خطاهای نویسندگی

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۸ فروردين ۹۸
  • ۱۰ نظر

خطاهای نویسندگی نوشتۀ مهدی رضایی است. کتاب را خیلی وقت قبل خوانده بودم و از بین هفتاد خطایی که نویسنده شرح داده بود، هشت مورد را یادداشت کرده بودم و در نظرم جالب آمد. با کمی دخل و تصرف و مثال‌هایی جهت واضح‌تر شدن متن:


1- خودشناسی؛ نویسنده باید خودش و دنیای درون و بیرونش را بشناسد تا بتواند اندیشه‌ها و درونیات خودش را داخل داستان پیاده کند. خواننده جویای اندیشه‌های نویسنده و کنکاش‌های درونی او در دل داستان است. خواننده می‌خواهد بفهمد که اندیشۀ نویسنده در اثر، چگونه به تحریر درآمده و چه نقشی در زندگی او دارد.


2- جهان‌شناسی نویسنده؛ دربارۀ چیزی ینویسید که آن را کاملاً درک می‌کنید. نویسنده باید از تجربیات و مشاهده‌های خودش در داستان استفاده کند. نداشتن شناخت نسبت به جهان فردی و عمومی (ما یک جهان عمومی داریم و نزدیک هشت میلیارد جهان فردی) و نوشتن از چیزهایی که نویسنده آن‌ها را تجربه نکرده، از خطاهای مهم نویسندگی است.


3- داستان رونوشت برداری از وقایع نیست. داستان بازتاب حالات روانی و عاطفی نویسنده در خلل وقایع است. یک واقعه ممکن است در احساس و روان هر فرد تأثیر خاص و مجزایی داشته باشد.


4- نثر داستانی؛ گاه و بی‌گاه می‌شنویم که این نثر داستانی نیست؛ یا این کلمه داستانی نیست. اصلاً نثر داستانی چیست؟ 

در حقیقت نوشتن هر متنی، نثر مربوط به خودش را می‌طلبد. برای مثال:

نمونۀ نثر خبری: شب گذشته در میدان اصلی، فردی به نام علی بر اثر ضربات چاقو جان سپرد.

نمونۀ نثر داستانی: دیشب، در میدان اصلی، علی را با چند ضربه چاقو از پا درآوردند.

همچنین، هر فضازماان می‌تواند کلمات مورد استفادۀ نویسنده را محدود کند. نویسنده گاهی حق استفاده از برخی عبارات را ندارد و بهتر است از آن‌ها استفاده نکند. در واقع استفاده از برخی کلمات می‌تواند خواننده را از داستان خارج کند. در این حالت نیز می‌گوییم که نثر نویسنده داستانی نیست. برای مثال در توصیف یک فضای روستایی نویسنده حق استفاده از کلمۀ «سرویس بهداشتی» را ندارد. ولی وقتی داستانی در فضای فرودگاهی اتفاق بیفتد، سرویس بهداشتی اتفاقاً می‌تواند کلمۀ بهتری باشد. نمونۀ مکالمه نثر غیرداستانی در فضازمان روستا:

مادر از عبدالله پرسید: بوات کجاس عبدالله؟

-پدر رفته سرویس بهداشتی!


5- برای شخصیت‌های اصلی داستان‌تان باید شناسنامه صادر کنید. صادر کردن شناسنامه برای شخصیت‌های داستان، در حقیقت تثبیت‌کنندۀ شخصیت اوست. (آقای کیهان خانجانی می‌گفت وظیفۀ نویسنده خلق یک شخصیت و اضافه کردن یک شخص خاص و جدید به دنیایی است که برخی دوست دارند یک‌دست باشد. وظیفۀ تیغ سانسور یک‌دست کردن است و وظیفۀ نویسنده فرار از این سانسور و یک‌رنگی.)


6- علت‌مندی؛ بین یک داستان واقعی و یک واقعیت داستانی تفاوت وجود دارد. گاهی ممکن است شما داستانی بنویسید و وقتی کسی در نقدش گفت: «این داستان دور از واقع است،» شما در جواب دلیل بیاورید که خودتان در صحنه بوده‌اید و دقیقاً همین اتفاق افتاده! این چیزی که شما می‌گویید یک داستان واقعی است. ولی مشکل اینجاست که نمی‌تواند یک واقعیت داستانی باشد. ایده‌های داستانی باید به باورپذیری برسد. باید علت‌مندی و منطق روایی در جهان داستانی نویسنده مشخص باشد.


