‌می‌فهمین چی می‌گم؟

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۳ مرداد ۹۷
  • ۲۵ نظر

«بذارین اینو بهتون بگم: بعضی شب‌ها، وقتی که به ستاره‌ها نگاه می‌کنم و آسمون پنهاور رو بالای سرم می‌بینم، خاطره‌های گذشته به یادم میان. من هنوز مثل هرکس دیگه‌ای رویا و آرزو دارم، و خیلی وقت‌ها به آرزوهای از دست رفته‌ام فکر می‌کنم و اینکه اگر این آرزوها و رویاها تحقق پیدا می‌کردن چی می‌شد. و یه دفعه می‌بینم که چهل سال، پنجاه سال، شصت سال از عمرم گذشته؛ می‌فهمین چی می‌گم؟

خب، که چی؟ من شاید خنگ باشم، ولی با این حال بیشتر اوقات سعی کردم که کار درست رو انجام بدم. رویاها هم که فقط رویا هستن، مگه غیر از اینه؟ بنابراین هر اتفاقی که تا الان افتاده، من اینو به خودم می‌گم: من می‌تونم به گذشته‌ام نگاه کنم و بگم که حداقل زندگی یکنواخت و خسته‌کننده‌ای نداشتم. منظورم رو می‌فهمین؟»

"فارست گامپ"

"وینستون گروم"


س.ن: می‌فهمین چی می‌گم؟

سفرنامه میبد شهسوار-دو

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۰ مرداد ۹۷
  • ۲۴ نظر

ادامۀ سفرمان به سمت تنکابن بود. شهری که اگرچه برروی نقشه‌ها به این نام خوانده می‌شود ولی محلی‌ها همچنان آنرا شهسوار می‌خوانند. و حقیقتاً چقدر اسم زیباتری است. از توقف یک روزه در کاشان و تهران که بگذریم. گمانم روز دوشنبه هشتم مرداد بود که پیش از طلوع آفتاب به شهسوار رسیدیم. پیش از این هم گفته بودم که ساحل دریای جنوب را بیشتر دوست دارم. ولی باید اعتراف کنم دیدن طلوع آفتاب در کنار ساحل دریای خزر یکی از لذت‌بخش‌ترین‌ها در سفرمان بود. شرجی بودن هوا، چیزی بود که تجربه‌اش را تا به حال به این شکل نداشتم. دردسرهای گرفتن مدرسه تا ظهر وقتمان را گرفت. و آنقدر هوا شرجی و گرم بود که قید کار را تا عصر بزنیم. بگذریم. ادامۀ سفرنامه را می‌خواهم به سبک پست قبل به صحنه‌های خاصی اختصاص بدهم که در صحبت با مردم رخ می‌داد و به نوعی بخش اصلی سفر ما بود.

یک- شهسوار شهر مهاجرپذیری است. بیشتر خانه‌ها آپارتمانی است و کمتر خانه‌های ویلایی در آن می‌بینید. به همین خاطر مردمش اعتماد کمی به غریبه‌ها داشتند و کمتر حاضر به تعامل و همکاری بودند. نخستین کسی که حاضر به تعامل و همکاری می‌شود خانمی است پنجاه-شصت ساله‌ که معلم بازنشسته است و در ساختمانی پنج طبقه ساکن است. به شدت از زمین و زمان گله دارد. از مسئولین آموزش و پرورش می‌گوید که این روزها به فکر پول هستند و کمتر کسی به معلمینش اعتماد دارد. از مرد آبروداری می‌گوید که همسایه‌شان است و برای ثبت‌نام فرزندش در مدرسۀ محله به مشکل خورده بوده و با یک زنگ او بالاخره حاضر به ثبت‌نامش شده‌اند. از پارتی‌بازی و پولکی شدن مسئولین شهر گله می‌کند و از خانواده‌ای که رهایش کرده‌اند و رفته‌اند هم. از من نیز گله دارد که می‌پرسم به نظر شما در جامعه چقدر به داشتن درآمد به اندازۀ مورد نیاز توجه می‌شود. می‌گوید چرا من که سی سال معلم بوده‌ام، سی سال زحمت کشیده‌ام، سی سال خون دل خورده‌ام باید حقوقم اینقدر باشد؟ یعنی چه به اندازه نیاز؟  حق دارد. حق دارد. حق دارد.

