برای سخن‌سرا

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۰ تیر ۹۷
  • ۲۲ نظر

تقریباً پنجاه روز از عمر وبلاگ سخن‌سرا می‌گذرد؛ و فکر می‌کنم در این مدت لااقل یکبار اسمش را اینجا یا وبلاگ سایر دوستان دیده باشید. سخن‌سرا جایی است برای تمرین خوب نوشتن. و هدف آن هم از روز اول دقیقاً همین بوده. راستش نمی‌دانم تا اینجای کار چقدر در هدفش موفق بوده و یا نبوده، ولی فکر می‌کنم پنجاه روز آنقدر زمان زیادی هست که بتوان نقاط ضعف و قوتش را مشخص کرد. 

اولین نقدی که خودم به کار دارم این متکلم‌الوحده بودن در وبلاگ است. اینکه فقط من در حکم نویسنده باشم و سایر دوستانِ همراه نقشی نداشته باشند ضعف بزرگی است. به جز اینکه ناخوداگاه باعث اعمال نظر فردی‌ من می‌شود، یک مشکل دیگر هم دارد. اینکه گاهی اوقات ممکن است فرصت به‌روزرسانی وبلاگ را نداشته باشم؛ و در نتیجه پاسخ دادن نظرات دیر انجام شود و برای پست و تمرین‌ جدید هم آن طور که باید وقت صرف نشود. به همین خاطر اگر علاقه‌مند به همکاری در این زمینه هستید لطف کنید و اینجا یا از طریق ایمیل و تلگرام به بنده پیام بدهید. البته به جز این راه، جهت همکاری می‌توانید هروقت پستی یا سوژه‌ای داشتید که دیدید به درد سایرین هم می‌خورد و هم‌سو با وبلاگ سخن‌سراست، آن را بنویسید و بفرستید تا در وبلاگ منتشر شود. 

نقد دیگرم که همسو با خیلی از دوستان بود، مربوط به قالب وبلاگ سخن‌سراست. خب خوشبختانه قالبی به کمک احمدرضا جان طراحی شده و حالا به مرحله‌ای رسیده که نیاز به یک عدد کدنویس توانا دارد. اگر کدنویس هستید یا شخصی را سراغ دارید که بتواند این کار را انجام دهد معرفی کنید. 

خواهش دیگری که دارم این است که اگر پیشنهاد و یا نقدی نسبت به وبلاگ سخن‌سرا دارید زیر همین پست نقدها و پیشنهادهای‌تان را بنویسید. 

نویسندگی کتاب

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۷ تیر ۹۷
  • ۲۶ نظر

اولین مرتبه ترم سه دانشگاه بود که همراه با امیدمان به فکر نوشتن افتادیم. گرفتن امتیاز نشریۀ خوابگاه و شروع به نوشتن برای یک نشریۀ دانشجویی اولین تجربۀ فراسررسیدی‌ام در نوشتن بود. بعدها برای چند نشریۀ دیگر هم در دانشگاه نوشتم. ارشد و دانشگاه باهنر اگرچه من را از دنیای نشریات دانشجویی دور کرد ولی باعث شد پس از یک مدت کوتاه دور بودن از فضای نوشتن، این بار وبلاگ را برای نوشتن امتحان کنم. یکی از دلایلی که این وبلاگ و فضای این وبلاگ را دوست دارم همین است. در همۀ این روزهای تاریک و روشن دور از وطن بودن، نوشتن جایی بوده برای زیستن. این جملۀ آخر را البته چند روز پیش به شکلی دیگر در جایی خواندم و به این فکر کردم که چقدر متناسب با زندگی ما وبلاگ‌نویس‌هاست. بگذریم. موضوعی که می‌خواهم از آن بنویسم نوشتن دربارۀ ایده‌هایی است که برای نوشتن کتاب دارم و یا داشته‌ام. صادقانه اعتراف کنم. من هم مثل بسیاری از شماها در پس ذهنم رؤیای نویسنده بودن را هرروز و هرروز پرورانده‌ام و تلاش‌هایی هم در این مسیر داشته‌ام. از داستان فرستادن برای جشنواره‌های مختلف، تا همین اواخر که به پیشنهاد محمدمهدی مدتی به دنبال مجله‌ یا سایتی بودم که بتوانم کمی جدی‌تر و هدفمندتر برای آن بنویسم. رؤیای نوشتن یک کتاب اما حرف دیگری است. اولین باری که به فکر نوشتن کتاب افتادم همان ترم‌های اول دانشگاه بود. مدتی بود شعرهای حافظ را حفظ می‌کردم. هفته‌ای یک یا دو غزل. ایدۀ دسته‌بندی حرف‌به‌حرف بیت‌های حافظ برای مشاعره از همان‌جا شکل گرفت. برای بیست، سی غزل هم این کار را انجام داده بودم که رسیدیم به فصل ناخوش امتحانات. افتادن سه واحد درسی و معدلی که نه چندان دلخواه بود؛ باعث شد آن ایدۀ اولیه به کلی فراموش شود. بار دومی که به فکر نوشتن کتاب افتادم به پیشنهاد یکی از دوستان فضای مجازی بود. ماه رمضان چند سال پیش، هر سحر یک دعای سحرگاهی را به همراه یک بیت شعر در فضای مجازی و همین وبلاگ نشر می‌دادم. یکبار دوستی پیشنهاد داد این مجموعه‌ دعاها را حفظ کنم و با کمی چاشنی ذوق و حذف و اضافه آن را به یک کتابچه تبدیل کنم. ایده‌ای که البته اگرچه از جانب آن دوست خیلی جدی مطرح شد ولی از جانب من چندان جدی گرفته نشد. شاید چون آن روزها درگیر پایان‌نامه و درس‌های ارشد بودم. 

