گاوداری الف.جیم‌ها

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۴ آذر ۹۷
  • ۲۳ نظر

الف.جیم مدیرعامل گروه آموزشی جوکار در دیدار با مراجع: «با حذف تکلیف منزل دانش آموزان، آنان از فراگیری و آموزش دور شده و به سمت فضای مجازی کشیده می‌شوند که آثار جبران‌ناپذیری را به دنبال دارد» هفده آذر-خبرگزاری مهر

شمارگان کل کتاب‌های کمک‌درسی در سال ۹۵ شامل ۴۳میلیون و ۲۹۷هزار بوده و در سال ۹۶ با ده درصد کاهش به ۳۸میلیون و ۹۱۷هزار جلد رسیده است. -طبق آمار ارائه شدۀ خبرگزاری ایبنا

 مجموع قیمت کتابهای کمک‌درسی چاپ‌شده در سال ۹۵ عدد ۷۵۸میلیارد و ۴۷۳میلیون و ۶۸۸هزار تومان بوده که در سال ۹۶ به رقم ۸۰۹میلیارد و ۴۶۱میلیون و ۷۱۵هزار تومان رسیده است.-آمار ارائه شده در همان خبرگزاری

ما هیچ ما نگاه:

نسل قدیمی‌ها نسل باهوشی بود، وقتی می‌خواست حرفی بزنند همۀ سی‌صد کلمه حرفشان را می‌ریختند در یک مثل ساده، از آن خنجری می‌ساختند نیشش ز فولاد، و آن را فرو می‌کردند در جگرگاه دشمن. فالمثل اگر یکی از همین قدیمی‌ها در این دوره حاضر بود، احتمالاً وقتی با خبر دیدار جمعی از مافیای کمک آموزشی، نه ببخشید منظورم ناشران کمک‌آموزشی است، روبرو می‌شد می‌گفت:«از قدیم گفته‌اند هیچ گربه‌ای برای رضای خدا موش نمی‌گیرد» یا شاید هم می‌گفت: «دیگی که برای من نجوشد می‌خواهم سر سگ توش جوشید!» 


بخوانی: این مدرسه دوست (ن)داشتنی! وبلاگ سپیدپوش

به احترام همۀ آشپزخانه‌های قدیمی

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۲ آذر ۹۷
  • ۲۳ نظر

در این دنیا چیزی جز یک‌دست شدن و یک‌پارچگی خرده فرهنگ‌ها مرا نمی‌ترساند. غرق شدن در فرهنگ شهرنشینی، یا یک فرهنگ یک‌پارچۀ جهانی، نقشی است که این روزها دارد کامل و کامل‌تر می‌شود و این برای من ترس‌آور است. 

اینکه می‌گویم یک‌دستی، منظورم یک‌دست و یک شکل شدن آدم‌هاست در فرهنگ‌هایشان، در مراسم‌هایشان، در شکل حرف‌زدن و زبان‌شان، در غذاهایی که می‌پزند و می‌‌خورند، در فعالیت‌های روزانه‌ای که دارند و خلاصه‌اش در شکل و شیوۀ زندگی کردن‌هایشان. برای همین است که این روزها از هرچیزی که قدری متفاوت باشد خوشحال می‌شوم. برای همین است که به موسیقی فولک بیشتر از قبل عشق می‌ورزم. و برای لهجه‌ها و گویش‌های متفاوت هر شهر ارزش قائلم. و برای مراسم‌ها و فرهنگ‌هایی که دارند هم. 

همۀ این چند خط بالا را گفتم تا با استفاده از این مقدمه برسم به بحث دوست‌داشتنی غذاهای سنتی. امشب که مامان یک غذای سنتی قدیمی درست کرده بود(یا بهتر است بگویم خلق کرده بود، درست مثل یک اثر هنری.) پی بردم که اتفاقاً غذاها نیز می‌توانند سهم ویژه‌ای در ایجاد این تفاوت‌ها داشته باشند. قدیم‌ترها هر شهر یا روستایی برای خودش یک عالمه طعم و مزۀ ویژه داشت. طعم‌هایی که جز در آن شهر نمی‌توانستی تجربه‌اش کنی. طعم‌هایی که حالا کم‌کم دارند به فراموشی سپرده می‌شوند. یا نهایتاً کمی شانس آورده‌اند و تبدیل شده‌اند به چند غذای سنتیِ رستورانی، که فقط سهم از ما بهتران هستند.

