من به جای تو

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۷ شهریور ۹۷
  • ۱۴ نظر

در ربیع الاولِ سنۀ دو هزار و هجده میلادیِ مترسکانی، بر تخت خویش جلوس نموئیده، استراحت پیشه ساخته بودیم. کلاغکانی ما را پیوسته باد زدندی و شربت خاکشی طبیعی در جام ریخته و دم به دم دست ما همی‌دادند تا گرمای هوا را با خنکای خاکشی خاموش گردانیم. باری، در همین احوالات بودیم که کلاغکی پیغام‌رسان به درون تخت‌گاه آمدی و اجازه خواست تا کلاغکی پیر که از مزرعۀ جابلقا آمده بود را به حضور بپذیریم. در دم اجازۀ ورود را صادر کردیم و زاغک ساقی را گفتیم:«جامی خاکشی به دست پیر ده تا نفسی تازه کند و حرفش را بزند.» پیر به تخت‌گاه آمدی و گفت: «اولیاحضرتاً مترسک‌الممالکا، نقل و نباتا، کجایی که مملکت جابلقا روی هواست و چندیست زاغکان نه صابونی برای خوردن دارند و نه چیز براقی برای دزدین. همه افسرده شده، گوشه لانه‌ نشسته، غم و غصه‌ همی‌شمارند تا بلکه خوابشان برد.» 

کلاغ پیر این بگفت و ما به فکر فرو همی‌شدیم. جارچی را گفتیم وزیر و وکیل را جار زن تا بیایند. پس بیامدند و به مشورت همی‌نشستیم. سپس چنین حکم بدادیم که: «از مترسک الممالکِ سوزنیِ سمرقندیِ نرسیده به بخارایی به تمام حکام و فرمانداران ایالت‌های جابلقا و جابلسا، چنانچه به ما خبر رسیده، مردم دیارتان سخت ناخوش‌اند و افسرده‌اند و نه صابونی برای خوردن دارند و نه چیزهای براقی برای دزدیدن. فلذا، دستور همی‌دهیم که از امروز که دویمین روز از ربیع‌الاول سنۀ دو هزار و هجده میلادی مترسکانی باشد، هیچ زاغکی حق نداشتی که ناراحت باشد. و حق ندشتی که افسرده باشد. و حق نداشتی که نیمه‌های خالی لیوان را بیند. (حتی اگر کل لیوان خالی هم باشد باز حق ندارد.) و لازم به ذکر است، متخلفین طبق قانون تصویب شده در جلسۀ هیئت دولت مزرعه، به سه سال و پنج ماه و هفت روز و شش ساعت کار اجباری محکوم شدی و باید هر روز کلیۀ کفش‌ها و پادری‌های مزرعه را واکس زده، ریگ‌های مزرعه را شسته، آب‌های اضافی کرت‌ها را هورت کشیده و گندم‌های مزرعه را بشمارد. همچنین اگر دوباره گزارشاتی از این دست به دربار ملوکانۀ ما رسد گوش همۀ‌تان را خواهیم کشانید. والسّلام»

چون حکم همایونی انشاء شد، جارچی باشی را که زاغکی خوش‌الحان باشد گفتیم: «سریعاً تیمی خوش‌حنجره حاضر نمای، و حکم ما را در سرتاسر مزارع و ممالک جار زن تا صدای حکم همایونی ما به تمام ممالک برسد.»

سپس کلاغ پیر را نوازش کرده، چند کیسه صابون از ذخایر ارزی به وی هدیه دادیم و گفتیم: «رو که مشکلات به زودی حل همی‌شود.» و بعد جام خاکشی را یکباره هورت کشیدیم تا جگر همایونی‌مان حال بیاید.



س.ن: من به جای تو یا به عبارتی بهتر، من به جای مترسک مهربانی که دلمان برایش تنگ است و جای خالیش حسابی حس می‌شود. امیدوارم هرجایی هست سرش سبز، دماغش چاق و حالش خوب خوب باشد.

