اتوبوس که ایستاد، نگاهی به ساعتش انداخت. نه و بیست دقیقه. چهل دقیقهای وقت داشت. دلش لک زده بود برای خورشتسبزیهای مادر. صبح جمعه که میشد بوی سبزی تازه تفت داده شده میپیچید توی خانه و از همان صبح غوغایی به پا میکرد. دوست داشت آنقدر گرسنگی بکشد تا برسد خانه، برسد خانه و بعد از دو ماه دوری، بوی دستپخت مادر را بدهد توی ریهها و نفسش را نگه دارد تا ظهر. صحنۀ رد شدن از زیر قرآن و کاسۀ آبی که بدرقۀ راهش شده بود را هنوز به خاطر داشت. نفسش را داد بیرون و جایش را با هوای سرد بیرون پر کرد. +تاکسی آقا؟ تاکسی سرباز؟ کجا میخوای بری؟ بیا سوار شو.
-نه ممنون آقا. فقط اینجا ساندویچی کجا داره؟
+یکی دوتا توی ترمینال هست. ولی اگه ساندویچ خوب میخوای برو اون ور خیابون. پشت اون اتوبوس سفیده. بری تابلوش مشخصه.
-ممنون حاجی.
هشت ساعتی را از کرمانشاه توی راه بود و اگر میخواست صبر کند برای دست پخت مادر، حداقل شش هفت ساعت دیگر هم باید گرسنگی میکشید؛ ولی سر و صدای شکم این اجازه را نمیداد. ساکش را انداخت روی کولش و بیتوجه به صدای راننده تاکسیهای ترمینال راهش را کج کرد سمت پل هوایی. از روی پل میشد تابلوهای بزرگ و کوچک مغازهها را دید که پشت سرهم چراغهایشان روشن و خاموش میشد. رد تابلوهای نئون را گرفت تا رسید به مغازهای که روی درش با لامپهای قرمز رنگی نوشته بود "ساندویچی اکبر" و لامپهای سبز رنگی دور ساندویچی اکبر چرخ میزد. چشمش را دوخت به سبز و قرمزها و قدمهایش را تندتر کرد و پلهها را دوتا یکی پایین آمد. ساندویچی اکبر پشت اتوبوس سفید رنگ سنگر گرفت و باز از دل سنگر بیرون آمد.
+در رو ببند جوون. سوز بدی میاد.
-سلام. اگه داری یه بندری برا ما بزن با یه نوشابه سیاه. تندش کن. دستت درد نکنه.
+چشم. بشینین تا آماده بشه. فقط ساکت رو بذار کنار یخچال. تو دست و پای مشتریها نباشه.
ساک را سُراند کنار یخچالی که حکم ویترین مغاه را داشت و بطریهای نوشابه و دلستر از پشت شیشههایش خودنمایی میکرد. صندلی پلاستیکی را عقب کشید و نشست رو به چراغهای سبز نئونی که حالا برعکس دور شیشۀ مغازه میچرخید. دستمالی از روی میز برداشت و قطرههای ریز عرق را از صورتش پاک کرد.
- تا چارتا قدم میدوم عرق از سر و پکالم میریزه پایین. انگار چله تابستونه. آخ چقدر دلم برا شط و هوای شرجیش تنگه.
لم داد به صندلی، نزدیک در میز دیگری هم بود که مردی میانسال با پسر پنج شش سالهای پشتش نشسته بودند. مرد با هر گاز که از ساندویچ میزد شیشۀ نوشابهاش را سر و بال میکرد و پسر چشم از سرباز برنمیداشت. لبخندی تحویل پسر داد و نگاهش را چرخاند به سمت دیوار. دیواری که میشد گفت در گذشته سبز بوده و حالا بیشتر رنگش به سیاهی میزد. وسط دیوار، یک تابلوی "و اِن یکاد" با شیشهای ترک خورده زده شده بود. گله به گله رنگها پوسته شده و ریخته بود پایین. روی دیوار به جز آن تابلو دو قاب کوچکتر هم آویزان بود. داخل قاب بزرگتر چند بریدۀ روزنامه بود و یک عکس هم داخل قاب دیگر. عکس، دو کشتیگیر را نشان میداد که دستهایشان از زیر بغل هم رد شده و پشت کمر یکدیگر قلاب شده بود. به نظر میرسید این کشتیگیر آبی باشد که زورش در ادامه چربیده و شاید با فن کمر و یا حتی پیچ پیچک کشتیگیر قرمز را زمین زده. بریدههای روزنامه هم بی ارتباط با عکس نبود و روی بریدهای که بزرگتر از دوتای دیگر بود تیتر بزرگ مسابقات قهرمانی استان به چشم میخورد.
پیرمرد از پشت ویترین مغازه بیرون آمد. مرد میانسال و پسرک رفته بودند. میز را دستمال کشید و بی آنکه کلمهای بگوید باز خزید پشت سنگرش.