امشب به عنوان کسی که برای این خرده فرهنگ‌ها ارزش قائل است، و به بهانۀ همین «نون‌جوشونَکی» که مامان پخته بود، می‌خواهم شما را با یکی از همین طعم‌ها آشنا کنم. ویژگی بیشتر غذاهای سنتی این است که مواد تشکیل دهنده‌اش چیز به‌خصوصی نیست و همین مواد غذایی داخل آشپزخانه است؛ ولی به طرز شگفت‌انگیزی خوش‌طعم‌اند و بوی گذشته را می‌دهند. شاید مهم‌ترین عنصر برای پختن یک غذای ستنی همان مهر مادرانه‌ای باشد که نسل به نسل از مادربزرگ‌ها به دختران‌شان منتقل شده و مثلاً نتیجه‌اش شده است نون‌جوشونک.
راستش، الآن اگر بخواهم از نون‌جوشونک برایتان بگویم، چیزی بیش از این نمی‌دانم. دستور پختش را نمی‌دانم و چیزی هم ازش نمانده که بخواهم عکسش را بگذارم. اصلاً بیایید یک کاری بکنیم، من قول می‌دهم از نون‌جوشونک برایتان بگویم و شما هم قول دهید برایم از طعم‌های ویژۀ آشپزخانۀ مادران و مادربزرگ‌هایتان بگویید. اینجا یا وبلاگ‌ خودتان هم فرقی نمی‌کند، تصمیمش با خود شما.

معرفی سایت گودریدز

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۰ آذر ۹۷
  • ۱۴ نظر
گودریدز در کل سایت خوبی است. در این بازارچۀ شبکه‌های مجازی، گودریدز یکی از سایت‌های پرکاربردی است که همیشه دلم خواسته به دیگران پیشنهادش کنم. نامبرده، همین دیشب ایمیلی فرستاده بود و شرح کاملی از کتاب‌هایی که در سال گذشتۀ میلادی خوانده بودم را در اختیارم قرار داده بود. در حقیقت همین عکس پایین بود که بهانه‌ای شد برای نوشتن این پست و معرفی دوبارۀ این شبکۀ اجتماعی.