7-یک قصه بیش نیست قصۀ عشق وین عجب/ کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است.

این بیت را خواندید؟ ربطش به داستان چیست؟ ربطش اینجاست که گفته می‌شود موضوعاتی که برای خلق داستان‌ وجود دارد یک عدد محدودی است. مثلاً بیست و هفت موضوع، یا عددی در همین حدود. ولی نوع نگاه‌ها و ایده‌های داستانی نامحدودند.(به یک موضوع ثابت می‌شود لااقل هشت میلیارد نگاه متفاوت داشت!) نویسنده‌ای موفق است که ایده‌ای نو و نگاهی نو برای روایت ارائه کند. دوری از کلیشه‌ها نقش مهمی در موفقیت یک داستان و یک روایت دارد.


8-آشنایی با تکنیک‌های نویسندگی و استفاده از تکنیک‌های نویسندگی خیلی خوب است. ولی باید حواسمان را جمع کنیم که درست و به جا از آن‌ها استفاده کنیم. برای مثال، امروزه در بسیاری از داستان‌ها برای فرار از روایت‌های خطی، از تکنیک فلاش‌بک استفاده می‌شود. تکنیک خوبی است و اغلب هم جواب می‌دهد. ولی مهم‌ترین خطایی که در این تکنیک ممکن است اتفاق بیفتد این است که در فلاش‌بک هیچ تغییری در رفتار و تصویرسازی داستان اتفاق نیفتد. مثل سریال‌های تلوزیونی که وسط فضازمان پیش از انقلاب، یکباره یک پژو 206 رد می‌شود! با تغییر زمان، قطعاً مکان و رفتار آدم‌ها نیز باید تغییر کند. مثلاً نوع نگاه یک مرد 30 ساله با یک مرد 50 ساله متفاوت است. یا زبان یک نوجوان 13 ساله با زبان یک مرد 37 ساله طبیعتاً تفاوت‌های زیادی دارد. خطای دیگری که در فلاش‌بک ممکن است اتفاق بیفتد زمان استفاده از این تکنیک است. نویسنده باید حواسش باشد که به موقع از این تکنیک استفاده کند. برای مثال، فلاش‌بک زدن در نقطۀ اوج داستان مثل این می‌ماند که وسط یک مسابقۀ فوتبال حساس، درست زمانی که مهاجم پشت ضربۀ پنالتی قرار گرفته است، پدر شما شبکه را عوض کند و بخواهد شبکۀ خبر ببیند!

#خطاهای_نویسندگی_و_تجربیات_نویسندگی


#یادت_بخیر

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۰ فروردين ۹۸
  • ۱۴ نظر

دوشنبه شب‌ها شب نود بود و شب خواندن پست‌های یک ام‌اسی خوشبخت. حالا اما، نزدیک نه ماه است که ام‌اسی خوشبخت نمی‌نویسد و گویا باید به دوشنبه‌های بی نود هم عادت کرد.


س.ن: ام‌اسی خوشبخت، ممنونم که گاهی سری به وبلاگ و این‌جا می‌زنید. امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشید و خوشبخت. خوشبخت به معنای واقعی کلمه‌اش.

 

بهارانه‌هایی برای آخرین‌ روزهای تعطیلات بهاری

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۴ فروردين ۹۸
  • ۲۲ نظر

نمی‌دونم به خود کلمۀ بهار ربط داره یا چی؛ ولی کرم گوش‌ترین(فکر می‌کنم کرم گوش رو جولیک می‌گفت) و پرتکرارشونده‌ترین آهنگ‌های ویژه بهار برای من دو تصنیف «بهار دلکش» و  «بهار دلنشین» بوده.

