ادامۀ سفرمان به سمت تنکابن بود. شهری که اگرچه برروی نقشهها به این نام خوانده میشود ولی محلیها همچنان آنرا شهسوار میخوانند. و حقیقتاً چقدر اسم زیباتری است. از توقف یک روزه در کاشان و تهران که بگذریم. گمانم روز دوشنبه هشتم مرداد بود که پیش از طلوع آفتاب به شهسوار رسیدیم. پیش از این هم گفته بودم که ساحل دریای جنوب را بیشتر دوست دارم. ولی باید اعتراف کنم دیدن طلوع آفتاب در کنار ساحل دریای خزر یکی از لذتبخشترینها در سفرمان بود. شرجی بودن هوا، چیزی بود که تجربهاش را تا به حال به این شکل نداشتم. دردسرهای گرفتن مدرسه تا ظهر وقتمان را گرفت. و آنقدر هوا شرجی و گرم بود که قید کار را تا عصر بزنیم. بگذریم. ادامۀ سفرنامه را میخواهم به سبک پست قبل به صحنههای خاصی اختصاص بدهم که در صحبت با مردم رخ میداد و به نوعی بخش اصلی سفر ما بود.
یک- شهسوار شهر مهاجرپذیری است. بیشتر خانهها آپارتمانی است و کمتر خانههای ویلایی در آن میبینید. به همین خاطر مردمش اعتماد کمی به غریبهها داشتند و کمتر حاضر به تعامل و همکاری بودند. نخستین کسی که حاضر به تعامل و همکاری میشود خانمی است پنجاه-شصت ساله که معلم بازنشسته است و در ساختمانی پنج طبقه ساکن است. به شدت از زمین و زمان گله دارد. از مسئولین آموزش و پرورش میگوید که این روزها به فکر پول هستند و کمتر کسی به معلمینش اعتماد دارد. از مرد آبروداری میگوید که همسایهشان است و برای ثبتنام فرزندش در مدرسۀ محله به مشکل خورده بوده و با یک زنگ او بالاخره حاضر به ثبتنامش شدهاند. از پارتیبازی و پولکی شدن مسئولین شهر گله میکند و از خانوادهای که رهایش کردهاند و رفتهاند هم. از من نیز گله دارد که میپرسم به نظر شما در جامعه چقدر به داشتن درآمد به اندازۀ مورد نیاز توجه میشود. میگوید چرا من که سی سال معلم بودهام، سی سال زحمت کشیدهام، سی سال خون دل خوردهام باید حقوقم اینقدر باشد؟ یعنی چه به اندازه نیاز؟ حق دارد. حق دارد. حق دارد.
دو- وارد کوچهای میشوم و زنگ آیفون اولین خانۀ کوچه را میزنم. پیرزنی روستایی مسلک در را باز میکند و به داخل خانه دعوتم میکند. زن همسایهشان هم داخل خانه است. حیاط خانه پر است از گلهای رنگارنگ و شمعدانی و دو سه درخت پرتقال و کیوی. حیف شد که دوربین همراهم نیست. حیاط دلنشینی است. مرا پسرم خطاب میکند و بینابین صحبتهایش اشاره میکند به اسم کوچهای که به نام فرزند شهیدش است. و به روستایی که ییلاقشان بوده و برای اینکه به آن برود باید یک ساعتی را سوار بر قاطر طی کند. و به خاطر بیماری پوکی استخوان دکترها چند سالی است که به او اجازه رفتن به روستایشان را ندادهاند. وقتی از خاطرات روستا و ییلاق میگوید بغض گلویش را میگیرد. میگوید تنها خواستهام این است یکبار دیگر ییلاقمان را ببینم. از روستایی میگوید که بعد از سی سال انقلاب هنوز یک جاده ماشین رو ندارد. از آپارتمانهایی که جلوی خانهاش قد کشیدهاند هم گله دارد. میگوید چند سال قبل از همین حیاط خانهشان میشده کوهها و جنگلها را دید. امروز چه؟ فقط دیوارهای سیمانی.
سه- از ابتدای کوچهای پیرزنی پیش میآید و با لهجۀ محلی قربان صدقهام میرود. وسط صحبتهایش یک خدا خیرت بدهد را میفهمم. خندهام میگیرد. میگویم چرا مادر؟ میگوید تا آمدی برقمان آمد. از صبح برق نبود از گرما هلاک شدیم. میپرسد که برای چه آمدهام و در حال انجام چه کاری هستم. کمی از روزگار و مردم شهر گله میکند و بعد میرود. حس میکنم گرما دلیل رفتنش بود. وگرنه به نظر نمیرسید پیرزن کم حرفی باشد.