دو- وارد کوچه‌ای می‌شوم و زنگ آیفون اولین خانۀ کوچه را می‌زنم. پیرزنی روستایی مسلک در را باز می‌کند و به داخل خانه دعوتم می‌کند. زن همسایه‌شان هم داخل خانه است. حیاط خانه پر است از گل‌های رنگارنگ و شمعدانی و دو سه درخت پرتقال و کیوی. حیف شد که دوربین همراهم نیست. حیاط دلنشینی است. مرا پسرم خطاب می‌کند و بینابین صحبت‌هایش اشاره می‌کند به اسم کوچه‌ای که به نام فرزند شهیدش است. و به روستایی که ییلاقشان بوده و برای اینکه به آن برود باید یک ساعتی را سوار بر قاطر طی کند. و به خاطر بیماری پوکی استخوان دکترها چند سالی است که به او اجازه رفتن به روستایشان را نداده‌اند. وقتی از خاطرات روستا و ییلاق می‌گوید بغض گلویش را می‌گیرد. می‌گوید تنها خواسته‌ام این است یکبار دیگر ییلاقمان را ببینم. از روستایی می‌گوید که بعد از سی سال انقلاب هنوز یک جاده ماشین رو ندارد. از آپارتمان‌هایی که جلوی خانه‌اش قد کشیده‌اند هم گله دارد. می‌گوید چند سال قبل از همین حیاط خانه‌شان می‌شده کوه‌ها و جنگل‌ها را دید. امروز چه؟ فقط دیوارهای سیمانی.

سه- از ابتدای کوچه‌ای پیرزنی پیش می‌آید و با لهجۀ محلی قربان صدقه‌ام می‌رود. وسط صحبت‌هایش یک خدا خیرت بدهد را می‌فهمم. خنده‌ام می‌گیرد. می‌گویم چرا مادر؟ می‌گوید تا آمدی برقمان آمد. از صبح برق نبود از گرما هلاک شدیم. می‌پرسد که برای چه آمده‌ام و در حال انجام چه کاری هستم. کمی از روزگار و مردم شهر گله می‌کند و بعد می‌رود. حس می‌کنم گرما دلیل رفتنش بود. وگرنه به نظر نمی‌رسید پیرزن کم حرفی باشد.

چهار- در این چند روز، فقط سه چهار نفر را دیدم که از وضع زندگی‌شان راضی باشند. و مهم‌تر اینکه از زندگی لذت ببرند. جالب اینکه نقطۀ مشترک همۀ این چند نفر در این بود که نه وضع مالی خوبی داشتند و نه صاحب ملک و املاکی بودند. امروز با مردی سی و پنج ساله و آذری صحبت می‌کردم. ساکن شهسوار بود و کارگر بود و اجاره نشین. ولی خوشحال بود. از ته قلبش شاد بود. و این شادی را در چشمانش می‌شد دید؛ و در لحن کلامش می‌شد حس کرد. از خانمش گفت. از اینکه بعد از ازدواجش ده برابر شادتر شده. و بعد از بچه‌دار شدن صد برابر شادتر شده. و حالا که می‌تواند همراه بچه‌اش برود و یک بستنی کیم برایش بخرد هزار برابر شادتر است. از افزایش قیمت بستنی هم گله داشت. خوشحال بود و همچنان پر از امید و آرزوهایی که می‌خواست به آن‌ها دست پیدا کند.

پنج- راستش اگر می‌خواستم یزد و شهسوار را در یک جمله کلیشه‌ای و کلی مقایسه کنم می‌توانستم بگویم «خانه‌های کاهگلی-دل‌های سبز، خانه‌های سبز-دل‌هال کاهگلی.» زنگ هر ده خانه‌ای را که می‌زنی یکی دو نفرشان حاضر به همکاری می‌شوند. مردمی خشک، سرد و غریبه. حتی با همدیگر. مدیر ساختمانشان یک زن روسی هفتاد ساله بود و گویا سال‌ها بود که همسرش از دنیا رفته بود. و این را هیچ کدام از اهالی ساختمانشان نمی‌دانستند. زمانی که این خانم برای پاسخگویی به سؤال‌هایم آمد همزمان معاون ساختمان که آقایی سی و چند ساله بود نیز سر رسید. یکی دیگر از همسایه‌ها نیز از طریق آیفون همزمان داشت به سؤال‌هایم جواب می‌داد. خانم روسی سؤال‌ها را یکی یکی پاسخ گفت تا آنجایی که همه رفتند و فقط من مانده بودم و خودش. چند کلمه‌ای صحبت کرد و بعد رو به من گفت بی‌زحمت فقط فلان صفحۀ پرسشنامه‌ات را بیاور. راستش آنجا که گفتم رضایت از همسر عالی دروغ گفتم. همسرم دو سال است که از دنیا رفته. فقط دوست نداشتم این موضوع را جلوی همسایه‌ها بگویم. برخی حرف‌ها را نباید گفت. گزینه‌ها را خط زدم و با چشم‌هایی گرد شده از او خداحافظی کردم.