بهار دلنشین با اجرای بنان واقعاً شنیدنیه و الحق بهتر از این اجرا سراغ ندارم. در بین اجراهای پرتعداد بهار دلکش هم استاد شجریان به نظر من حرف اول رو می‌زنه. اگرچه اجرای رشید بهبودف هم ارزش بارها شنیدن رو داره و از اجرای علیرضا قربانی و محمد معتمدی هم نمی‌شه ساده گذشت.
 

دریافت
توضیحاتی دربارۀ بهار دلکش از استاد شجریان و اجرای بخشی از تصنیف بهار دلکش.
 
(بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم خود شجریان حواسش نیست و نمی‌دونه که چقدر صداش عجیبه.)
 
 

دریافت
اجرای بهار دلنشین-استاد بنان-دستگاه همایون-شعر از بیژن ترقی
 
س.ن:
اگر دوست داشتید زیر همین پست ترانه‌ها، آهنگ‌ها و تصنیف‌هایی که بیشتر یاد بهار رو در ذهنتون زنده می‌کنه، معرفی کنید. 
 
1- بهار، بهار چه اسم آشنایی- ناصر عبداللهی
معرفی: تویی پایان ویرانی
2- بوی عیدی-فرهاد مهراد
معرفی: دارالمجانین
3- بهار-فتانه
معرفی: شباهنگ
4-بهار بهار چه اسم آشنایی-اجرای تورج شعبانخانی
معرفی: زمزمه‌های تنهایی
5- لبخند-ابراهیم منصفی
معرفی: وجوج جیم (ته دیگ سیب‌زمینی)
6- نوروز-همایون شجریان
معرفی: دانکوب
7-بهار-مهدی کرمی
معرفی: آسوکا
8- بهار من گذشته شاید-ستار
معرفی: ردپای خاکستری زمان
9- بوی باران بوی سبزه بوی خاک-استاد شجریان
معرفی: یک مطالعه در سبز
10- خوشه چین-سالار عقیلی - خوشه چین-زنده‌یاد استاد بنان
معرفی: هواتو کردم

دراماگل-ویژۀ داربی

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۱۰ فروردين ۹۸
  • ۵ نظر

 

 

جنگ، آن جاست؛ ماجرا، آنجاست؛ عشق، آنجاست؛ و رنج نیز آنجا! در تصویر، در صوت و در حروف ریز و درشت.

 

س.ن: دراماگل، صفحه‌ای است که به تازگی با همکاری چند دوست علاقه‌مند به فوتبال راه‌اندازی کردیم. اینجا به فوتبال نگاه خاص‌تری داریم. دراماگل را همراهی کنید.

اینجا دراماگل

دل به نگاه اولین گشت شکار چشم تو

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۹ فروردين ۹۸
  • ۲۲ نظر


+رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست...


س.ن: فعلاً این پست اینجا باشه تا فردای دربی.

نوروز، زمانی مقدس

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۸ اسفند ۹۷
  • ۹ نظر

زمان در دیدگاه انسان اعصار قدیم به دو گونۀ مقدس و نامقدس تقسیم می‌شد. «زمان مقدس» زمانی بود که صرف امور مقدس و ایمانی می‌شد و «زمان نامقدس» آن بود که در گذران زندگی روزمره و امور عادی به کار می‌رفت. این زمان‌های مقدس خود چند دسته بودند. دستۀ اول زمانی بود که صرف امور دینی، نمازها و خواندن سرودهای ایمانی می‌شد. دستۀ دوم زمان‌های اسطوره‌ای بودند که آدمیان با تکرار آن‌ها و بازساختن آن‌ها، سعی داشتند خود را به زمان‌های کهن اسطوره‌ای و وقایع دوری که توسط خدایان و قهرمانان انجام گرفته بود وصل کنند و به اصل و منشأ خویش بازگردند. دستۀ سوم هم زمان‌هایی بود که یادآور ریتم‌های کیهانی شمرده می‌شد. مانند نو شدن هلال ماه و یا ورود خورشید به برج‌های جدی و حمل. انسان اعصار کهن می‌کوشید تا هرچه بیشتر از زمان‌های نامقدس بکاهد و زمان‌های مقدس را گسترش دهد. 