چهار- در این چند روز، فقط سه چهار نفر را دیدم که از وضع زندگیشان راضی باشند. و مهمتر اینکه از زندگی لذت ببرند. جالب اینکه نقطۀ مشترک همۀ این چند نفر در این بود که نه وضع مالی خوبی داشتند و نه صاحب ملک و املاکی بودند. امروز با مردی سی و پنج ساله و آذری صحبت میکردم. ساکن شهسوار بود و کارگر بود و اجاره نشین. ولی خوشحال بود. از ته قلبش شاد بود. و این شادی را در چشمانش میشد دید؛ و در لحن کلامش میشد حس کرد. از خانمش گفت. از اینکه بعد از ازدواجش ده برابر شادتر شده. و بعد از بچهدار شدن صد برابر شادتر شده. و حالا که میتواند همراه بچهاش برود و یک بستنی کیم برایش بخرد هزار برابر شادتر است. از افزایش قیمت بستنی هم گله داشت. خوشحال بود و همچنان پر از امید و آرزوهایی که میخواست به آنها دست پیدا کند.
پنج- راستش اگر میخواستم یزد و شهسوار را در یک جمله کلیشهای و کلی مقایسه کنم میتوانستم بگویم «خانههای کاهگلی-دلهای سبز، خانههای سبز-دلهال کاهگلی.» زنگ هر ده خانهای را که میزنی یکی دو نفرشان حاضر به همکاری میشوند. مردمی خشک، سرد و غریبه. حتی با همدیگر. مدیر ساختمانشان یک زن روسی هفتاد ساله بود و گویا سالها بود که همسرش از دنیا رفته بود. و این را هیچ کدام از اهالی ساختمانشان نمیدانستند. زمانی که این خانم برای پاسخگویی به سؤالهایم آمد همزمان معاون ساختمان که آقایی سی و چند ساله بود نیز سر رسید. یکی دیگر از همسایهها نیز از طریق آیفون همزمان داشت به سؤالهایم جواب میداد. خانم روسی سؤالها را یکی یکی پاسخ گفت تا آنجایی که همه رفتند و فقط من مانده بودم و خودش. چند کلمهای صحبت کرد و بعد رو به من گفت بیزحمت فقط فلان صفحۀ پرسشنامهات را بیاور. راستش آنجا که گفتم رضایت از همسر عالی دروغ گفتم. همسرم دو سال است که از دنیا رفته. فقط دوست نداشتم این موضوع را جلوی همسایهها بگویم. برخی حرفها را نباید گفت. گزینهها را خط زدم و با چشمهایی گرد شده از او خداحافظی کردم.
شش- امروز عصر با یک پیرمرد هشتاد ساله روبهرو شدم. خودش میگفت هشتاد ساله است. باورش اما برای من بسیار سختبود. معلم بازنشسته بود و گویا از ریشسفیدان محل و حتی شهر به حساب میآمد. کشاورز بود و از همه چیز سررشته داشت. اگر قرار باشد یک نماد واقعی برای پیرمردها ترسیم کنم این مرد یک پیرمرد واقعی بود. سرشار از تجربه و سرشار از نکتههایی که میشد در کنارش آموخت. برای هر سؤالی که میپرسم چند دقیقهای صحبت میکند. از کشاورزیاش میگوید. درختهای میوۀ داخل حیاطشان را نشانم میدهد و هرکدام را جدا جدا برایم معرفی میکند. از شادابی و سرزنده بودن درختها میشود به عشقی که به پایشان ریخته شده پی برد. از این میگوید که در سال فلان از طرف بانک مرکزی به خاطر خوش حسابی از او تقدیر کردهاند. از کشاورز نمونه شدنش میگوید و از اینکه وقتی اعلام فروش محصول میکند در کمترین زمان ممکن محصولات باغش را میخرند. از سختیهای زندگی و بازار دلالهای میوه هم مینالد. از دست ما جوانهای ناصبور هم. دوست نداشتم از پیرمرد معلم جدا شوم. ولی خب مجبور بودم که بروم.
هفت- از روز اول نگرانی این را داشتم که برخورد مردم همینطور که میتواند مهربانانه باشد میتواند تند و بد هم باشد. درواقع کاملاً پنجاه-پنجاه است. میبد که بودیم یک بار این اتفاق افتاد و وقتی برای مصاحبه خانمی در خانهای را باز کرد پشت سرش پیرمردی آمد و با غرغر کردن در خانه را کوبید به هم و با گفتن این جمله که خیلی وضع مملکت خوبه میخوان جیک و پوکمونم بکشن بیرون مالیات بستونن سر زن داد و فریاد راه انداخت. این ولی تنها مورد نبود. شهسوار به جز مواردی که حاضر به همکاری نمیشدند یکی دوبار هم با تندی و به شکلی بد برخورد کردند. اول پسری هم سن و سال خودم در را باز کرد. برایش توضیح میدهم که داستان از چه قرار است و برای چه دارم از او این سؤالها را میپرسم. بعد از اینکه سؤال و جوابها شروع میشود متوجه یک وجود مزاحم میشوم. از داخل آیفونی که دقیقاً کنار گوش راست من قرار گرفته گاه و بیگاه صدای نفس کشیدن میآید. چند لحظه بعد زنی پنجاه و خوردهای ساله را پشت سر پسر میبینم. پسر اما با آسودگی خیال پاسخ میدهد. به همین خاطر ریسک میکنم و سؤالها را طبق روال عادی پیش میبرم. تا به سراغ سؤالهای رضایت از دولت میروم زن وسط حرفم میدود و به شکلی ناگهانی و تمساحگونه کاغذ ها را از دستم میکشد. گوشیم روی زمین پخش میشود. پسر مات و مبهوت مانده. گوشیام را جمع میکنم و در جواب زن که میپرسد از کجا آمدهای و اگر راست میگویی و مجوزهایت و کو کارتت و کو فلان و بیسارت دوباره شروع به توضیح دادن میکنم و به این نکته هم اشاره میکنم که همان اول گفته بودم در صورت تمایل میتوانید پاسخ دهید. و پسرتان پذیرفت. زن اما کاغذها را پرت میکند پسر را تو میکشد و در را به هم میکوبد. شوکه شدهام. به سراغ همسایۀ بعدی میروم و در میزنم. صدای پسرک که با مادرش جر و بحث دارد همچنان میآید. چند دقیقه بعد پسر با زیرشلواری داخل کوچه میدود. از من معذرتخواهی میکند و حلالیت میطلبد. در دلم برایش صبر و شکیبایی آرزو میکنم.