شش- امروز عصر با یک پیرمرد هشتاد ساله روبه‌رو شدم. خودش می‌گفت هشتاد ساله است. باورش اما برای من بسیار سخت‌بود. معلم بازنشسته بود و گویا از ریش‌سفیدان محل و حتی شهر به حساب می‌آمد. کشاورز بود و از همه چیز سررشته داشت. اگر قرار باشد یک نماد واقعی برای پیرمردها ترسیم کنم این مرد یک پیرمرد واقعی بود. سرشار از تجربه و سرشار از نکته‌هایی که می‌شد در کنارش آموخت. برای هر سؤالی که می‌پرسم چند دقیقه‌ای صحبت می‌کند. از کشاورزی‌اش می‌گوید. درخت‌های میوۀ داخل حیاطشان را نشانم می‌دهد و هرکدام را جدا جدا برایم معرفی می‌کند. از شادابی و سرزنده بودن درخت‌ها می‌شود به عشقی که به پایشان ریخته شده پی برد. از این می‌گوید که در سال فلان از طرف بانک مرکزی به خاطر خوش حسابی از او تقدیر کرده‌اند. از کشاورز نمونه شدنش می‌گوید و از اینکه وقتی اعلام فروش محصول می‌کند در کمترین زمان ممکن محصولات باغش را می‌خرند. از سختی‌های زندگی و بازار دلال‌های میوه هم می‌نالد. از دست ما جوان‌های ناصبور هم. دوست نداشتم از پیرمرد معلم جدا شوم. ولی خب مجبور بودم که بروم.

هفت- از روز اول نگرانی این را داشتم که برخورد مردم همین‌طور که می‌تواند مهربانانه باشد می‌تواند تند و بد هم باشد. درواقع کاملاً پنجاه-پنجاه است. میبد که بودیم یک بار این اتفاق افتاد و وقتی برای مصاحبه خانمی در خانه‌ای را باز کرد پشت سرش پیرمردی آمد و با غرغر کردن در خانه را کوبید به هم و با گفتن این جمله که خیلی وضع مملکت خوبه می‌خوان جیک و پوکمونم بکشن بیرون مالیات بستونن سر زن داد و فریاد راه انداخت. این ولی تنها مورد نبود. شهسوار به جز مواردی که حاضر به همکاری نمی‌شدند یکی دوبار هم با تندی و به شکلی بد برخورد کردند. اول پسری هم سن و سال خودم در را باز کرد. برایش توضیح می‌دهم که داستان از چه قرار است و برای چه دارم از او این سؤال‌ها را می‌پرسم. بعد از اینکه سؤال و جواب‌ها شروع می‌شود متوجه یک وجود مزاحم می‌شوم. از داخل آیفونی که دقیقاً کنار گوش راست من قرار گرفته گاه و بیگاه صدای نفس کشیدن می‌آید. چند لحظه بعد زنی پنجاه و خورده‌ای ساله را پشت سر پسر می‌بینم. پسر اما با آسودگی خیال پاسخ می‌دهد. به همین خاطر ریسک می‌کنم و سؤال‌ها را طبق روال عادی پیش می‌برم. تا به سراغ سؤال‌های رضایت از دولت می‌روم زن وسط حرفم می‌دود و به شکلی ناگهانی و تمساح‌گونه کاغذ ها را از دستم می‌کشد. گوشیم روی زمین پخش می‌شود. پسر مات و مبهوت مانده. گوشی‌ام را جمع می‌کنم و در جواب زن که می‌پرسد از کجا آمده‌ای و اگر راست می‌گویی و مجوزهایت و کو کارتت و کو فلان و بیسارت دوباره شروع به توضیح دادن می‌کنم و به این نکته هم اشاره می‌کنم که همان اول گفته بودم در صورت تمایل می‌توانید پاسخ دهید. و پسرتان پذیرفت. زن اما کاغذها را پرت می‌کند پسر را تو می‌کشد و در را به هم می‌کوبد. شوکه شده‌ام. به سراغ همسایۀ بعدی می‌روم و در می‌زنم. صدای پسرک که با مادرش جر و بحث دارد همچنان می‌آید. چند دقیقه بعد پسر با زیرشلواری داخل کوچه می‌دود. از من معذرت‌خواهی می‌کند و حلالیت می‌طلبد. در دلم برایش صبر و شکیبایی آرزو می‌کنم.

هشت-روستاهای شمال هم از دست مهاجرینِ تهرانی و اصفهانی و ... جان سالم به در نبرده. وسط انبوه جنگل‌های روستای قلعه گردن پر است از خانه‌های ویلایی قد برافراشته که یکدستی منظرۀ جنگل را خراب کرده‌اند. گشت زنی در بین کوچه‌های جنگلی روستا و صحبت با مردم روستا کیف خاصی دارد. جزء لذت‌بخش‌‌های سفر شهسوار همین جنگل گردی در روستای قلعه گردن بود. صحبت با اهالی روستا و مردم روستایی. پیرزنی تا در خانه‌اش را می‌زنم پشت آیفون می‌‌گوید بیاد تو و سریع در را پشت سرت ببند. اول متوجه منظورش نمی‌شوم. ولی آنقدر محکم حرفش را زده که همین کار را می‌کنم. در را که می‌بندم تازه می‌فهمم داستان از چه قرار است. حیاط خانه پر است از اردک‌هایی که از سر و کول همدیگر و چند لحظه بعد من بالا می‌روند. پیرزن هربار آن‌ها را دور می‌کند و هربار آن‌ها باز می‌گردند. آنقدر سر و صدایشان زیاد است که مجبور هستم برای هر سؤال داد بزنم.