امکانات و مزایای استفاده از گودریدز
حدود یک سال‌ونیم است که برای نظم دادن به کتاب‌هایی که می‌خوانم از گودریدز استفاده می‌کنم. گودریدز ویژگی‌های خوب زیادی دارد که به برخی از آن‌ها اشاره می‌کنم:
1- امکان یادداشت‌نویسی برای هر کتاب، در زمان خواندن آن. اگر در حین خواندن کتابی بخواهید یادداشتی برای آن بنویسید می‌توانید به راحتی آنرا انجام دهید. 
2- امکان نوشتن شرح یا خلاصه‌ای از کتاب، پس از اتمام آن. اصطلاحاً نوشتن یک ریویو برای کتاب، ریویووها هم برای خود شماست و هم دیگران می‌توانند از آن استفاده کنند.
3-امکان بهره‌مندی از ریویوهایی که پیش از این توسط دیگر خواننده‌ها برای کتاب‌ها نوشته شده است. همین‌طور که دیگران می‌توانند از ریویوی شما استفاده کنند، شما نیز می‌توانید دیگر ریویوها را بخوانید و از آن استفاده کنید. این ویژگی هم قبل از انتخاب کتاب و هم بعد از خواندنش می‌تواند مفید باشد.
4- شکل امتیازدهی به کتاب‌ها که به وسیلۀ کاربران انجام می‌شود و خیلی وقت‌ها می‌تواند معیار خوبی برای انتخاب یک کتاب باشد.
5- مشخص کردن تاریخ شروع خوانش کتاب و پایان خوانش آن که به کتاب‌خواندنتان نظم می‌دهد.
6- بخش کتاب‌هایی که در آینده دوست دارید بخوانید. اگر بین ریویوهایی که کاربران می‌نویسند یا جای دیگری به کتابی برخورد کردید و به نظرتان کتاب جالبی بود، می‌توانید علامت‌دارش کنید تا در این بخش قرار بگیرد و بعداً اگر جایی آنرا یافتید بخوانیدش.
7- خواندن ریویوهای دیگر کاربران سایت، که خیلی وقت‌ها می‌تواند کتاب‌های جدیدی به شما معرفی کند؛ یا شما را با جهان‌های تازه‌ و سلیقه‌های جدیدی آشنا کند.
8- هم‌صحبتی با صدها دوست اهل کتاب و تبادل نظر با آن‌ها که خیلی وقت‌ها می‌تواند راه‌گشا باشد.
9- ارائه شرح وضعیت، نظم دادن به مطالعه و مشخص کردن تعداد کتاب‌هایی که خوانده‌اید.
10- امکان ایجاد دسته‌بندی برای کتاب‌ها، بر اساس شکل مطالعه و زمینه‌های مطالعاتی.
11- ارائه گزارش سالیانه به کاربر(همین تصویر بالا) که مشخص می‌کند در یک سال گذشته شما چند جلد کتاب خوانده‌اید و چند صفحه مطالعه داشته‌اید و هر آنچه که خوانده‌اید چه کتاب‌هایی بوده.
12- تعریف کردن هدف سالیانه؛ در ابتدای هرسال میلادی کاربر می‌تواند برای یک سال آینده‌اش هدف‌گذاری کند. مثلاً من در سال گذشته هدفم خواندن شصت جلد کتاب بوده، که گویا به آن رسیده‌ام. نکتۀ خوب ماجرا این است که از همان روز اول میزان پیشرفت کاربر در گوشه‌ای از سایت قابل مشاهده است.
13- داشتن نرم‌افزار موبایلی. خیلی از کاربران گودریدز از تلفن همراه و برنامۀ گودریدز استفاده می‌کنند. البته که اپلیکیشن گودریدز نسبت به سایت همچنان کمبودهایی دارد، ولی در اغلب اوقات مشکلی ندارد.
14- امکان افزودن کتاب به سایت؛ اگر کتابی برای خواندن در نظر دارید و می‌بینید که در سایت موجود نیست، می‌توانید خودتان به صورت دستی آن‌را به سایت اضافه کنید. برای این کار فقط وارد کردن مشخصات کتاب کافی است.
چگونه صفحۀ گودریدز داشته باشیم؟
داشتن صفحۀ گودریدز کار سختی نیست. کافی است به سایت مراجعه کنید و در آن ثبت‌نام کنید. برای نصب نرم‌افزار نیز می‌توانید آنرا از خود سایت دریافت کنید یا از طریق گوگل‌پلی اقدام کنید. پیشنهاد من البته استفاده از سایت یا استفادۀ همزمان از هر دوی آن‌هاست. 
استفاده از گودریدز هم آنچنان پیچیده نیست. تنها مشکل سایت انگلیسی بودن آن است که اگر کمی با این زبان آشنایی داشته باشید مشکلتان حل است. قبلاً توضیح مختصری دربارۀ چگونگی استفاده از این سایت ارائه کرده بودم. اینجا
برای پیدا کردن دوستان‌تان در این شبکۀ اجتماعی هم یا باید ایمیل‌شان را داشته باشید و یا اینکه نام کاربری‌ آن‌ها را داشته باشید.
اگر صفحۀ گودریدز دارید، می‌توانید اینجا مرا بیابید.

شهری سوخته‌ام، شهری خاموش؛ اما پر از قصه‌های ناگفته...

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۱۶ آذر ۹۷
  • ۱۵ نظر

این روزها که کمتر حرف دارم برای زدن، باز ترجیحم این است که چراغ اینجا را روشن نگه دارم. نتیجه‌اش هم این شده که مدت‌هاست توی این چهاردیواری مجازی یا معرفی کتاب و پست داستانی نوشته‌ام؛ یا نهایتاً آهنگ و کلیپ به اشتراک گذاشته‌ام. درست مثل همین پست، که بهانۀ انتشارش یک قطعۀ بی‌کلام است از «شهر خاموش  کیهان کلهر». نامی که دارد بی‌شباهت به حال این روزهای من نیست. 


