فیه ما فیه - سحرگاه چهاردهم

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۸
  • ۶ نظر

«لَقَدْ صَدَقَ اللّهُ رَسُوْلَهُ الرُؤْیَا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلَنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ اِنْ شَاءَ اللّه.» همه می‌گویند که: «در کعبه درآییم.» و بعضی می‌گویند که: «ان شاءاللهّ درآییم.» این‌ها که استثنا می‌کنند، عاشقان‌اند. زیرا که عاشق خود را بر کار و مختار نبیند. بر کار معشوق را داند. پس می‌گوید که اگر معشوق خواهد در آییم. اکنون مسجدالحرام پیش اهل ظاهر آن کعبه است که خلق می‌روند، و پیش عاشقان و خاصان مسجدالحرام وصال حق‌ است. پس می‌گویند که اگر حق خواهد به وی برسیم، و به دیدار مشرّف شویم. امّا آن‌که معشوق بگوید: «ان شاءالله!» آن نادر است. حکایت آن غریب است. غریبی باید که حکایتِ غریب بشنود و تواند شنیدن.


فیه ما فیه - سحرگاه سیزدهم

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۸
  • ۴ نظر

چراغ اگر می‌خواهد که او را بر بلندی نهند، برای دیگران می‌خواهد و برای خود نمی‌خواهد. او را، چه زیر چه بالا-هرجا که هست- چراغ منور است؛ الّا می‌خواهد که نور او به دیگران برسد. این آفتاب که بر بالای آسمان است اگر زیر باشد، همان آفتاب است، الّا عالم تاریک ماند. پس او بالا برای خود نیست، برای دیگران است.


فیه ما فیه - سحرگاه دوازدهم

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۸
  • ۳ نظر

«مولانا شمس الدین-قدس اللهّ سرّه-می‌فرمود که قافله‌ای بزرگ به جایی می‌رفتند، آبادانی نمی‌یافتند و آبی نی. ناگاه چاهی یافتند بی دلو. سطلی به دست آوردند و ریسمان‌ها، و این سطل را به زیر چاه فرستادند. کشیدند، سطل بریده شد. دیگری را فرستادند هم بریده شد. بعد از آن اهل قافله را به ریسمانی می‌بستند و در چاه فرو می‌کردند، برنمی‌آمدند. 

عاقلی بود، او گفت: «من بروم.» او را فرو کردند. نزدیک آن بود که به قعر چاه رسید، سپاهی باهیبتی ظاهر شد. این عاقل گفت: «من نخواهم رهیدن! باری، تا عقل را به خودم آرم و بی‌خود نشوم تا ببینم که بر من چه خواهد رفتن.»

این سیاه گفت:«قصهٔ دراز مگو، تو اسیر منی. نَرَهی! الّا به جوابِ صواب. به چیزی دیگر نَرَهی. 

گفت:«فرما»

گفت: «از جای‌ها کجا بهتر؟»

عاقل گفت: «من اسیر و بیچارهٔ وِی‌ام، اگر بگویم بغداد یا غیره، چنان باشد که جای وی را طعنه زده باشم.» گفت:« جایگاه آن بهتر که آدمی را آن‌جا مونسی باشد. اگر در قعر زمین باشد، بهتر آن باشد. و اگر در سوراخ موشی باشد، بهتر آن باشد.» 

گفت: «احسنت، احسنت! رَهیدی. آدمی در عالم تویی. اکنون من تو را رها کردم و دیگران را به برکت تو آزاد کردم.»

فیه ما فیه - سحرگاه دهم

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۶ ارديبهشت ۹۸
  • ۷ نظر

مرا خویی است که نخواهم که هیچ دلی از من آزرده شود. این‌که جماعتی خود را در سماع بر من می‌زنند و بعضی یاران ایشان را منع می‌کنند، مرا آن خوش نمی‌آید. و صد بار گفته‌ام برای من کسی را چیزی مگویید. من به آن راضی‌ام و آخر من تا این حد دلدارم که این یاران که به نزد من می‌آیند، از بیم آن که ملول نشوند، شعری می‌گویم تا به آن مشغول شوند، و اگر نه من از کجا شعر از کجا؟

واللّه که من از شعر بیزارم، و پیش من از این بَتَر چیزی نیست! هم‌چنان است که یکی دست در شکمبۀ گُه کرده است و آن را می‌شوراند برای آرزوی مهمان. چون اشتهای مهمان به شکمبه است مرا لازم شد.