نه- زن و مردی روستایی را دیدم که درآمدشان با درخت‌های میوه‌ای بود که دور تا دور خانه کاشته بودند. زن داشت انگورها را می‌شست و مرد داشت گوشۀ باغچه چیزی می‌کاشت. مرد حدود چهل ساله بود و وقتی شروع به حرف زدن با او کردم از من خواست با خانمش صحبت کنم. زن هم در همین حدود سن داشت. شاید شش هفت سال جوانتر. به سؤال رضایت از همسر که می‌رسم نگاهی به مرد می‌اندازد و می‌گوید نه. می‌گوید یک ماه رفته‌ام کرج پیش خواهرم از دست آقا. مرد می‌دود وسط صحبت‌مان و گله می‌کند که یک ماه نبوده. خانه را مثل دستۀ گل نگه داشته و حفظ کرده. حالا زن غرغر هم می‌کند. با همسایه‌شان هم صحبت می‌کنم. لحظۀ آخر که می‌خواهم بروم مرد می‌آید و می‌گوید ببین هرچه گفت الکی بودا. زن اما باز می‌آید و می‌گوید نه نه. الکی چیه؟ این مرد من رو دیوونه کرده. خلاصه که زن و شوهر را اول صبحی به جان هم انداختیم و رفتیم.

ده- در خانه‌ای را می‌زنم. پیرزنی در را باز می‌کند و پشت سرش پیرمردی ایستاده. به داخل خانه دعوتم می‌کنند. بعد از چند لحظه دخترشان هم به جمع‌شان اضافه می‌شود. پیرمرد رو به دختر می‌کند و می‌گوید تو جواب بده. هر سه روی پله‌های خانه می‌نشینند و من هم روی چهارپایه‌ای می‌نشینم که پیرزن برایم گذاشته. وسط صحبت دربارۀ میزان رضایت از اهالی خانه و لذت بردن از زندگی با اهالی خانه دخترک نگاهی به دو طرفش می‌اندازد و هر سه با هم می‌خندند. می‌گوید به نظرت می‌توانم چیزی بگویم؟ اصلاً جرئتش را دارم؟ استاد دانشگاه شهسوار است و ساکن روستا. وفاداری جوان‌های روستا بسیار دلگرم‌کننده است. اینکه با همۀ سختی‌های روستا درس خوانده‌اند و دانشگاه رفته‌اند و موفق بوده‌اند دلگرم‌کننده‌تر.

سفرنامۀ میبد-شهسوار را همینجا تمام می‌کنم، زندگی اما همچنان ادامه دارد. مرسی شمال، مرسی هم‌سفر.

 به این فکر می‌کنم که اگر با اتوبوس‌نشینی و جاده‌ مشکلی نداشتم شاید بیشتر از این‌ها سفر می‌رفتم. شاید. 

پی‌نوشت: چند عکس هم ببینید.

تصویر یک، تصویر دو، تصویر سه، تصویر چهار، تصویر پنج، تصویر شش، تصویر هفت.

سفرنامه میبد شهسوار-یک

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۶ مرداد ۹۷
  • ۳۱ نظر

این چند روز تاریخ از دستم در رفته بود. شاید برای همین است که نمی‌دانم چه روزی بود که به سمت یزد حرکت کردیم و از آن طرف هم یادم نمی‌آید چه روزی بود که از شهسوار برگشتیم. سفرمان تفریحی نبود. اگرچه بخش‌های تفریحی خوبی هم داشت. از دیدار با علی‌جان گوهری گرفته تا دیدن ماه گرفتگی و بیرون رفتن با یکی از دوستان خاله. دیدن غروب آفتاب و نشستن کنار ساحل دریا و قدم زدن بین درخت‌های جنگلی روستای قلعه گردن هم بماند. همنشینی با خاله‌ای که بخش زیادی از روزهای زندگی‌مان با هم گذشته هم بخش خوب سفر بود. اما پایۀ اصلی سفرمان صحبت کردن با مردم دو شهر و سه روستا بود. مردم شهر میبد و یکی از روستاهای این شهر به علاوۀ مردم شهسوار و دوتا از روستاهای شهسوار. بخش‌های تفریحی سفر بیشتر جنبۀ فردی دارد و چیزی نیست که بشود در وبلاگ ثبتش کرد. ولی بخش‌ کاری سفر که تقریباً در روز هشت تا ده ساعت از روزمان را می‌گرفت بحثش جداست. شیوۀ کارمان به این گونه بود که باید در هر محله در تعدادی از خانه‌ها را می‌زدیم و یک پرسشنامه که شامل هشت صفحه سؤال‌ بود را از یکی از اهالی آن خانه می‌پرسیدیم. سؤال‌هایی که بیشتر جنبۀ اجتماعی داشت. و موضوعش سنجش سرمایه و سلامت اجتماعی مردم بود. شاید به مرور برخی از سؤال‌ها را همینجا یا داخل کانال مطرح کنم و بخواهم که به آن‌ها فکر کنید و گاهی هم به آن‌ها پاسخ دهید. ولی آنچه در این سفر برایم جالب بود و اهمیت داشت نه پرسیدن این سؤال‌ها که نوع برخورد مردم و صحبت‌هایی بود که در دل سؤال‌ها بینمان رد و بدل می‌شد. قبلاً گفته بودم که من به شخصه یک آدم کم حرف هستم. به خصوص وقتی روبروی یک فرد غریبه قرار می‌گیرم. ولی این دو هفته با آدم‌های بسیاری با طرز فکرهای متفاوتی صحبت کردم. متأسفانه میبد که بودیم هیچ چیز را یادداشت نکردم. ولی شهسوار از همان روز اول هر اتفاق یا صحبت جالبی که شکل گرفته بود را گوشه‌ای یادداشت کردم. برخی از این یادداشت‌ها را با کمی ویرایش در ادامه می‌نویسم. برای میبد هم مجبورم به حافظۀ خودم رجوع کنم. بی آنکه تاریخ دقیق اتفاقات را ذکر کنم. یادداشت‌های زیر به نوعی درحکم سفرنامۀ این سفر چهارده روزه نیز هست. 

