رودریگو دسوزای سریال موزارت در جنگل، اصطلاحی داشت که از قسمت اول تا آخرین قسمت فصل چهار، بارها و بارها تکرارش کرد. رودریگو هربار که میخواست به نوازندهای ایراد بگیرد، رو میکرد به نوازندۀ از همه جا بیخبر و میگفت: «Play with the blood». «Play with the blood». «Play with the blood»
اوایل نمیفهمیدم منظورش چیست. فقط از روی زیرنویس میشد حدس زد که منظورش یک چیزی است مثل با دل و جان کار کردن خودمان. اهمیتی هم نداشت برایم. سریال را فقط به این خاطر میدیدم که کمی از وقتم را پر کند و کمی هم ذهنم آرام شود. تا اینکه یک جایی از داستان (که نه فصلش یادم است و نه قسمتش)، وقتی که داشت کنار هیلی قدم میزد و هیلی سربه سرش میگذاشت و با شوخی و از سر مسخرگی چندین بار جملۀ «Play with the blood» را تکرار میکرد، بالاخره تصمیم گرفت ماجرا را از اول تعریف کند و بگوید منظورش از این خون چیست و چرا میگوید باید با خون نواخت. و درست همینجا بود که چراغکی انتهای یکی از کورهراههای ذهنم روشن شد. (ادامۀ متن ممکن است کمی داستان را لو بدهد. پس اگر نمیخواهید داستان فیلم لو برود از بخش سبزرنگ پرش کنید.)
داستان از این قرار بود که رودریگو قبل از اینکه بشود رهبر ارکستر و برسد به جایگاهی که حالا دارد، یک ویولون داشته و سر و کارش با ویولون بوده است. استادش روزی به رودریگوی نوجوان میگوید که تو هرگز با ویولون به جایی نمیرسی و بیخود هم مرا بیچاره کردهای و هم خودت را زجرکش میکنی. این حرف استاد به رودریگو برمیخورد و نتیجه میشود ساعتها تمرین و تمرین و تمرین. تا حدی که سر انگشتهایش زخم میشود و خون از سر سیمهای ویولون چکه میکند روی زمین. همان نواختن با خون. نواختن با تمام وجود. همان عصارهای که باعث میشود شما به پیروزی نزدیک و نزدیکتر شوید.
چند شبی است که قسمت آخر سریال را دیدهام. نسبت به روزی که قسمت اول سریال را دیدم، دیگر نه آنقدر خسته هستم و نه آنقدر ناامید. ذهنم البته همانقدر مشوش است که قبلاً بود. حجم کارهایم هم تفاوتی نکرده و چه بسا بیشتر هم شده باشد. ولی یک چیزی این وسط فرق کرده است. این روزها دارم فکر میکنم چطور میشود با خون نواخت. دارم به مفهوم «Play with the blood» فکر میکنم و اینکه چطور میشود بیتوجه به محیط برای رسیدن به هدفهای زندگی از جان مایه گذاشت. جنگید، جنگید و جنگید و هر لحظه به پیروزی نزدیکتر شد.