صندلی را داد عقب و بلند شد. چند عکس سیاه و سفید و چند تیتر ریز و درشت. بریدۀ روزنامه را خواند: «مسابقات قهرمانی استان در وزنهای مختلف به مناسبت دهۀ مبارک فجر برگزار شد. برندههای این مسابقات راهی مسابقات کشوری خواهند شد.» و بعد به ترتیب برنده وزنهای مختلف نوشته شده بود و در ادامه جناب استاندار برای برندهها آرزوی موفقیت در مسابقات کشوری کرده بود. روی عکس دو مرد با رانهایی ورزیده و ماهیچههایی بزرگ کمر همدیگر را چسبیده بودند و پای کشتیگیر قرمزرنگ از تشک جدا شده و به نظر در حال سقوط بر روی تشک بود. پیرمرد اما شباهتی به دوبندۀ آبی نداشت. هیکل ورزیده کشتیگیرها با پیرمردی که فقط چند لحظه دیده بودش قابل مقایسه نبود.
در مغازه باز شد و مردی وارد مغازه شد. مجبور شد به سمت صندلیاش برود تا راه برای مرد باز شود. صدای پیرمرد را که سفارش میگرفت میشنید. نگاهش را از روی لامپهای نئون جلوی در گرفت و دوخت به سقف. نور زردرنگ لامپ پخش شد روی صورتش. ترسید رنگهای پوسته پوسته شدۀ سقف سقوط کند روی صورتش. چشمهایش را بست و سعی کرد صورت مادر را به یاد بیاورد. احتمالاً وقتی به خانه میرسید، اول مادر میپرید و صورتش را میبوسید. بعد پدر جلو میآمد؛ دست میداد. صورتش را میبوسید و دستی روی شانههاش میزد. دست آخر هم برادر، خم میشد و محکم بغلش میکرد و فشارش میداد. «مردی شدی واسه خودت. کی اینقدر بزرگ شدی تو؟» نفسش را داد توی ریهها و بعد کشدار رهایش کرد.
+ بندری ما آماده نشد؟ ساعت ده بلیط دارم باید برم.
-آماده است، الان. میبری یا همینجا میخوری جوون؟
+ بپیچ میبرم. شانس که نداریم، یهو دیدی اتوبوس رفت. ماشین کجا پیدا کنم نصف شبی؟
دوباره نگاهش را دوخت به دوبندۀ آبی توی عکس. دستهایش را از زیر کتف قرمز رد کرده و پشت سر قلاب کرده بود به هم. پای چپ جلوتر ستون شده بود و پای راست گره خورده بود توی پاهای قرمز. یک کم دیگر که با دستها فشار میآورد قرمز از زمین کنده میشد و خراب میشد روی تشک. درد را میشد توی صورت هر دو کشتیگیر دید. داور با کت و شلواری براق همه چیز را زیر نظر داشت و منتظر سقوط یکی از دو کشتیگیر روی تشک بود. کمی عقبتر چند نفر دیگر هم دیده میشدند. شاید مربیهایی که داد میزدند و آخرین فرمانهای جنگ را صادر میکردند. شاید هم تماشاچیانی که به وجد آمدهاند و اسم کشتیگیر محبوبشان را صدا میزنند.
+دنبال هیچی نرو جوون. یه روزی کشتی عشقم بود. شب که میشد شالی را ول میکردم میرفتم زورخانه. ولی حالا چه؟ یک لقمه نان ندارم ببرم برا زن و بچه. هرشب دعواست توی خانه. شالیکاری را ول کردیم آمدیم غربت. شاید کمی وضعمان بهتر شود. نشد. یک عمر بقیه را خاک کردیم و حالا زمانه خاکمان کرده. برو سروقت کاری که لااقل نان داشته باشی برای خوردن.
کلمههای آخر، توی گلویش بغض شد. خفهاش کرد و آرام گرفت. پیرمرد بسته را گذاشت روی میز و خزید به سمت سنگر. لالههای گوشش به هم چسبیده بود. کمرش خمیدهتر از عکس توی قاب بود و موهای سرش ریخته بود. رنگ چشمها اما همان رنگ چشمهای دوبندۀ آبی بود. همانی که احتمالاً شانههای قرمز را چسبانده بود به تشک و کمی آنطرفتر با سری بانداژ شده و لبخندی بر لب، مدال خوشرنگی به گردن داشت.
نگاهی به ساعت انداخت. پنج دقیقه به ده. ساک را برداشت و انداخت روی دوشش. یک دهتومانی از جیبش درآورد و گذاشت روی دکۀ پیرمرد. از کنار لامپهای نئون سبز قرمز و مرد میان سال رد شد و زد به خیابان.
س.ن: برای سخنسرا. تمرینهای تعلیق و مکان را سعی کردم باهم بنویسم.
یک خواهش:نسبت به سخنسرا کمی مهربانتر باشید. مثل روزهای اول. ممنونم.