میبد:

یک- میبد شهر عجیبی است. با کوچه‌ها و خیابان‌های عجیب‌تر. گم شده‌ام و با استفاده از نقشه سعی در انطباق دادن مسیرها دارم. دنبال سه راهی چهارده معصوم می‌گردم. بعد از حسینیۀ ده آباد باید به مسجد حضرت ابوالفضل برسم. ولی هرچه می‌گردم پیدایش نمی‌کنم. نزدیک ظهر است و کمتر کسی داخل کوچه‌هاست که بشود از او آدرس پرسید. دست آخر جلوی چند موتوری را می‌گیرم. نفر آخر جوانکی است با ریش‌های پرپشت. نگاهی به قیافه‌ام می‌اندازد و متوجه می‌شود که اهل این اطراف نیستم. اشاره‌ای می‌کند و روی ترک موتورش سوار می‌شوم. با گذشتن از کوچه‌های پرپیچ و خم بالاخره به مسجد مورد نظر می‌رسم. تقریباً سه چهار کوچه آن طرف‌تر. سه راهی چهارده معصوم هم کمی بالاتر از مسجد قرار دارد. سه کوچۀ باریک که یک موتور به سختی از آن می‌گذرد. و تابلویی کوچک در اندازۀ ده در چهل که روی دیواری خشتی جا خوش کرده و روی آن نوشته‌اند سه راهی چهارده معصوم! کوچه‌های میبد

دو- در یکی از همین کوچه‌های باریک خانه‌هایی است که داخل یک کوچۀ دالان‌طور قرار گرفته. بعد هر دالان خودش یک در دارد. اوایل نمی‌دانستم جریان از چه قرار است و گمان می‌کردم همین در حکم در خانه است. یکبار در یکی از همین دالان‌ها را می‌زدم که پیرزنی شصت هفتاد ساله با چادری که من را یاد چادرنمازهای قدیمی مادربزرگم می‌اندازد از آخر کوچه شلوغ‌کنان پیش می‌آید. هنوز لهجه‌هایشان برایم گنگ است. متوجه حرف‌هایش نمی‌شوم تا اینکه نزدیک می‌آید. می‌پرسم مادر خانۀ شماست؟ می‌گوید شما همانید که دارد آمار می‌گیرد؟ می‌گویم بله. خبرها چه زود می‌پیچد توی محلۀ‌تان. در را باز می‌کند و با تعارفی که نمی‌شود ردش کرد مرا به داخل خانه دعوت می‌کند. پسرش که گویا همسایه‌ هم هستند را صدا می‌زند. پسر مردی است چهل ساله. می‌آید و با کمی توضیح اولیه سؤال‌هایم را شروع می‌کنم. پیرزن چند دقیقه بعد از آشپزخانه با سینی شربت می‌آید. می‌گوید اول شربت را بخور بعد سؤال بپرس. تعارف‌هایش کوبنده است. نمی‌شود ردش کرد. تشنگی هم مزید بر علت. لیوان شربت را سر می‌کشم. پیرزن فرصت تشکر نمی‌دهد دوباره لیوان را پر می‌کند و می‌گوید بخور. تشنه‌ای. می‌ترسم دومی را نخورده برود سراغ سومی. اینبار فقط تا نیمه لیوان را سر می‌کشم. 