این روزها هم اگرچه سخت می‌گذرد، و اگرچه فرصت آنچنانی‌ای برای رؤیاپردازی نیست، ولی در پس صندوقچۀ ذهنم همچنان رؤیای نوشتن را حفظ کرده‌ام. داشتن ایده‌ای برای نوشتن؟ نمی‌دانم. شاید یک روز عصر چشم باز کنم و ببینم داستان‌هایی که می‌نویسم می‌تواند برای دیگران هم جذاب باشد. خب آن روز قطعاً بیشتر به این رؤیاها فکر خواهم کرد. درحال حاضر اما همچنان به دنبال نشریه یا سایتی هستم که بشود جدی‌تر و متفاوت‌تر از وبلاگ در آن نوشت. (داخل پرانتز بگویم، اگر جایی را می‌شناسید معرفی کنید. ممنونم.)

ضمن تشکر از بانوچه و آقای صفایی‌نژاد، پای ماتی تی، دکتر سین و خانم هلیا استاد را به این چالش باز می‌کنم.

خرم جهانی است اگر بگذارند

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۱۶ تیر ۹۷
  • ۸ نظر

راوی: روزی از دروازه بیرون آمدیم. هوائی خوش بود. ژاله می‌بارید و جان تازه می‌شد. 

مرا گفت:«خرم جهانی است اگر بگذارند.»


"دیباچه نوین شاهنامه-بهرام بیضایی"

انگار 10 ساله راننده کامیونم

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۱۵ تیر ۹۷
  • ۲۶ نظر

یه روز نگاهم می‌کنی یه روز جوابم می‌کنی

یه روز مثل کوه یخی با غصه آبم می‌کنی


یه روز میای اسم منو کنار اسمت می‌زنی

یه روز منو دور می‌بینی اسم منو خط می‌زنی


خوب می‌دونی که چه جوری دل منو بسوزونی

خوب می‌دونی که چه جوری دل منو بلرزونی


یه روز میای از راه دور با کوله باری از غرور

یه روز می‌خوای بری سفر می‌خوای که از من بشی دور

استادیوم کوچک ما

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۳ تیر ۹۷
  • ۱۷ نظر

نگاهم از توپ جدا نمی‌شد. می‌خواستم هرچه در توان دارم بگذارم و توپ را به سمت در حیاط شوت کنم. فکر می‌کردم هرچه از توپ فاصله داشته باشم قدرتم بیشتر خواهد شد. تا جایی که می‌شد عقب رفتم. نفسی عمیق کشیدم و شروع به دویدن کردم. پای چپم را ستون کردم و با نوک پای راست شوت زدم. احساس کردم نیرویم چند برابر شده. گل زده بودم. صدای فریاد خوشحالی وحید در گوشم بود. صدای برخورد توپ با در و جیغ‌های مادر که از پله‌های خانه پایین می‌دوید هم. 