هشت-روستاهای شمال هم از دست مهاجرینِ تهرانی و اصفهانی و ... جان سالم به در نبرده. وسط انبوه جنگلهای روستای قلعه گردن پر است از خانههای ویلایی قد برافراشته که یکدستی منظرۀ جنگل را خراب کردهاند. گشت زنی در بین کوچههای جنگلی روستا و صحبت با مردم روستا کیف خاصی دارد. جزء لذتبخشهای سفر شهسوار همین جنگل گردی در روستای قلعه گردن بود. صحبت با اهالی روستا و مردم روستایی. پیرزنی تا در خانهاش را میزنم پشت آیفون میگوید بیاد تو و سریع در را پشت سرت ببند. اول متوجه منظورش نمیشوم. ولی آنقدر محکم حرفش را زده که همین کار را میکنم. در را که میبندم تازه میفهمم داستان از چه قرار است. حیاط خانه پر است از اردکهایی که از سر و کول همدیگر و چند لحظه بعد من بالا میروند. پیرزن هربار آنها را دور میکند و هربار آنها باز میگردند. آنقدر سر و صدایشان زیاد است که مجبور هستم برای هر سؤال داد بزنم.
نه- زن و مردی روستایی را دیدم که درآمدشان با درختهای میوهای بود که دور تا دور خانه کاشته بودند. زن داشت انگورها را میشست و مرد داشت گوشۀ باغچه چیزی میکاشت. مرد حدود چهل ساله بود و وقتی شروع به حرف زدن با او کردم از من خواست با خانمش صحبت کنم. زن هم در همین حدود سن داشت. شاید شش هفت سال جوانتر. به سؤال رضایت از همسر که میرسم نگاهی به مرد میاندازد و میگوید نه. میگوید یک ماه رفتهام کرج پیش خواهرم از دست آقا. مرد میدود وسط صحبتمان و گله میکند که یک ماه نبوده. خانه را مثل دستۀ گل نگه داشته و حفظ کرده. حالا زن غرغر هم میکند. با همسایهشان هم صحبت میکنم. لحظۀ آخر که میخواهم بروم مرد میآید و میگوید ببین هرچه گفت الکی بودا. زن اما باز میآید و میگوید نه نه. الکی چیه؟ این مرد من رو دیوونه کرده. خلاصه که زن و شوهر را اول صبحی به جان هم انداختیم و رفتیم.
ده- در خانهای را میزنم. پیرزنی در را باز میکند و پشت سرش پیرمردی ایستاده. به داخل خانه دعوتم میکنند. بعد از چند لحظه دخترشان هم به جمعشان اضافه میشود. پیرمرد رو به دختر میکند و میگوید تو جواب بده. هر سه روی پلههای خانه مینشینند و من هم روی چهارپایهای مینشینم که پیرزن برایم گذاشته. وسط صحبت دربارۀ میزان رضایت از اهالی خانه و لذت بردن از زندگی با اهالی خانه دخترک نگاهی به دو طرفش میاندازد و هر سه با هم میخندند. میگوید به نظرت میتوانم چیزی بگویم؟ اصلاً جرئتش را دارم؟ استاد دانشگاه شهسوار است و ساکن روستا. وفاداری جوانهای روستا بسیار دلگرمکننده است. اینکه با همۀ سختیهای روستا درس خواندهاند و دانشگاه رفتهاند و موفق بودهاند دلگرمکنندهتر.
سفرنامۀ میبد-شهسوار را همینجا تمام میکنم، زندگی اما همچنان ادامه دارد. مرسی شمال، مرسی همسفر.
به این فکر میکنم که اگر با اتوبوسنشینی و جاده مشکلی نداشتم شاید بیشتر از اینها سفر میرفتم. شاید.
پینوشت: چند عکس هم ببینید.
تصویر یک، تصویر دو، تصویر سه، تصویر چهار، تصویر پنج، تصویر شش، تصویر هفت.