سه- در خانه‌ای را می‌زنم که صدایی از داخل نانوایی بلند می‌شود. «مأمور آبی؟ یا برق؟» داخل نانوایی می‌شوم. توضیح می‌دهم که برای چه آمده‌ام و مأمور برق و آب نیستم. خانه مال آقای نانواست. ولی همسایه‌شان که یک پیرمرد خوش تعریف است هم داخل نانوایی است. هر سؤالی که می‌پرسم با هم جواب می‌دهند. طوری مشورت می‌کنند انگار اگر جوابشان غلط باشد مردود می‌شوند. مرد جوان‌تر از کار و بار کساد شده‌اش می‌گوید. از دو بچه‌ای که یکی اول راهنمایی است و دیگری تازه مدرسه رفته. پیرمرد پیوسته سفارش می‌کند بچه‌ها را باید به مدرسه بفرستی. دلیلش هم این است که خودش سواد ندارد و وقتی به بانک می‌رود همیشه دردسر دارد.

چهار-حتی در محله‌های بالای شهر هم کمتر پیش می‌آید که زنی در را باز کند و به سؤال‌هایم جواب دهد. بیشتر مردها برای پاسخگویی می‌آیند. اینبار ولی زنی حدوداً سی ساله در را باز می‌کند. پسرش چهار پنج سال سن دارد. بالا و پایین می‌پرد و گریه می‌کند تا مادرش به او هم چادر بدهد تا بیاید دم در. خنده‌ام می‌گیرد. بالاخره زن چادری به پسرش می‌دهد و خودش برای جواب دادن به سؤال‌ها می‌آید. مدرک تحصیلی‌اش کارشناسی ارشد است. اغلب مردم میبد تحصیلات بالایی ندارند. مدتی است بیکار شده و دنبال کار است. اولین نفری است که در میبد در جواب عضویت در انجمن‌ها و گروه‌های خاص گزینۀ انجمن‌های علمی و تخصصی را علامت می‌زند. زن همسایه که فضولی‌اش گل کرده با سه لیوان شربت می‌آید. لیوانی را به من و لیوانی را به پسربچه می‌دهد که البته حالا دیگر چادر را کف حیاط خانه رها کرده و خوشحال است که می‌تواند سر ظهر بیرون از خانه بازی کند. لیوان شربت را می‌نوشم و زن همسایه کمی پرس و جو می‌کند و بعد اصرار می‌کند تا یک لیوان دیگر هم شربت بخورم. اینقدر اصرار می‌کند تا عاقبت بطری آبم را در می‌آورم و می‌گویم پس بی‌زحمت داخل این بریزید. کمی بعد بطری خودم را با یک بطری آب یخ زدۀ دیگر می‌آورد.

پنج- در خانه‌ای را می‌زنم. پنجره‌ای باز می‌شود. مردی می‌گوید از داخل دالان بیایم تو. داخل کارگاه حصیربافی است. مرد به همراه دو نفر دیگر نشسته‌اند به تعریف که من وارد می‌شوم. یک چشمم به مرد است که چطوری حصیر می‌بافد و سؤال‌هایم را یکی یکی می‌پرسم. 

شش- بیشتر جوان‌های میبد توی شرکت‌های کاشی کار می‌کنند. تقریباً ساعت سه عصر است و داخل یکی از کوچه‌ها قدم می‌زنم. یک پسر جوان با موتور جلویم را می‌گیرد. با لهجه‌ای شیرین که حالا بهتر متوجهش می‌شوم می‌گوید ببین من دارم از کارخونه میام. مردونه اگر می‌خوای در خونه مارو هم بزنی همینجا سؤالاتو بپرس. می‌خوام برم بخوابم. میگم خونه‌تون کدومه؟ دری را نشان می‌دهد که کمی با ما فاصله دارد. درها را می‌شمارم. سومین دری که توی کوچه به آن خواهم رسید در آن‌هاست. می‌گویم خب باشد. روی موتور نشسته و من توی سایه ایستاده‌ام. سؤال‌ها را می‌پرسم و جواب می‌دهد. کمی هم از زندگیش می‌گوید. از شرکت، از اینکه تازه یک سال است ازدواج کرده و اگر چند ماه دیرتر می‌آمدم در جواب تعداد اعضای خانه می‌گفته سه نفر و نه دو نفر. تعارف می‌کند که نهار را مهمانش باشم. ولی رد می‌کنم. شماره‌اش را می‌دهد. کلی هم سفارش می‌کند که اگر مشکلی در این چند روز پیش آمد با او تماس بگیرم. سر جواب دادن به سؤال‌ها هم کلی مسخره بازی در می‌آورد. جزء معدود آدم‌هایی است که می‌بینم پر از انگیزه و امید است. خوشحال است و این خوشحالی را می‌شود از چشم‌ها و خنده‌هایش دید.