دریافت (تنها نخواهم ماند، کیهان کلهر، علی بهرامی‌فرد)

 

::

«پشت دروازه شهری به انتظار ایستاده‌ای، کسی دستت را می‌گیرد و وارد شهر می‌کند. چیزی نمی‌بینی جز سکوت، سکوتی که به سکوتِ گورستان نمی‌ماند، به سکوت نیمه شبِ خستگی هم؛ بلکه سکوتی است که در پشتش اتفاق‌ها با دهان باز خوابیده‌اند.» (ادامه)

برای ابوالفضل زرویی نصرآباد عزیز

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۴ آذر ۹۷



خواستم تمام غم‌ و اندوهم از رفتن استاد را بریزم در قالب کلمه‌ها و به زبانش بیاورم، تا شاید کمی دلم را از آشوب نجات دهم. ولی خوب که فکرش را کردم، دیدم نه! نمی‌شود برای مردی که ناامیدی را دوست نداشت و غم و اندوه را نمی‌پسندید، این شکلی کلمه‌ها را کنار هم چید. به این نتیجه رسیدم که من اگرچه برای از دست دادن این مرد بزرگ اندوهگینم، ولی حق ندارم این اندوه را به خورد دیگرانی بدهم که یا از استاد خاطره‌هایی خوب دارند و یا فقط خوانندۀ شعرها و داستان‌های طنزش بوده‌اند؛ یا حتی تا همین چند روز پیش کمتر اسمش را شنیده بودند. نه من این حق را نداشتم. نتیجه اینکه تصمیم گرفتم فقط یکی از شعرهای استاد زرویی نصرآباد عزیز را به یادگار نشر دهم، تا شاید خنده‌ای بنشاند روی لبان رهگذری و به فاتحه‌ای روح استاد را شاد کند. پس اگر این متن را می‌خوانید، ضمن لبخند، لطفاً فاتحه یادتان نرود.
س.ن: راستش هنوز باورم نشده این اتفاق‌ را و دلم هم نمی‌خواهد که باورش کنم. شاید برای همین است که از واژۀ مرحوم استفاده نکردم. چقدر گناه داریم ما، چقدر گناه داریم ما.

درد و دلی با خدای بزرگ

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۹ آذر ۹۷
  • ۱۴ نظر

 


خواستم دست به قلم ببرم و چند سطری بنویسم از هواداران تیم الرجای مراکش؛ اما هربار که این کلیپ و شعرش را می‌بینم غمی سخت در دلم می‌نشیند. مراکش را حالا دیگر نه فقط به خاطر همگروهی در روسیه که به خاطر هم‌دردی با جوانانش می‌شناسم. این کرۀ خاکی مسخره، آن‌قدر کوچک شده که درد جوانانش در شمال غربی آفریقا از جنس همان دردی است که اینجا می‌شود درون کوچه‌خیابان‌های شهر و بین خودمان دید و حسش کرد.

+کلیپ کامل سرود «فی بلاد ظلمونی» هواداران تیم الرجا مراکش (یوتیوپ)

صدای ساز مرد چوپان

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۶ آذر ۹۷
  • ۹ نظر

می‌دانی؟ گاهی یک آهنگ‌ به‌قدری برایت زنده است که می‌توانی بویش را احساس کنی، لمسش کنی، ببوسیش و در کنارش قدم بزنی. 



سرزمین خورشید(می‌رسد از دور صدای ساز مرد چوپان)-آلبوم سرزمین خورشید-زنده‌یاد محمدنوری.

دریافت


سیزده

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۴ آذر ۹۷
  • ۲۵ نظر

-«دوباره سیزده؟»

و زهره می‌زند زیر خنده. مسخره‌ها. آب را یک‌نفس می‌روم بالا. سیزده، سیزده، سیزده همه‌چیز از همین صندلی شمارۀ سیزده شروع شد. هر بار که می‌خواهم بروم کرمان سیزده را می‌گیرم. سیزده را می‌گیرم تا شاید در عقب باز شود و تو پشت سر شاگرد شوفر بیایی تو. با لبخندی ملیح و حلقه‌حلقه‌هایی که خودشان را رها کرده‌اند روی صورتت.

