فیه ما فیه - سحرگاه بیست‌وسوم

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۸ خرداد ۹۸
  • ۵ نظر

شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید...

فیه ما فیه - سحرگاه بیست‌ودوم

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۷ خرداد ۹۸
  • ۴ نظر

در سمرقند بودیم و خوارزم‌شاه سمرقند را در حصار گرفته بود و لشکر کشیده، جنگ می‌کرد. در آن محلّه دختری بود عظیم صاحب جمال، چنان‌که در آن شهر او را نظیر نبود. هر لحظه می‌شنیدم که می‌گفت:«خداوندا کِی روا داری که مرا به دست ظالمان دهی؟ و میدانم که هرگز روا نداری و بر تو اعتماد دارم.» 

چون شهر را غارت کردند و همه خلق را اسیر می‌بردند و کنیزکانِ آن زن را اسیر می‌بردند، او را هیچ المی نرسید و با غایت صاحب جمالی کس او را نظر نمی‌کرد. تا بدانی که هر که خود را به حق سپرد، از آفت‌ها ایمن گشت و به سلامت ماند و حاجت هیچ‌کس در حضرت او ضایع نشد.


فیه ما فیه - سحرگاه بیست‌ویکم

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۶ خرداد ۹۸
  • ۴ نظر

کسی چون بشنود که در فلان شهر کریمی هست که عظیم بخشش‌ها و احسان می‌کند، بدین امید البته آنجا رود تا از او بهره‌مند گردد. پس چون انعام حق چنین مشهور است و همه عالم از لطف او باخبرند، چرا از او گدایی نکنی و طمع خلعت و صله نداری؟ کاهل‌وار نشینی که اگر او خواهد خود مرا بدهد و هیچ تقاضا نکنی. سگ که عقل و ادراک ندارد چون گرسنه شود و نانش نباشد پیش تو می‌آید و دنبک می‌جنباند، یعنی مرا نان ده که مرا نان نیست و تو را هست. این‌قدر تمیز دارد. آخر تو کم از سگ نیستی که او به آن راضی نمی‌شود که در خاکستر بخسبد و گوید که اگر خواهد مرا خود نان بدهد. لابه می‌کند و دُم می‌جنباند. تو نیز دُم بجنبان و از حق بخواه و گدایی کن که پیش چنین مُعطی گدایی کردن عظیم مطلوب است. «چون بخت نداری از کسی بخت بخواه» که او صاحب بخل نیست و صاحب دولت است.


فیه ما فیه - سحرگاه نوزدهم

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۴ خرداد ۹۸
  • ۹ نظر

مجنون خواست که پیش لیلی نامه‌ای نویسد. قلم در دست گرفت و این بیت گفت:


خَیالکِِ فی عَینی وَ اِسمُکِ فی فَمی

وَ ذِکرُکِ فی قَلبی اِلی اَینَ اَکتُبُ

خیال تو مقید چشم است و نام تو از زبان خالی نیست و ذکر تو در صمیم جان جای دارد. پس نامه پیش کی نویسم؟ چون تو در این محل‌ها می‌گردی؟ 

پس قلم بشکست و کاغذ بدرّید.

فیه ما فیه - سحرگاه هجدهم

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۳ خرداد ۹۸
  • ۴ نظر

ابراهیم ادهم «رحمة اللهّ علیه» در وقت پادشاهی به شکار رفته بود. در پی آهویی تاخت تا چندان که از لشکر به کلّی جدا گشت و دور افتاد. اسب در عَرَق غَرق شده بود از خستگی. او هنوز می‌تاخت در آن بیابان. چون از حد گذشت، آهو به سخن درآمد و روی بازپس کرد که:« مَا خُلِقْتَ لِهذا،  تو را برای این نیافریده‌اند و از عدم جهت این موجود نگردانیده‌اند که مرا شکار کنی. خود مرا صید کرده گیر، تا چه شود؟» 

ابراهیم چون این را بشنید نعره‌ای زد و خود را از اسب درانداخت. هیچ‌کس در آن صحرا نبود غیر شبانی، به او لابه کرد و جامه‌های پادشاهانۀ مرصّع به جواهر و سلاح و اسب خود را گفت از من بستان و آن نمد خود را به من ده، و با هیچ‌کس مگوی و کس را از احوال من نشان مده. آن نمد در پوشید و راه گرفت. اکنون غَرَضِ او را بنگر چه بود و مقصود حق چه بود؟ او خواست که آهو را صید کند، حق‌تعالی او را به آهو صید کرد. تا بدانی که در عالم آن واقع شود که او خواهد. و مراد مُلکِ اوست و مقصود تابع او.