خانۀ پدربزرگ یکی از آن خانه‌های قدیمی شهر بود. از همان خانه‌هایی که در هر اتاقش یک خانواده زندگی می‌کردند؛ و  ایوانش مکانی بود تا زن‌های خانه قالی ببافتند؛ و حیاطش به قدری بزرگ بود که بچه‌ها مجبور نباشند برای بازی از خانه خارج شوند. جملۀ معروفی است که می‌گوید اگر می‌خواهید چند پسربچه را خوشحال کنید یک توپ فوتبال به آنها بدهید. پدربزرگ البته با این جمله چندان موافق نبود. اعتقاد داشت فوتبال فقط هدر دادن وقت است. اینکه مرحوم پدربزرگ دلش به حال وقت ما می‌سوخت که هدر می‌رود و یا درخت گردوی توی باغچه هیچ‌وقت نفهمیدم. البته وقتی به شیشه‌ها و توپی که به عمد سمت درخت گردو شوت می‌زدیم فکر می‌کنم، صحنه قدری برایم واضح‌تر می‌شود. به هرحال، وقت‌هایی که پدربزرگ خانه نبود و به مغازه نجاری‌اش می‌رفت، فوتبال بخش جدانشدنی سرگرمی‌هایمان بود. وحید، تنها هم‌بازی دوران کودکی‌ام بود که به فوتبال علاقه داشت. گاهی حامد هم به جمع دونفرۀ ما اضافه می‌شد. این علاقه به قدری بود که در هر فرصتی و با هرچیزی که می‌شد فوتبال بازی می‌کردیم. از توپ‌های جورابی گرفته تا بطری‌های پلاستیک تا مدادتراش و پاک‌کن! از اولین روز هفته تا پنجشنبه به همین شکل می‌گذشت. روزهای جمعه‌ اما جمع‌مان جمع‌تر بود و تعداد هم‌بازی‌ها بیشتر. محمد، مجتبی و مصطفی، سه نفری بودند که سر و کله‌شان اغلب روزهای جمعه پیدا می‌شد. چند سالی از ما بزرگتر بودند و کمتر ما به جمعشان راه پیدا می‌کردیم. آن روزها کارتون فوتبالیست‌ها هم جمعه‌ها پخش می‌شد. به همین خاطر بازی روزهای جمعه شور و حال دیگری داشت. به محض خروج پدربزرگ از خانه، هر کدام از ما در نقش یکی از شخصیت‌های کارتون فرو می‌رفتیم و جو خاصی بر حیاط خانۀ پدربزرگ حاکم می‌شد. حیاط به قدری بزرگ بود که بتواند حکم یک زمین فوتبال را داشته باشد. کافی بود در حیاط را یکی از دروازه‌ها در نظر بگیریم و دروازۀ دوم هم می‌شد فاصلۀ دیوار تا ستونی آهنی بود که چند متر آن طرف‌تر قرار داشت. محدودۀ باغچه که سمت چپ حیاط بود و پله‌های خانه هم منطقۀ ممنوعه و به اصطلاح اوت بود. تنها تفاوتی که زمین فوتبال ما با زمین‌های دیگر داشت چمن نبودنش بود. که آن هم مشکل به خصوصی به شمار نمی‌آمد.   