در این بین، معنا و مفهوم زمان‌های مقدس کیهانی برای آدمیان بسیار وسیع‌تر بود و برای آن‌ها ارزش بیشتری قائل می‌شدند. باور انسان‌های کهن بر این بود که هر رویداد کیهانی و طبیعی که هر ساله تکرار می‌شد، دقیقاً همان چیزی است که در ازل رخ داده بوده. به همین جهت انجام آیین‌های وابسته به این زمان مقدس با نمایش‌هایی همراه بود و مردمان اعتقاد داشتند که با انجام آن‌ها می‌شود زمان حال را به زمان‌های اسطوره‌ای گره زد و آن را به زمانی ابدی و اسطوره‌ای تبدیل کرد. 

این جشن‌های ریتمیک گاه ماهیانه بود مثل رؤیت هلال ماه و گاه به صورت سالیانه برگزار می‌شد؛ که می‌توان جشن سده، جشن مهرگان و نوروز را برای آن مثال زد. جشن‌های سالانه و به خصوص نوروز هدف دیگری را نیز دنبال می‌کرد که اهمیت بیشتری در نزد مردم داشت. در حقیقت اجرای دقیق آیین‌ها و برگزاری مناسب این جشن، مردم را قادر می‌ساخت تا زمان نامقدس گذشته را در کنار خطاها و اشتباهات فردی و اجتماعی‌ خود پشت سربگذارند و روزی نو و روزگاری نو را شروع کنند. این اعتقاد در بین مردم وجود داشت که برگزاری جشن‌ها و آیین‌های نوروزی یک دورۀ زمانی را پایان می‌داد و دوره‌ای تازه را برمی‌گشود. 

نکتۀ دیگر اینکه انسان اعصار قدیم برای هرچیزی روح و جان قائل بود و پدیده‌های طبیعی را به شکلی متافیزیکی می‌نگریست و نه فیزیکی. برای مثال روئیدن گیاهان را زنده شدن آن‌ها می‌دانست و پژمرده و زرد شدن پاییزی‌شان را مرگ زمین به حساب می‌آورد. هر هلال ماهی که در آسمان ظاهر می‌شد تولدی نو بود و هر محاقی مساوی با مرگ. حتی این‌گونه تصور می‌شد که خورشید هرروز متولد می‌شود و هرشب می‌میرد. به این شکل طبیعت عمق، گسترش و معنایی بس وسیع‌تر از آنچه حالا ما برایش قائلیم می‌یافت.

این نو شدن زمین یا همان سال نو،به خاطر اهمیت عمیقی که در زندگی معنوی و اجتماعی انسان‌ها داشت، سبب پدید آمدن یک سری آیین‌ها و سنت‌های پربار و غنی گشته که به نخو شگفت‌انگیزی بین بسیاری از جوامع بشری مشترک است. از جملۀ این آیین‌ها و سنت‌ها می‌شود این موارد را نام برد: 

1- پاکسازی محیط، تطهیر خویش، اقرار به گناهان، بیرون کردن شیاطین و دیوان از خانه و شهر و روستا به کمک اشعار و دعاهای مختلف.

2- کشتن آتش و برافروختن دوبارۀ آن.

3- راه افتادن مردانی با صورتک‌های سیاه و رفتن تا مرز شهر، روستا، دریا، خانه و ... همراه با خواندن شعرها و ادعیه‌های خاص. 

4- برگزاری مسابقات پهلوانی و قهرمانی بین مردان شهر که نمادی بود از نبرد خدایان با شیاطین. 

5- به پا کردن مراسم‌های عیاشی و آشفته‌سازی نظم معمول به همراه اجرای مراسم‌هایی که آن را ارجی می‌گفتند.

این جشن‌ها و آیین‌ها بیشتر جنبۀ ایمانی و اسطوره‌ای داشت. اگرچه این اسطوره‌ها در هر مکان و قومی دارای تفاوت‌هایی است، ولی در کلیّت مسئله شباهت بسیاری داشت. از جمله اینکه اعتقاد انسان‌های کهن بر این است که در آغاز آشفتگی بود و بی‌نظمی بر جهان حاکم بود. تا اینکه خدا (یا خدایان) از درون این آشفتگی سر برآورد و نظم را در تمام هستی حاکم ساخت. به همین خاطر است که در اغلب مراسم‌های آیینی سال نو، آغاز سال با آشفته‌سازی و سپس نظم‌بخشی به زندگی همراه است. برای مثال، در قدیم رسم بر این بود که آتش‌ها را قبل از پایان سال و شروع سال جدید می‌کشتند و سپس آتشی نو را برافروخته می‌ساختند. یا اینکه مراسمی برای حضور مردگان برگزار می‌شد که در آن مردانی با صورت‌های سیاه شده شعرهایی می‌خواندن و به آوازخوانی می‌پرداختند؛ که این خود نمادی بود برای از میان رفتن مرزهای هستی و نیستی و مرگ و زندگی.