شهسوار بماند برای پست بعد. بیش از حد طولانی شد. چند عکس هم از یزد و میبد ببینید خالی از لطف نیست:

تصویر یک، تصویر دو، تصویرسه، تصویر چهار، تصویر پنج، تصویر شش، تصویر هفت، تصویر هشت، تصویر آخر

مردم از زمین تا آسمان متفاوت

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۴ مرداد ۹۷
  • ۲۴ نظر

ساعت چهار صبح بود که رسیدم. آخرین ساعت‌هایی که توی مسیر بازگشت به خانه بودم به این دو هفته فکر می‌کردم. قبلاً گفته بودم که در برقراری ارتباط با دیگران ضعف دارم. ضعفی که اتفاقاً بسیار پررنگ است. این دو هفته اما به اندازۀ همۀ چند ماه گذشته صحبت کردم. آنقدر که فکر می‌کنم پیچ و مهره‌های فکم نیاز به روغن‌کاری دارد. تجربه‌هایی که در این مدت به دست آوردم هم خیلی برایم باارزش است. از آشنا شدن با فرهنگ دو شهر (و استان) متفاوت، تا آشنایی با آدم‌هایی که شاید دیگر هرگز آن‌ها را ملاقات نکنم. دوست داشتم این طرح باز هم ادامه داشت و دیگر شهرهای ایران را هم می‌رفتم و سر می‌زدم و با مردمش آشنا می‌شدم. فکرش را که می‌کنم می‌بینم چند صد کیلومتر فاصله و این همه تفاوت‌های فرهنگی حقیقتاً عجیب است. نه اینکه قبلاً متوجه این تفاوت‌ها نبوده باشم. بودم، ولی فکرش را هم نمی‌کردم اینقدر پررنگ باشد. قبلاً در قالب چندجمله در کانال نوشتم برایم قابل درک نیست که چطور ساکنین شهر یزد و شهر میبد اینقدر با هم مهربان‌اند. و با غریبه‌ها خوش برخورد می‌کنند و برخی تفکرات سنتی همچنان در زندگی‌هایشان جاری است. و بعد تهران به عنوان مرکز شهری است با مردمی ماشینی، که پیوسته در حال دویدن هستند. آنقدر می‌دوند که گاهی حس می‌کنی هرگز نقطه‌ای برای پایان نداشته‌اند و محکوم‌اند به دویدن. شهری برای مردمانی خشک و سرد. به خصوص با غریبه‌ها. و کمی دورتر شهسوار، شهری که اگرچه در شمال کشور واقع شده ولی بینابین این دو شهر قبل قرار می‌گیرد. شهری با پیرمردها و پیرزن‌های باحوصله و مهمان‌نواز و جوان‌ترهایی که به سمت مدرنیزه شدن پیش رفته‌اند. شهری با خانه‌های ویلایی و خانه‌های آپارتمانی که اصلاً به بافت شهر نمی‌آید. شهری با سقف‌های شیروانی که به قول آن پیرمرد شصت سالۀ کارشناس چایی گاهی اوقات سقف‌هایشان شیروانی است و به هم نزدیک، دل‌هایشان اما دور دور دور. شهری که مردمش حتی حوصلۀ دریا و ساحل را هم ندارند. کهن‌سالانش هنوز خانه‌های ویلایی دارند با چند درخت میوه و جوان‌ترهایش حتی به درخت‌های میوه هم رحم نکرده‌اند و دل سپرده‌اند به آپارتمان‌ها. برایم قابل درک نیست این همه تغییر. نیست. 

+شاید سفرنامه‌ای برای این دو هفته نوشتم. برای ثبت خاطرات و پیشگیری از فراموشی.

س.ن:حرف‌هایی که می‌زنم صرفاً دید خودم است نسبت به مردم این چند شهر در طول دو هفته؛ و طبیعتاً می‌تواند صحیح نباشد.

یک در بسته، انتهای یک مسیر بن‌بست...

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۷ مرداد ۹۷
  • ۲۴ نظر

+میبد-یزد (بعلاوۀ توضیحات- مرسی یزد؛ مرسی نوجوون یزدی)

س.ن: و حالا بریم تنکابن!


یک دو سه چهار تا هفت نوشت!

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۳۱ تیر ۹۷
  • ۳۸ نظر

1- سه روز اینترنت خونه قطع بود. در این سه روز چندتا کتاب خونده باشم و چندتا کار نصف و نیمه رو تموم کرده باشم و چندتا فیلم دیده باشم خوبه؟ 

2- هنوزم اینترنت خونه قطعه البته. فقط خدا سایه اینترنت خونۀ همسایه رو از سر ما کم نکنه! البته همسایه‌مون غریبه نیست. آشناست. به عبارتی می‌شه خواهر مادرمون. به عبارت دیگر خالۀ بندۀ نگارنده. به شکل دیگری بخوام توضیح بدم ما مستأجر هم‌ریش یا همون باجناق پدریم. به هرحال؛ همسایه جان اگر اینجا رو خوندی راضی باش.

3- فیلم The Man Who Invented Christmas رو اگر ندیدید ببینید. 

4- کتابخانۀ بابل از بورخس رو اگر نخوندید بخونید.

5- آهنگ فیلم desperado رو اگر نشنیدید بشنوید.

6- ماه‌گرفتگی هم پنج روز دیگه است. فراموشتون نشه.

