لاکیدو

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۶ اسفند ۹۷
  • ۲۱ نظر

از دیروز سه بار آمده‌ام سراغ وبلاگ، صفحۀ ارسال مطلب را باز کرده‌ام، چند خط نوشتم و بعد به این خاطر که پست به جای مشخصی نرسیده و نتوانسته‌ام به کلمه‌ها نظم دهم فقط دکمۀ ذخیره را زده‌ام و آمده‌ام بیرون. 

بار اول از بیات ترک گفته بودم و شجریان که با تار مجید درخشانی و نی افشارنیا همراه می‌شود و می‌خواند: «برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را» و آدمی را در یک بی‌زمانی خاصی گرفتار می‌کند که انگار پایش روی زمین  وصل نیست و نه خبری از ننوشتن مطلب برای نشریه است و نه قیمت گوشت و مرغ سر به فلک گذاشته و نه عید با همۀ دردسرهایش در راه. فقط تویی، خانوادۀ کامکار است، مجید درخشانی است و نی افشارنیا همراه آوازی که انگار از آسمان می‌خواند: «می با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کند، تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را»

بار دوم از محمد تنگسیر نوشتم و جامعۀ یأس‌زده‌ای که بیشتر از هر موقع دیگری نیاز به قهرمان دارد. قهرمانی که از جنس مردمش باشد. که بلند شود، هستی‌اش را کف دست بگذارد، زیر فشارها کم نیاورد، تسلیم نشود و در جستجوی هویت و امنیت خویش دست به کاری قهرمانانه بزند. قهرمان تنهایی که چشم همۀ مردم جامعه به اوست تا این هویت اجتماعی و فرهنگی از دست رفته را پس بگیرد. 

سوم بار به سراغ ماجرای امروز رفتم و از پیرمرد دکان سلمانی که توی آیینه‌ها تکرار شده بود نوشتم و از هزار تصویری که برای خودش زمزمه می‌کرد: «خوش به حالت تکه سنگ، که نداری دل‌ تنگ» و من وسط همۀ ترس‌هایم از سلمانی‌ها نشسته بودم روی صندلی و فکر می‌کردم بعدش چه؟ بعدش خواننده چه می‌خواهد بخواند؟ خوانندۀ شعر کیست؟ چرا پیرمرد سراغ قطعۀ بعدی نمی‌رود؟ اصلاً چرا باید در یک عصر گرم اسفند ماه، ان هم وقتی بوی بهار همۀ محله را برداشته و صدای بچه‌های پارک محله را بهم ریخته و مغازه‌ات پر از مشتری است، از دل تنگ بخوانی و حسودی کنی به تکه سنگی بی دل. میان رقص قیچی و شانه به این فکر می‌کردم که پیرمرد دلش برای چه چیزی تنگ شده و چرا هربار که «به دل تنگ» می‌رسد، زیرچشمی از توی آیینه‌ها به گوشه‌ای خیره می‌شود که قاب عکسی قدیمی آویخته و گوشه‌ای از آن سیاه‌رنگ است.

نمی‌فهمم چرا نوشتن اینقدر سخت شده. نمی‌فهمم پس کی قرار است این ذهن آشوب‌طلبم آرام بگیرد و بنشیند یک گوشه. بگذریم از کلمه‌ها. به جایش دو آهنگ زیر را بشنوید که خالی از لطف نیست.

 


دریافت (آواز بیات ترک محمدرضا شجریان)

 

 


دریافت (تکه سنگ عباس قادری)