نکتۀ جالب توجهی که همۀ این مقدمات را برایش گفتم این است که اگر کمی سر بچرخانیم و دور و برمان را بهتر ببینیم، می‌توانیم برخی از این آیین‌ها و مراسم‌ها را همین اطرافمان مشاهده کنیم. هنوز پاکیزه ساختن خانه و کاشانه که به آن خانه‌تکانی می‌گوییم مرسوم است. روشن کردن شمع در سفرۀ هفت‌سین می‌تواند نشانه‌ای از برافروختن آتش نو باشد. خواندن قرآن یا دیگر کتاب‌های دینی و زمزمه کردن دعاهای مخصوص برای این است که در آغاز سال نو شیاطین و دیوان را از خانه و کاشانۀ خود برانیم. اینکه در آغاز سال نو از خدا طلب بخشش می‌کنیم نیز به معنای فراموشی دورۀ پیشین و آغاز حیاتی نو است. حاجی فیروزهایی که هنوز در خیابان‌ها حضور دارند نشانه‌ای هستند از مردانی که صورت خود را سیاه‌ می‌کردند. ارتباط نوروز و دنیای مردگان را هم می‌توان از مردمی که پیش از عید به دیدار قبر بستگان‌شان می‌روند و بالای سر آن‌ها چراغ و شمع روشن می‌کنند متوجه شد. مسابقات و زورآزمایی‌ها هم که در بسیاری از روستاها و شهرها مرسوم است و نمادی است از نبرد خدایان با شیاطین و دیوان. آیین‌ سیاووش‌خوانی نیز که نمادی است از بیداری دوربارۀ زمین و نو شدن حیات زمینی، هرساله در بعضی از روستاها انجام می‌شود.

سخن آخر هم اینکه گفتم به مناسبت عید نوروز کمی بیشتر دربارۀ آن‌ توضیح دهم. اگر هم خواستید بیشتر دربارۀ نوروز و مراسم‌های آن بدانید، کتاب «جستاری چند در فرهنگ ایران-مهرداد بهار» پیشنهاد خوبی است. 


Milan Milan sempre per te

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۶ اسفند ۹۷
  • ۱۲ نظر

با اینکه چند روزی است استرس بازی امشب را دارم، ولی برد و باختش زیاد هم برایم تفاوتی ندارد. البته که دوست دارم میلان برنده باشد. ولی به عنوان هواداری که در قارۀ دیگری زندگی می‌کند و هزاران کیلومتر از ورزشگاه موردعلاقه‌اش دور است. به عنوان کسی که تنها فایده‌اش برای باشگاه بالاتر بردن تعداد دنبال‌کننده‌های اکانت آن در توییتر است. به عنوان مخاطبی که سال‌هاست نه حق پخشی برای دیدن بازی‌های تیمش پرداخته، نه حتی با خرید محصولات هواداری برای باشگاه سودی داشته، نمی‌توانم آنچنان هم ادعای هواداری داشته باشم. اصلاً من کجای این باشگاه و فلسفه‌اش قرار می‌گیرم؟ چه جایگاهی در فرهنگ هواداری این باشگاه دارم؟