همه‌شان فکر می‌کنند سیزده را رزرو می‌کنم چون تک‌صندلی است و روبروی در عقب. انگار خودم هم باورم شده. «از مردن توی اتوبوس می‌ترسم. برای همین سیزده را رزرو می‌کنم. روبروی در عقب است و تک‌صندلی. اگر اتوبوس چپ کند می‌شود سریع از آن پرید بیرون.» این جمله‌ها را یک‌بار که گیر داده بودند به سیزده سرهم کردم.

پاسگاه نائین بود که اتوبوس ایستاد. ساعت از دوازده گذشته بود. چراغ‌های آبی وسط سقف، اتاقک اتوبوس را از تاریکی بیابان حفظ می‌کرد. خواب بودند همه. سیزده را داده بودم عقب و چشم‌هایم را بسته بودم که سرمای هوا پیچیده بود توی اتوبوس و خورده بود توی صورتم. در عقب اتوبوس که باز شد، زیرچشمی خیره شده بودم به در. تو پشت سر سبیل آمدی تو. یک کوله‌پشتی روی شانۀ راستت بود و یک کلاه آبیِ پشمی که کشیده بودیش روی سرت. چند حلقه مو ریخته شده بود روی پیشانی و عینکی دایره‌ای که روی چشم‌هایت بود. تا آمدی تو، بخار نشسته بود روی شیشه‌ها. دستمالی از جیب کاپشن بیرون آوردی و پاکش کردی. شاگرد شوفر نگاهت کرد و گفت: «اون‌جا. مو قشنگ.» و با دست اشاره کرده بود به صندلی شماره شانزده. تو نشستی روی شانزده و زیر لب چیزی گفتی و با نوک کفش‌هایت کوبیدی پشت صندلی من.

 سرم را بالا آوردم. نگاهت کردم. کلاهت را برداشته بودی و حلقه‌های مو ریخته بود روی صورتت. یکی از حلقه‌ها کنار دُم ابروها را گرفته بود و آمده بود پایین تا روی گونه‌هایت که از سرما گل انداخته بود. نوک بینی‌ات شده بود سرخ سرخ، مثل یک ترب کوچک. توی کشور شما نمی‌دانم به ترب، چه می‌گویند. دستپاچه شده بودی. شالی آبی‌رنگ کشیدی روی موها و گفتی:

«Oh! Het spijt me zo.»

نفهمیدم باید چه جوابی بدهم. برگشته بودم روی صندلی‌. هزارتا فکر یک‌هو ریخت بود توی سرم. سرما تنم را پوشاند. حتماً دماغم شده بود رنگ ترب. صورتم غرق شد در حلقه‌ها. حلقه‌ها پیچیدند توی دست‌وپاهایم. صدایی مخملی توی گوشم زنگ می‌خورد و می‌گفت «Oh! Hit spigit mezo».

سیزده را داده بودم جلو که راحت‌تر باشی. از جایت بلند شدی. می‌خواستی کوله‌ات را جا بدهی آن بالا. این پا و آن پا ‌کرده بودم که بلند شوم یا نه که سبیل دیوث از راه رسیده بود. گُه تو این شانس.
فهم کرده بودم که خارجی هستی. ولی کجایی؟ نمی‌دانستم. از مدرسه چند کلمۀ انگلیسی به یادم مانده بود. شروع کرده بودم به سرهم کردن
am و is و are ها. اگر می‌دانستم روزی این خزعبلات جایی به کارم می‌آید همه‌شان را حفظ می‌کردم. حیف!

سرم را از کنار سیزده چرخانده بودم سمت تو که از پنجره ستاره‌ها را نگاه می‌کردی. گفته بودم:

«Hello woman. What name is?»