سلبریتی‌ستیزی

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۲ اسفند ۹۷
  • ۳۱ نظر

سلبریتی‌گریز؟ نه، من همیشه آدم سلبریتی‌ستیزی بودم. به هر اندازه‌ای که آدم‌ها برچسب سلبریتی می‌خورند از چشم من می‌افتند. می‌خواهد آن آدم یک فوتبالیست مطرح باشد مثل آقای مجیدی، می‌خواهد یک خوانندۀ محبوب باشد مثل همایون شجریان، یا نویسنده‌ای محبوب مثل رضا امیرخانی. از چشمم می‌افتند که هیچ! می‌توانم بگویم با همۀ فعالیت‌هایشان زاویه پیدا می‌کنم. اگر قبلاً از بازی فرهاد مجیدی لذت می‌بردم (با اینکه توی تیم رقیب بود.)، اگر با شنیدن صدای همایون شجریان می‌توانستم یک روز کامل زندگی کنم، اگر قبلاً خواندن کتاب‌های آقای نویسنده یکی از لذت‌های زندگی‌ام بود، حالا دیگر نیست. حالا تا اسم فرهاد مجیدی می‌آید یاد برخورد نفرت‌انگیزش می‌افتم با آن پلیس راهنمایی و رانندگی. وقتی اسم همایون شجریان می‌آید یاد چند آلبوم آخرش و ادابازی‌هایش با آن جناب پورناظری می‌افتم. وقتی با کسی از امیرخانی صحبت می‌کنم یاد تزهای روشن‌فکری‌اش می‌افتم و جایزۀ رمان سال که آخرش هم نفهمیدم چرا امیرخانی! آن هم برای رمانی نه چندان قوی، که مطمئنم خودش هم قبول دارد که کم و کاستی زیاد داشت. 

یک موضوع گنگ دیگری هم برایم این وسط باقی است. اینکه چرا باید یک فوتبالیست (در این مثال فوتبالیست است.) بشود الگوی جوانان ما! که بعد کمیته‌ای که اسم اخلاق را روی آن گذاشته‌اند بیاید و آن فوتبالیست را از بازی کردن در زمین فوتبال محروم کند. مگر چه انتظاری از شخصیت اجتماعی یک فوتبالیست(یا خواننده یا هر سلبریتی دیگری) داریم؟ 

س.ن: درست یا نادرست خواستم کمی غرغر کرده باشم.

برای زبان مادری

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۴ اسفند ۹۷
  • ۳۳ نظر

«بی‌بی معصومه» نود و پنج ساله است. خواهر استاد محمد بهمن بیگی است. مرد بزرگی که احتمالاً نامش را با کتاب«بخارای من، ایل من» به یاد دارید.(کتاب فارسی راهنمایی یا دبیرستان ذکر خیرش بود.) مردی که سال‌های سال عمرش را صرف آموزش به عشایر و ساخت مدارس عشایری کرد. بی‌بی معصومۀ نود و پنج ساله، با شعر خواندن و مشاعره کردنش همۀ تصورم از یک پیرزن را خراب کرده. پیرزن از پس سال‌ها تجربه و زندگی، حالا نشسته کنار یکی از نوه‌های دختری و در جواب شعرهایش، با لحنی روان و زیبا شعر می‌خواند و مشاعره می‌کند.  کلیپش را می‌توانید در ادامه ببینید. اینکه چرا بعد از پنجاه و سه روز دوری از وبلاگ و وبلاگ‌نویسی، با این کلیپ شروع به نوشتن می‌کنم هم دلیل دارد. دلیلش روز زبان مادری بود، که البته دو روز از آن می‌گذرد. راستش به شکل کنایه‌آمیزی خواستم به واسطۀ این کلیپ و یادآوری یک اسم بزرگ، طعنه‌ای زده باشم به خودمان، خانواده‌هایمان، مدرسه‌ها و حتی صداوسیما، که گویا همه‌مان سخت دوست‌دار تهرانیزه کردن و یکسان‌سازی خرده‌فرهنگ‌ها هستیم و در این راه هیچ کوتاهی‌ای هم نمی‌کنیم. 



دریافت


س.ن:
برای یک وبلاگ‌نویس دردناک‌تر از اینکه یک‌باره برود و بعد از پنجاه و سه روز بخواهد دوباره بنویسد، نیست. (حساب روز و ساعت و دقیقه‌ش را هم داشتم.)

بی‌همگان

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۱ دی ۹۷
  • ۲۲ نظر

«بی‌همگان» شرح زندگانی حسینعلی شبانپور است. پیرمرد چوپان، بادیه‌نشین تنها، مردی با صدای خوش که سال‌هاست عاشق است. عاشق نوارهای کاست، عاشق ساز، آواز و تصنیف. می‌گوید صد نوار دارد از شجریان و موسیقی را تنها از راه شنیدن صدای او یاد گرفته. 