 نه، هواداری در ایران هیچ‌وقت رنگ و بوی هواداری در کشورهای اروپایی را ندارد. من میلان را به خاطر پیشینۀ سیاسی و اجتماعی‌اش انتخاب نکردم. حتی دوست داشتن میلان، دوست داشتن پرسپولیس نبود که آن را به ارث برده باشم. میلان از همان روزهای اول یک دل‌خوشی شخصی بود برای من. یک گوشۀ دنج، یک دل‌خوشی شخصی برای عبور از بالا و پایین‌های زندگی روزمره. سال‌های اول میلان را انتخاب کردم تا توی مدرسه سری داشته باشم بین سرها، حرفی داشته باشم برای زدن. ولی هرچه سن و سالم فراتر می‌رفت شکل هواداری‌ام تغییر کرد. دقیق‌تر بخواهم بگویم، بعد از آن شب دردناک استانبول، میلان برایم خیلی بیشتر از یک باشگاه عادی بود. اگرچه بردها و قهرمانی‌های پرتعداد مرا عاشق میلان کرد؛ ولی آن شب شوم بود که به من هوادار بودن را آموخت. آن شب بود که فهمیدم فوتبال در کنار همۀ لذت‌بخشی‌ها، شیرینی‌ها و بردهایش یک روی دردناک و زجر آور هم دارد. باخت‌ها و تلخی‌های زندگی. 

میلان این سال‌ها خیلی شبیه به من بوده. تیمی شکست‌خورده، اما پر غرور. دنبال رؤیاهایی که برای دست‌یافتن به آن‌ها باید پستی و بلندی‌های بسیاری را طی کرد. باید خون دل خورد. اینکه از سه روز پیش دلهره افتاده به جانم و استرس دربی امشب تمام تنم را مور مور می‌کند، بی دلیل نیست. دوست دارم وقتی داور سوت پایان بازی را می‌کشد، این من باشم که سرم را مغرورانه بالا می‌گیرم. اما حتی اگر پایان این داستان آه و افسوس و حال بدش باشد، باز چیزی را نباخته‌ام. من در خودم یازده بازیکن و مربی را می‌بینم که برای بردن همه چیز و همه‌کس جنگیده، تمام تلاش این‌روزهایش را به کار گرفته و ذره‌ای سر تسلیم فرود نیاورده است. اصلاً چه چیزی مهم‌تر از این؟




دریافت

سندروم زندگی نامعتبر

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۱ اسفند ۹۷
  • ۱۲ نظر

«هیچ چیز نشئه‌آورتر از افیون قصه نیست؛ نسخۀ دیرین نیاکان انسان و مقاوم‌ترین میراث فرهنگی‌اش.»

سندروم زندگی نامعتبر-میثم خیرخواه


قصۀ آن فقیر و نشان جای گنج

می‌گویند روزی مردی صوفی‌مسلک در خواب هاتفی را دید که به او گفت:«به فلان کوه برو، پشت به قبله بایست، تیری در چلۀ کمان بگذار و هرکجا تیر به زمین فرود آمد آنجا در پی گنجی بزرگ باش.» پس چنین شد که صوفی رفت، کوه را با سختی فراوان پیدا کرد. تیر را در کمان گذاشت و با همۀ قدرت آن را پراند. تیر جایی در پایین کوه فرود آمد و مرد شروع کرد به کندن مکان فرودآمدن تیر، ولی خبری از گنج نبود که نبود. یک بار، ده بار، صد بار دیگر همان کار را تکرار کرد و به نتیجه‌ای دست پیدا نکرد.
خبر در کل شهر پیچید که مردی در بیابان گنجی بزرگ پیدا کرده و دنبال آن است. پادشاه مرد را پیش خود خواند و از او نقشۀ گنج را طلب کرد. مرد صوفی ماجرای خواب را تعریف کرد و این‌چنین شد که مأموران پادشاه کل زمین‌های بیابان را در پی گنج بزرگ گشتند و به چیزی دست پیدا نکردند. پادشاه که از این اتفاق خشمگین بود نقشۀ گنج را به مرد فقیر برگرداند و او را از دربار بیرون راند. مرد فقیر مأیوسانه به زاری و شکوه از خدا پرداخت و به خواب فرو رفت.
هاتف دوباره در عالم رؤیا بر مرد ظاهر شد و مرد صوفی‌را خطاب قرار داد که:«ما گفتیم تیر را در کمان بگذار! ولیکن نگفتیم پرتاب کن. گنج درست زیر پای تو بود و تو هربار تیر را دورتر پرتاب ‌کردی و از گنج دورتر ‌شدی.»  داستان در نهایت به سبک دیگر داستان‌های قدیمی با نتیجه گیری تمام می‌شود و جلال‌الدین محمد بلخی، مشهور به مولوی بیان می‌کند که‌ در حقیقت این گنج خود مرد صوفی است. گنج حقیقی در درون خود ماست و این ما هستیم که یک عمر به اشتباه جای دیگری را جستجو می‌کنیم.

