودابه را بازخواست می‌کند که با کدام مرد در ارتباط است و اکنون سربند و پیرایه را برای چه کسی می‌فرستد؟ در اینجا سیندخت برای اینکه خود را خشمگین از کار دختر و در عین حال مادری دلسوز و مشفق نشان دهد، به رودابه با لحنی آمیخته با خشم و دلسوزی می‌گوید:

ستمگر چرا گشتی ای ماه‌روی

همه رازها پیش مادر بگوی

در بیت بالا تضادی که میان دو کلمۀ «ستمگر» و «ماه‌روی» وجود دارد، با لحنی زیبا و متعادل همین معنی را به ذهن خواننده می‌رساند.

برادر کاکلش آتش‌فشونه

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱ مهر ۹۷
  • ۱۹ نظر

شبی از شب‌های بهمن پنجاه و هفت بود که مردی با لباس و چهره‌ای خونین، خسته و پریشان احوال به خانه برگشت. سردرگم بود. ولی می‌دانست که باید دست به کاری بزند. سرگرم جستجوی شعری می‌شود که بتواند اوضاع آن روزهای مردم و اعتراض‌هایشان را به خوبی بیان کند. آنقدر می‌گردد تا اینکه می‌رسد به شعری از اصلان اصلانیان:

شب است و چهرۀ میهن سیاهه

نشستن در سیاهی‌ها گناهه

شعر در روح و جانش ریشه می‌دواند. می‌رود سراغ سه‌تار و شروع می‌کند به نواختن. می‌نوازد و ضبط می‌کند، در مایۀ دشتی می‌نوازد و ضبط می‌کند، آنقدر می‌‌نوازد تا سرانجام به آنچه می‌خواهد دست پیدا می‌کند. همان نیمه‌های شب دست به کار می‌شود و مقدمه و متن آهنگ را روی کاغذ می‌آورد. دنبال خواننده‌ای می‌گردد که بتواند به بهترین شکل این تصنیف را بخواند. خب چه کسی بهتر از محمدرضا، با آن صدای همه چیز تمام؟ محمدرضا البته به اندازۀ لطفی و دیگر از اعضای گروه شیدا اهل سیاست نیست. ولی وقتی به خانۀ لطفی می‌رود، با پریشان‌حالی او روبرو می‌شود، وقتی حوادث سال‌های قبل را در ذهن مرور می‌کند و به‌خصوص هفده شهریور پنجاه و هفت را به خاطر می‌آورد، به‌قدری تحت تأثیر شعر و آهنگ و اوضاع آن روزهای ایران عزیزش قرار می‌گیرد که پیشنهاد لطفی را برای خواندن آن تصنیف می‌پذیرد.

چند روز بعد، تصنیف «شب‌نورد» یا همانی که بعدها با اسم «برادر بیقراره» معروف می‌شود، با شعری از اصلانیان، آهنگ‌سازی لطفی، صدای محمدرضا و نوازندگی چند نفر از اعضای گروه شیدا به صورت شبانه ضبط می‌شود. بعدها این تصنیف در کنار آوازی از محمدرضا و لطفی و همین‌طور تصیف و آوازی از شهرام ناظری در قالب نوارهایی به اسم چاووش دو بین مردم پخش می‌شود. 

همۀ این حرف‌ها را گفتم تا دست آخر بنویسم این روزها عجیب این تصنیف به دل و جانم می‌نشیند. به خصوص همین بیتی که نوشتم.

 

 

مترسک‌نگاری(مهمان افتخاری این پست): 

(اگه فقط یک دلیل برای دوست داشتن پاییز، به خصوص مهر و به طور ویژه روز اولش لازم داشته باشیم، قطعاً اون، زادروز فرخنده و مبارک خسروی آواز ایران، استاد محمدرضا شجریانه. ایشالا که خدا به جانانِ موسیقی ایران طول عمر همراه با سلامتی و شادی عطا کنه و فرزندان برومندش مخصوصاً همایون و مژگان شجریان همیشه در قله‌های هنر این مرزوبوم در حال درخشش باشن. امضا: مهدیار "مترسک سابق" با تشکر ویژه از سعید عزیزم که این تریبون رو در اختیارم قرار داد)