 


دریافت

 

+بی‌همگان

کانال تبادل کتاب

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۵ دی ۹۷
  • ۶ نظر

چند وقتی بود یک ایدۀ نیم‌پخته در ذهنم داشتم و کم کم سعی کردم با بهره بردن از مشورت دوستان پخته‌ترش کنم. حاصل کار در حال حاضر شده کانال پایین. مخاطب کانال همۀ جمعیت کتاب‌خوانه و هدفش تبادل(یا فروش با قیمت منصفانه) کتاب‌هاییه که یک گوشه‌ای از کتاب‌خونه‌هامون جا خوش کرده و خاک می‌خوره. کتاب‌هایی که شاید به کار ما نیاد، ولی ممکنه یک نفر صدها کیلومتر اون‌طرف‌تر بهش نیاز داشته باشه.

از اونجایی که هدف کانال تنها تبادل کتاب هست، قراره بدون هیچ واسطه‌ای کار کنه و چون هیچ تبلیغاتی نداره می‌خوام ازتون خواهش کنم تا در این کار کمک کنید. به چند شکل:

اول اینکه در صورت تمایل خودتون عضو کانال بشید. 

دو اینکه شیوه‌نامۀ کانال رو برای گروه‌ها، کانال‌ها و دوستانی که می‌شناسید بفرستید. 

سه اینکه اگر پیشنهاد یا انتقادی نسبت به کانال دارید مطرح کنید. 

پیشاپیش ممنونم.


کانال تبادل کتاب

بی‌داستانی

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲ دی ۹۷

خدایا، بیکاره‌ام مکن، بی‌مصرفم مکن، عیّاشم مکن، خودباورم مکن، اسیر تنم مکن، پیش فرزندان سرزمینم سرافکنده و سرشکسته‌ام مکن، در‌به‌درم کن اما دلبسته به زر و زیورم مکن!

خدایا! کاری مکن که کودکان، آنگاه که از مادران و پدران خود می‌پرسند: «این میرمَهنا برای مردم ما چه کرده است؟» هیچکس هیچ داستانی برای گفتن نداشته باشد!




#بر_جاده_های_آبی_سرخ

#نادر_ابراهیمی


پی‌نوشت هم می‌شد که داشته باشد. ولی بگذریم.

?You talkin' to me

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۸ آذر ۹۷

?You talkin' to me? You talkin' to me? You talkin' to me

?Then who the hell else are you talkin' to-You. talkin' to me

.Well I'm the only one here

"Taxi driver"


عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی!

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۲۶ آذر ۹۷
  • ۱۳ نظر

کتاب حرکت در مه آقای شهسواری، بخشی دارد دربارۀ شخصیت‌شناسی در داستان که هدفش آشنا ساختن نویسنده‌های تازه‌کار است با نحوۀ شناخت شخصیت داستان‌شان. خب آزمون‌های بسیاری برای شناخت توانایی‌های فردی و شخصیت‌شناسی وجود دارد. شهسواری اما از دو آزمون طبع‌شناسی و تیپ‌شناسی استفاده کرده است. بگذریم، هدفم معرفی کتاب نیست. فقط اینکه از همان خط اول فصل، متن کتاب قلقلکم می‌داد که قبل از هرچیز خودم را امتحان کنم، بخشی از خودم را بریزم درون یک لولۀ آزمایش و ببنیم چه خبر است و در اندرون من خسته‌دل کیست که چنین در فغان و در غوغاست. در نهایت نتیجه این شد که: پی بردم که یک آدم صفرایی‌مزاجم و یک درون‌گرای حسی احساسی منعطف. آدمی مثل همۀ آدم‌های دیگر، با نقطه ضعف‌‌ها و نقطه قوت‌های خاص خودم. خلاصه هدف از این پست این بود که بعد از قلقلک شدن خودم، شما را هم قلقلک بدهم برای پی بردن به درون و بیرون خودتان. همین.

آزمون طبع‌شناسی

آزمون تیپ‌شناسی مایرز-بریگز


س.ن:انصافاً آدمی چیز عجیبی است. چند کیلو پوست و گوشت و استخوان و این همه پیچیده‌گی درونی و بیرونی؟ بزنم به تخته.