«ای کمان و تیرها بر ساخته
صید نزدیک و تو دور انداخته
هرکه دوراندازتر او دورتر
وز چنین گنجست او مهجورتر»
دفتر ششم-مثنوی مولوی

نقش کوچکی در یک تمثیل یا تولد یک یاغی

سندروم زندگی نامعتبر میثم خیرخواه، با یک تمثیل شروع می‌شود. با تمثیل «گل همیشه بهار»:
روزی پنج نفر در پی یافتن گل همیشه بهار به راه می‌افتند. دو نفر، همان اول راه از آمدن منصرف می‌شوند، نفر سوم با دیدن نخستین گل به چیزی که یافته قناعت می‌کند، نفر چهارم در میانۀ راه جان خودش را از دست می‌دهد و تنها نفر پنجم است که پس از طی کردن مسیری سخت و دست‌وپنجه نرم کردن با مشکلات راه، به گل همیشه بهار می‌رسد.
تمثیلی که خواننده را به یاد همان حکایت مرد صوفی‌مسلک دفتر ششم مثنوی می‌اندازد. مردی که ماجراها داشت برای رسیدن به گنج، سختی‌های زیادی کشید، بالا و پایین‌های زیادی را طی کرد، مأیوس شد، ولی آن‌قدر از پا ننشست تا در نهایت برسد به گنجی که درست زیر پای خودش بود.

سندروم زندگی نامعتبر

سندروم زندگی نامعتبر ماجرای زندگی رضا پارسی سی‌وپنج ساله است. مردی که از همان شروع کتاب می‌فهمیم در انزوای زندگی فرورفته و با تنهایی خو گرفته است:
«دیروز پیامک بانک روز تولدم را تبریک گفت. فقط پیامک بانک. این حقیرترین شکل تنهایی است.»
رضا پارسی، مردی است که در زندگی می‌خواسته همان نفر پنجم تمثیل گل همیشه بهار باشد و حالا که به میان‌سالی رسیده با این واقعیت کنار آمده است که هیچ چیز نیست:
«من همیشه می‌خواستم پنجمی باشم. سربلند و خسته و پر از افتخار. کسی باشم که کار را تمام کرده و در راه بازگشت سختی‌هایش را به یاد می‌آورد و به لحظۀ خوش رسیدن فکر می‌کند. بارها در موقعیت تردید و ترس به گرداب‌های رود خروشان نگاه کرده‌ام، اما تسلیم نشده‌ام و راه را ادامه داد‌ه‌ام. من تا پیش از پیامک بانک، پنجمی بودم.
امروز سی و پنج ساله شدم و هیچ چیزی نیستم، جز آدمی که خیال می‌کرده اتفاقی در راه است.»

احوالات یک یاغی

در ادامۀ رمان سندروم زندگی نامعتبر، رضا پارسی را می‌بینیم که چطور از آدمی آرام و تنها تبدیل می‌شود به یک طغیانگر، یا به قول میثم خیرخواه تبدیل می‌شود به یک یاغی.

راوی داستان در هر فصل عوض می‌شود. گاه خود رضا پارسی روایتگر زندگی خودش است و گاه با راوی دانای کل طرف هستیم. رمان به شیوه‌ای غیرخطی روایت می‌شود.
فصل اول که تولد یک یاغی نام دارد، با سی‌وپنج سالگی رضا پارسی شروع می‌شود و با بیان تمثیل گل همیشه بهار ادامه می‌یابد. در فصل دوم راوی قصه تغییر می‌کند. دانای کل راوی فصل دوم است. اوست که زندگی رضا پارسی را واکاوی می‌کند و داستان را پیش می‌برد.
راوی فصل‌های فرد خود رضا پارسی است و راوی فصل‌های زوج دانای کل است. (به جز فصل شش و هفت که این ترتیب تغییر می‌کند.) بهره‌بردن از دو راوی برای روایت، کاری است که خیرخواه به خوبی از عهدۀ آن برآمده. اگرچه در بعضی وقت‌ها زبان رضا پارسی به زبان راوی دانای کل نزدیک می‌شود و این می‌تواند یک نقطۀ ضعف برای داستان باشد.