فیه ما فیه - سحرگاه هفدهم

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲ خرداد ۹۸
  • ۶ نظر

عالم بر مثال کوه است. هرچه گویی از خیر و شر، از کوه همان شنوی. و اگر گمان بری که: «من خوب گفتم کوه زشت جواب داد»، محال باشد؛ که بلبل در کوه بانگ کند، از کوه بانگ زاغ آید یا بانگ آدمی یا بانگ خر؟ پس یقین دان که بانگ خر کرده باشی.


بانگ خوش دار چون به کوه آیی

کوه را بانگ خر چه فرمایی؟


فیه ما فیه - سحرگاه شانزدهم

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱ خرداد ۹۸
  • ۶ نظر

یار خوش چیزی است؛ زیرا که یار از خیال یار قوّت می‌گیرد و می‌بالد و حیات می‌گیرد. چه عجب می‌آید؟ مجنون را خیال لیلی قوّت می‌داد و غذا می‌شد. جایی که خیالِ معشوقِ مَجازی را این قوّت و تأثیر باشد که یار او را قوّت بخشد، یار حقیقی را چه عجب می‌داری که قوّت‌ها بخشد خیال او در حضور و در غیبت؟ چه جای خیال است؟ آن خود جان حقیقت‌هاست، آن را خیال نگویند.

.

.

شما را اگر این سخن مکرّر می‌نماید از آن باشد که شما درس نخستین را فهم نکرده‌اید. پس لازم شد ما را هر روز این گفتن. همچنان‌ که معلمی بود، کودکی سه ماه پیش او بود از «اﻟﻒ چیزی ندارد(1)» نگذشته بود. پدر کودک آمد که: «ما در خدمت تقصیر نمی‌کنیم و اگر تقصیر رفت، فرما که زیادت خدمت کنیم.(2)» گفت: «نی از شما تقصیری نیست؛ امّا کودک ازین نمی‌گذرد.» او را پیش خواند و گفت: «بگو اﻟﻒ چیزی ندارد» گفت: «چیزی ندارد.» اﻟﻒ نمی‌توانست گفتن. معلم گفت: «حال این است که می‌بینی. چون ازین نگذشت و این را نیاموخت، من وی را سَبَقِ نو(3) چون دهم؟

.

(1)الف چیزی ندارد=درس اولی که در مکتب‌خانه‌ها به کودکان می‌آموختند. الف راست است. نقطه‌ای و چیزی ندارد. برخلاف دیگر حروف. چون ب، پ، و ...

(2)تقصیر=کوتاهی (اگر این پول و ماهانه که می‌دهیم اندک است، بگو تا بیشتر دهیم.)

(3)سبق نو=درس نو

فیه ما فیه - سحرگاه پانزدهم

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۳۱ ارديبهشت ۹۸
  • ۵ نظر

گویند که معلّمی از بینوایی در فصل زمستان درّاعۀ(1) کتانِ یک‌تا(2) پوشیده بود. مگر خرسی را سیل از کوهستان در ربوده بود می‌گذرانید، و سرش در آب پنهان.(3)

کودکان پشتش را دیدند و گفتند: «استاد، اینک پوستینی در جوی افتاده است، و تو را سرماست، آن را بگیر.» 

استاد از غایت احتیاج و سرما در جَست که پوستین را بگیرد، خرس تیز(4) چنگال در وی زد. استاد در آب گرفتار خرس شد. کودکان بانگ می‌داشتند که: «ای استاد، یا پوستین را بیاور و اگر نمی‌توانی رها کن، تو بیا.»

گفت: «من پوستین را رها می‌کنم، پوستین مرا رها نمی‌کند، چه چاره کنم؟»

.

.

1-درّاعه=بالاپوش فراخ و دراز؛ 2-یک‌تا=یک لا، بالاپوش بی آستر؛

3-سیلی آمده بود و خرسی در سیلاب می‌رفت و سرش زیر آب پنهان مانده بود. 4-تیز=فوراً، تند؛