نگاهم کردی. حلقه‌های مو را جا داده بودی پشت گوش‌ها، از پشت دایره‌های عینک ریز شده بودی توی صورت من. خندیدی و گفتی:

«Hi. Mijn naamis Stella»

و لام استلا را طوری کشیده بودی که لرزه افتاده بود به بندبند تنم. سرم را کشیدم کنار، مچاله شدم توی صندلی. گویی یک نفر سوزنی دست گرفته بود و سوراخ‌سوراخم می‌کرد. کله‌ام شده بود کاسۀ خون. دست‌وپاهایم سرد سرد، کله داغ داغ. فکر می‌کردم حالا است که از دماغم خون بزند بیرون. نه نمی‌شد. این‌طور بی‌مقدمه نمی‌شد. نقشه‌ای لازم داشتم. این شد که دست آخر تصمیم گرفته بودم به بهانۀ خوردن آب از صندلی‌ام بلند شوم. می‌دانستم که باید تشنه‌ات باشد. پیش خودم خیال کرده بودم تا لیوان آب را دستم ببینی، لبخندی‌ می‌زنی، حلقه‌ها را می‌نشانی پشت گوش‌ها، سرت را می‌آوری جلو و می‌گویی:
«می‌شود کمی هم آب به من بدهی؟»
البته نه این شکلی، به زبان خودتان؛ ولی می‌گفتی دیگر. آن‌وقت لبخندی می‌زدم، لیوان آب را می‌گرفتم سمتت و می‌گفتم: «
یورولکام بیوتیفول وومن!». بعدش؟ دربارۀ بعدش هیچ فکری نکرده بودم. آن‌قدر سرم داغ بود که نمی‌فهمیدم دارم چه کار می‌کنم.

بلند شدم. سعی کرده بودم یک‌راست بروم سمت آب‌خوری و نگاهم به تو نیفتد. لیوانی برداشته بودم و با لیوان پر از آب پله‌ها را آمده بودم بالا. خواب بودی. نه! شاید از توی شیشه بیرون را نگاه می‌کردی، یا اینکه فقط چشم‌هایت را بسته بودی. نفهمیدم. نگاهی به دوروبر انداختم. همۀ صندلی‌ها خواب بودند. دست راستم را گذاشتم سر سیزده، دل‌وجرئت به خرج داده بودم و خم شده بودم سمتت. چند تار مو خودشان را رها کرده بودند روی انحنای سفیدرنگ گردن. جمع شده بودی روی صندلی و کاپشن را کشیده بودی رویت. کمی جرئت به خودم داده بودم و آمده بودم نزدیک‌تر. منتظر بودم چشم‌هایت را بازکنی، آن چند تار مو را بیندازی پشت گوش‌ها. لبخندی بزنم. لبخندی بزنی. دستت را بیاوری جلو و لیوان را از دستم بگیری. چشم‌هایم را بستم و نفسم را داده بودم تو، حلقه‌ها پیچیده بود توی دست‌وپایم. تازه داشت کار به جاهای خوبش می‌رسید که صدای جیغت هوشیارم کرده بود. پیرزن شماره هفده داد زد: «جونّم مرگ شدۀ...» تا خواستم خودم را جمع‌وجور کنم سبیل دیوث از پشت یقه‌ام را چسبیده بود و کوبیده شده بودم کف اتوبوس.: «نچایی عمو!» تو بلندبلند چیزهایی گفتی که فهم نکردم. سیاهی ریخته بود توی چشم‌هایم. احساس می‌کردم وسط اتوبان خورده‌ام به یک کامیون حمل زباله. گوش تیز کرده بودم ببینم صدایت کجاست؛ ولی گم بود بین آن‌همه سروصدا.

چشم که باز کرده بودم مهی غلیظ همه‌جا را گرفته بود. نوری آبی‌رنگ افتاده بود روی صورتت. حلقه‌ها خودشان را از دست آن شال آبی‌رنگ خلاص کرده بودند و ریخته بودند روی انحنای گردنت. سرم شده بود بشکۀ باروت و گوشۀ لبم آتش گرفته بود. خودم را جمع‌ کردم و آمدم جلو تا بهتر ببینمت. مه سفیدرنگ آرام آرام کنار رفت. سبیل خم شده بود روی شعلۀ آبیِ پیک‌نیک و دودی از دهانش خارج می‌شد.

پایان

آذر 97


س.ن: داستان‌ها رو توی وبلاگ منتشر می‌کنم برای اینکه وقتی خونده شد نقد هم بشه. پس اگر می‌خونید لطفاً نظرتون رو برام بنویسید.