7- حرف دیگری نیست. همین.

حرف بسیار بود ولی آنجا که درد نبود درمان چکار دارد؟

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۷ تیر ۹۷

 


دریافت 

 

"سید خلیل عالی‌نژاد"

 

هان! خسته دل عراقی، با درد یار خو کن

 

کانجا که دردش آمد درمان چه کار دارد؟

هیچکس برای بازنده‌ها داستان نمی‌سازد

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۲۵ تیر ۹۷
  • ۳۸ نظر

سوت پایان بازی که به صدا در آمد یک غم بزرگ نشست روی سینه‌ام. نیمکت ذخیرۀ فرانسه که دویدند سمت زمین، من نه به قهرمانی فرانسه که به شکست تیمی فکر کردم که از هر نظر شایستۀ قهرمانی در جام بود. تیمی با پیراهن‌های شطرنجی قرمز و سپید. تیمی که بر خلاف همۀ پیش‌بینی‌ها تا فینال جام خودش را رساند؛ و از هر تیمی تیم‌تر بود.

می‌دانید فوتبال از هر نظر شبیه به زندگی است. شکست، پیروزی، پست‌ها و حتی قوانینش درست شبیه به زندگی‌ است. اصلاً دلیل توفیق فوتبال نسبت به دیگر ورزش‌ها همین است. از آفساید شروع کنم. به قول صدر: «شاید آفساید نفرت‌انگیزترین قانون فوتبال باشد، ولی بی‌تردید بازتابنده‌ی تلاش بی‌ثمر و گول‌زنک زندگیِ آدمی هم هست!» می‌دانید آفساید نفرت‌انگیز است چون گاهی که با تمام وجود می‌دوید و تلاش می‌کنید تا به توپ برسید و آن را به تور دروازه برسانید و خوشحالی کنید؛ دقیقاً در همان لحظه که آدرنالین بدنتان از شدت خوشحالی به بالاترین حد خودش رسیده دست کمک داور با پرچمش که آنرا از دور برایتان تکان می‌دهد صاف می‌زند توی برجکت. بلی؛ در آفساید بوده‌اید. (درست مثل صحنۀ گل ایران به اسپانیا و فریادهایی که با یک پرچم توی گلوهایمان خشکید.) اصلاً همین است که می‌گویم نامردتر از قانون آفساید نداریم. چه در فوتبال و چه در زندگی. مثال دیگری که برای این استدلال دارم حرفی است که هگل می‌نویسد و اعتقادی است که او دارد. «برای هگل آزادی به این مفهوم است که بشر باید در جامعه‌ای و تحت قوانینی زندگی کند که آن قوانین با اراده‌ی آزاد انسان‌ها سازگار باشد.» هگل می‌نویسد فوتبال از هر لحاظی با این تعریف هم‌خوانی دارد. می‌نویسد: « در هیچ ورزشی جمعی‌ای نمی‌توان مثل فوتبال آزادانه دوید و دویدن نشانۀ آزادی است.» و بعد به این می‌پردازد که در فوتبال هرکس نقشی برعهده دارد و دارای پست تعریف شده‌ای است. اما با این حال می‌تواند به دیگر نقاط زمین هم سرکشی کند. می‌تواند برای پیروزی بجنگد، دفاع کند و گل بزند. و حتی اگر گل هم نزند می‌تواند در زدن گل و کسب پیروزی سهمی داشته باشد. می‌گوید زمین فوتبال مثل جامعه بسیار بزرگ است. حضور در زمین احساس جضور در جامعه را القاء می‌کند. جامعه‌ای که آدم‌هایش پیوسته در حال حرکتند. و اگر سستی به کارشان راه پیدا کند عقب می‌افتند. جامعه‌ای که فردگرایی نیز در آن اهمیت دارد. ولی مفهوم بودنش همیشه پابرجاست. 

به خاطر همین شباهت‌هاست که می‌گویم فوتبال از هر لحاظی شبیه به زندگی است. و می‌دانید؛ همان‌طور که در زندگی برای بازنده‌ها داستانی نمی‌سازند، در فوتبال هم برای بازنده‌ها کسی داستانی نمی‌نویسد. امشب کرواسی باخت. و خب مطمئناً چند سال دیگر کسی با یادآوری جام بیست هجده حرفی از این تیم نمی‌آورد. بهتر بخواهم بگویم. مفهوم حرفم همان جملۀ کلیشه‌ای است که می‌گوید تاریخ را فاتحان می‌نویسند. امشب کرواسی باخت. تیم شیک‌پوش جام، با آن پیراهن‌های شطرنجی سپید و قرمزی که دلم می‌خواست یکی از آن‌ها را امشب می‌داشتم. تیمی که حقش باخت نبود. ولی خب گردش روزگار است؛ و پیش‌آمدهایی که گاهی اوقات کنترلش از دسترس ما خارج می‌شود. 


س.ن: بریده‌ها از کتاب پسری روی سکوها-حمیدرضا صدر