.

توضیح: کتاب فیه‌مافیه، در حقیقت آموزه‌هایی بوده که مولانا برای پیروانش بیان می‌کرده و برخی از یارانش این آموزه‌ها رو ثبت می‌کردند. به همین خاطر اغلب متن‌ها به شیوۀ سخنرانی و راوی اول شخص داخل کتاب اومده. مثالش همین متن بالاست. سعی می‌کنم در انتخاب‌هام تقریباً همۀ مطالب کتاب رو با همۀ سمت و سوهای عرفانی، اخلاقی، نصیحتی، حکایت‌ها و ... پوشش بدم.

پی‌نوشت:

در بخش توضیحات کتاب چند بیت دیگر هم هست که به همین موضوع اشاره داره و دربارۀ درگیری‌های مولانا با شعر و شاعری سخن میگه.

مثلاً این بیت:

شعر چو ابری‌ست سیه، من پسِ آن پرده چو مه

ابرِ سیه را تو نخوان ماِ منوّر به سما

فیه ما فیه - سحرگاه نهم

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۸
  • ۶ نظر

یکی خری گم کرده بود. سه روز روزه داشت به نیت آنکه خر خود را بیابد. بعد از سه روز، خر را مرده یافت. رنجید و از سر رنجش، روی به آسمان کرد و گفت:«که اگر عوض این سه روز که روزه داشتم، شش روز از رمضان نخورم، پس من مرد نباشم. از من صرفه خواهی بردن؟

فیه ما فیه - سحرگاه هشتم

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۴ ارديبهشت ۹۸
  • ۴ نظر

آخر معشوق را «دلارام» می‌گویند، یعنی که دل به وی آرام گیرد. پس به غیر چون آرام و قرار گیرد؟ این جمله خوشی‌ها و مقصودها چون نردبانی است. و چون پایه‌های نردبان جای اقامت و باش نیست، از بهرگذشتن است، خنک او را که زودتر بیدار و واقف گردد تا راه دراز بر او کوته شود و درین پایه‌های نردبان عمر خود را ضایع نکند.


فیه ما فیه - سحرگاه هفتم

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۸
  • ۹ نظر

آورده‌اند که پادشاهی مجنون را حاضر کرد وگفت که تو را چه بوده است و چه افتاده است؟ خود را رسوا کردی و از خان و مان برآمدی و خراب و فنا گشتی. لیلی چه باشد و چه خوبی دارد؟ بیا تو را خوبان و نغزان نمایم، و فدای تو کنم و به تو بخشم. چون حاضر کردند مجنون را، و خوبان در جلوه آمدند، مجنون سر فرو افکنده بود و پیش خود می‌نگریست. پادشاه فرمود آخر سر برگیر و نظر کن. گفت می‌ترسم. عشق لیلی شمشیر کشیده است، اگر سر بردارم سرم را بیندازد.


فیه ما فیه - سحرگاه ششم

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۲ ارديبهشت ۹۸
  • ۱۰ نظر

حکایت می‌آورند که حق تعالی می‌فرماید که ای بندهٔ من، حاجت تو را در حالت دعا و ناله زود برآوردمی، امّا در اجابت جهت آن تأخیر می‌افتد تا بسیار بنالی که آواز و نالۀ تو مرا خوش می‌آید. مثلاً، دو گدا بر در شخصی آمدند؛ یکی مطلوب و محبوب است و آن دیگر عظیم مبغوض است. خداوند خانه گوید به غلام که زود ،بی تأخیر، به آن مبغوض نان پاره بده تا از درِ ما زود آواره شود؛ و آن دیگر را که محبوب است وعده دهد که هنوز نان نپخته‌اند، صبر کن تا نان برسد.


مبغوض=مورد خشم واقع شده.