سبکی تحمل ناپذیر یاغی

می‌گویند داستان‌نویس واقعی کسی است که داستان را برایت تعریف نکند، بلکه آن را به تصویر بکشد. اگر قرار باشد نقطۀ قوت شاخصی برای سندروم زندگی نامعتبر نام ببرم، همین موضوع است. رضا پارسیِ سندروم زندگی نامعتبر، زنده است. آن‌قدر زنده که می‌توانی تک تک صحنه‌های زندگی‌اش را از نزدیک ببینی و لمس کنی. آن‌قدر زنده که ممکن است فکر کنی، نکند رضا پارسی را همین دیروز، وسط کوچۀ بهار یا یکی از خیابان‌های شهر دیده‌ای و نشناختی؟ و همین زنده بودنش است که خواننده را با خود کشان کشان جلو می‌برد. رضا پارسی دور از ما نیست، یکی از خود ماست. یکی از خود ما در همین خیابان‌های شهر. مردی است که وقتی از پله‌های مترو می‌آید بالا، زیپ بالاپوشش را تا زیر گلو بالا می‌کشد و دست‌هایش را در جیب فرو می‌کند تا از باد و سرمای زندگی جاری در امان باشد.

تاریخچۀ نامعتبر یک یاغی (خطر لو رفتن داستان)

فصل آخر سندروم زندگی نامعتبر، جایی است که بالاخره نویسنده تصمیم می‌گیرد ما را با زندگی رضا پارسی آشنا کند. تا تاریخچۀ زندگی یک یاغی را برای‌مان بازگو کند:
رضا پارسی جوانی که تمام کودکی‌اش را با قصه‌ها و افسانه‌های زندگانی جدش سپری کرده و به همین خاطر است که همیشه در زندگی‌ دنبال قهرمان شدن و نفر پنجم بودن است.
رضا پارسی که رفته رفته به یک یاغی و یا بهتر است بگوییم یک افسانۀ اجتماعی تبدیل می‌شود و از آن ظاهر آرام و گوشه‌گیر خودش را خلاص می‌کند.
رضا پارسی سندروم زندگی نامعتبر، در شب چهارشنبه سوری، پس از آنکه در مغناطیس جمعی بقیۀ آدم‌ها قرار می‌گیرد، هامون، دوست خیالی‌ و عقل کلش را می‌گذارد پشت درب. دوستی که به جای تمام دنیا فکر می‌کند و به اندازۀ تمام مردم دنیا حرف دارد برای گفتن. عقل کل است و همه چیز دان. هامون را پشت درب می‌گذارد و از آن شب هامون برای رضا پارسی ناپدید می‌شود.
فصل آخر سندروم زندگی نامعتبر، فصلی است که نویسنده ضربه‌های نهایی را به خواننده می‌زند. او را نقش بر زمین می‌کند و لحظه به لحظه بر بهت و تعجبش می‌افزاید. خواننده اگر از همان ابتدا پی‌گیر داستان بوده و آن را با دقت خوانده باشد، یک چیزهایی دستگیرش شده، اما در فصل آخر است که می‌فهمد همۀ آن حکایت‌های نامعقول خانم‌جان، مادربزرگ رضا پارسی، خیال‌پردازی‌های خود او بوده و از هیچ ساخته شده بوده، که حتی هامون نیز یک دوست خیالی است که از هیچ به وجود آمده تا خیال مادربزرگ از بابت رضا راحت باشد. و چه بسا همۀ آن یاغی‌گری‌ها و حادثه‌های عجیب هم چیزی جز تخیلات خود رضا پارسی یا نویسندۀ کتاب سندروم زندگی نامعتبر نباشد.


«هرجا هرچیزی دشوار است داستانی برایش بساز»

سندروم زندگی نامعتبر-میثم خیرخواه