 آن روز هم جمعه بود و به محض اینکه پدربزرگ از خانه بیرون رفت بساط فوتبال را پهن کردیم. هرکس نقشی برای خودش انتخاب کرد و چون من صاحب توپ بودم، نقش کاپیتان سوباسا که همیشه سرش دعوا بود به من رسید. من، وحید و محمد در یک تیم بودیم و مجتبی و مصطفی در تیم رو به رو. بازی شروع شد و بعد از یکی دو ساعت دویدن و بالا و پایین پریدن، داور فرضی سوت پایان را به صدا در آورد، و به این خاطر که نتیجه مساوی بود. یا شاید دلمان می‌خواست که مساوی باشد، کار به ضربات پنالتی کشید. نتیجۀ بازی در ضربات پنالتی هم مساوی دنبال می‌شد و هیچ کدام از دو تیم موفق به باز کردن قفل دروازۀ حریف نشده بودند. فقط مصطفی مانده بود و من. مصطفی پشت توپ ایستاد و آخرین پنالتی تیمشان را به بیرون از حیاط خانه شوت زد تا همۀ امیدها به من باشد. اگر توپ گل می‌شد تیم ما برندۀ مسابقه بود. توپ را از دست مجتبی گرفتم و آن را روی نقطه‌ای که برای زدن پنالتی مشخص شده بود کاشتم. فکر کردم هرچقدر از توپ فاصله داشته باشم قدرت شوتم بیشتر خواهد شد. به همین دلیل توپ روی نقطۀ پنالتی کاشده شده بود و من چسبیده به دیوار انتهایی حیاط ایستاده بودم. مجتبی روی پله‌ها نشسته بود. وحید به دیوار تکیه داده بود و محمد در سمت چپ من، با کمی فاصله از توپ ایستاده بود. نگاهی به مصطفی که داخل دروازه قرار داشت انداختم و چشمم را به توپ دوختم. نفسی عمیق کشیدم و شروع به دویدن کردم. پای چپم را کنار توپ بر روی زمین گذاشتم و با نوک پای راست توپ را شوت کردم. صدای فریادهای وحید و صدای در که انگار سنگ بزرگی به آن کوبیده باشند در گوشم پیچید. و بعد صدای مادرم که جیغ‌کشان از ایوان خانه به سمت حیاط می‌دوید. توپ گل شده بود. من گل زده بودم. تیم ما برنده شده بود. من اما درازکش روی روی زمین افتاده بودم. سر و صورتم غرق خون بود. محمد که گویا امیدی به گل زدن من نداشت، در آخرین لحظه به یاد صحنه‌ای که توپ را آقای تارو و کاپیتان سوباسا به صورت هم‌زمان به سمت دروازۀ واکاشی زوما شوت می‌کنند افتاده بود و تصمیم گرفته بود این ایدۀ مسخره را عملی کند.

#سخن‌سرا-تمرین چهارم

ما هیچ ما شربت خاکشیر

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۱ تیر ۹۷
  • ۳۵ نظر
از دیگر کرامات شیخنا اینکه قصد داشت قالب وبلاگ سخن‌سرا را تغییر دهد. ولی بی‌حواسی کار دستش داد و قالب وبلاگ خویش را پراند.
هشتگ با غم‌انگیزترین حالت وبلاگ چه کنم؟

لیترهای هدر رفته و فرهنگ احمقانه

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۱ تیر ۹۷
  • ۱۹ نظر

باید فکری به حال کم آبی کرد. برای یک دوش گرفتن ساده، خوردن یک لیوان آب، یک مسواک زدن ساده، لیتر لیتر آب هدر می‌دهیم. سالانه بیش از سی درصد از آب کشور به خاطر لوله‌کشی‌های فرسودۀ شهری هدر می‌شود. و درست چند کیلومتر آن‌طرف‌تر از ما، کسانی هستند که آب برای خوردن هم ندارند. آب همیشه در دسترس‌ ما بوده. ماشین شسته‌ایم، قالی شسته‌ایم، حیاط و کوچه‌‌مان را آب‌پاشی کرده‌ایم. و چون ارزان بوده، ارزشی هم برایش قائل نبوده‌ایم. این دیگر نه به حکومت ارتباطی دارد و نه به دولت حاکم. این ناشی از فرهنگ مزخرف و احمقانه‌ای است که ما داریم. این ناشی از شعور فردی و اجتماعی ماست. خودتان که وضع کشور و حکومت را می‌بینید. لااقل، کمی مراعات کنید. آب را بی‌رویه مصرف نکنید. به خودتان رحم نمی‌کنید به آن بخت‌برگشته‌هایی رحم کنید که یک روز خدا شهرشان را آزاد کرد ولی هیچکس برای آبادانیش پا پیش نگذاشت. به آن بخت‌برگشته‌هایی که این روزها نه هوا دارند و نه حتی آبی برای خوردن.

بخوانید

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۰ تیر ۹۷

+تابستا‌ن‌های رنگ به رنگ