به رسم چالش‌های پیشین دعوت می‌کنم از وبلاگ آرزوهای نجیب و گندوم‌

ساندویچی اکبر

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۴ شهریور ۹۷
  • ۲۲ نظر
اتوبوس که ایستاد، نگاهی به ساعتش انداخت. نه و بیست دقیقه. چهل دقیقه‌ای وقت داشت. دلش لک زده بود برای خورشت‌سبزی‌های مادر. صبح جمعه که می‌شد بوی سبزی تازه تفت داده شده می‌پیچید توی خانه و از همان صبح غوغایی به پا می‌کرد. دوست داشت آنقدر گرسنگی بکشد تا برسد خانه، برسد خانه و بعد از دو ماه دوری، بوی دست‌پخت مادر را بدهد توی ریه‌ها و نفسش را نگه دارد تا ظهر. صحنۀ رد شدن از زیر قرآن و کاسۀ آبی که بدرقۀ راهش شده بود را هنوز به خاطر داشت. نفسش را داد بیرون و جایش را با هوای سرد بیرون پر کرد. 
+تاکسی آقا؟ تاکسی سرباز؟ کجا می‌خوای بری؟ بیا سوار شو.
-نه ممنون آقا. فقط اینجا ساندویچی کجا داره؟
+یکی دوتا توی ترمینال هست. ولی اگه ساندویچ خوب می‌خوای برو اون ور خیابون. پشت اون اتوبوس سفیده. بری تابلوش مشخصه. 
-ممنون حاجی.
هشت ساعتی را از کرمانشاه توی راه بود و اگر می‌خواست صبر کند برای دست پخت مادر، حداقل شش هفت ساعت دیگر هم باید گرسنگی می‌کشید؛ ولی سر و صدای شکم این اجازه را نمی‌داد. ساکش را انداخت روی کولش و بی‌توجه به صدای راننده‌ تاکسی‌های ترمینال راهش را کج کرد سمت پل هوایی. از روی پل می‌شد تابلوهای بزرگ و کوچک مغازه‌ها را دید که پشت سرهم چراغ‌هایشان روشن و خاموش می‌شد. رد تابلوهای نئون را گرفت تا رسید به مغازه‌ای که روی درش با لامپ‌های قرمز رنگی نوشته بود "ساندویچی اکبر" و لامپ‌های سبز رنگی دور ساندویچی اکبر چرخ می‌زد. چشمش را دوخت به سبز و قرمزها و قدم‌هایش را تندتر کرد و پله‌ها را دوتا یکی پایین آمد. ساندویچی اکبر پشت اتوبوس سفید رنگ سنگر گرفت و باز از دل سنگر بیرون آمد. 
+در رو ببند جوون. سوز بدی میاد.
-سلام. اگه داری یه بندری برا ما بزن با یه نوشابه سیاه. تندش کن. دستت درد نکنه.
+چشم. بشینین تا آماده بشه. فقط ساکت رو بذار  کنار یخچال. تو دست و پای مشتری‌ها نباشه.
ساک را سُراند کنار یخچالی که حکم ویترین مغاه را داشت و بطری‌های نوشابه و دلستر از پشت شیشه‌هایش خودنمایی می‌کرد. صندلی پلاستیکی را عقب کشید و نشست رو به چراغ‌های سبز نئونی که حالا برعکس دور شیشۀ مغازه می‌چرخید. دست‌مالی از روی میز برداشت و قطره‌های ریز عرق را از صورتش پاک کرد. 
- تا چارتا قدم می‌دوم عرق از سر و پکالم می‌ریزه پایین. انگار چله تابستونه. آخ چقدر دلم برا شط و هوای شرجیش تنگه.
لم داد به صندلی، نزدیک در میز دیگری هم بود که مردی میانسال با پسر پنج شش ساله‌ای پشتش نشسته بودند. مرد با هر گاز که از ساندویچ می‌زد شیشۀ نوشابه‌اش را سر و بال می‌کرد و پسر چشم از سرباز برنمی‌داشت. لبخندی تحویل پسر داد و نگاهش را چرخاند به سمت دیوار. دیواری که می‌شد گفت در گذشته سبز بوده و حالا بیشتر رنگش به سیاهی می‌زد. وسط دیوار، یک تابلوی "و‌ اِن یکاد" با شیشه‌ای ترک خورده زده شده بود. گله به گله رنگ‌ها پوسته شده و ریخته بود پایین. روی دیوار به جز آن تابلو دو قاب کوچکتر هم آویزان بود. داخل قاب بزرگتر چند بریدۀ روزنامه بود و یک عکس هم داخل قاب دیگر. عکس، دو کشتی‌گیر را نشان می‌داد که دست‌هایشان از زیر بغل هم رد شده و پشت کمر یک‌دیگر قلاب شده بود. به نظر می‌رسید این کشتی‌گیر آبی باشد که زورش در ادامه چربیده و شاید با فن کمر و یا حتی پیچ پیچک کشتی‌گیر قرمز را زمین زده. بریده‌های روزنامه هم بی ارتباط با عکس نبود و روی بریده‌ای که بزرگتر از دوتای دیگر بود تیتر بزرگ مسابقات قهرمانی استان به چشم می‌خورد. 
پیرمرد از پشت ویترین مغازه بیرون آمد. مرد میانسال و پسرک رفته بودند. میز را دستمال کشید و بی آنکه کلمه‌ای بگوید باز خزید پشت سنگرش. 
صندلی را داد عقب و بلند شد. چند عکس سیاه و سفید و چند تیتر ریز و درشت. بریدۀ روزنامه را خواند: «مسابقات قهرمانی استان در وزن‌های مختلف به مناسبت دهۀ مبارک فجر برگزار شد. برنده‌های این مسابقات راهی مسابقات کشوری خواهند شد.» و بعد به ترتیب برنده‌ وزن‌های مختلف نوشته شده بود و در ادامه جناب استاندار برای برنده‌ها آرزوی موفقیت در مسابقات کشوری کرده بود. روی عکس دو مرد با ران‌هایی ورزیده و ماهیچه‌هایی بزرگ کمر همدیگر را چسبیده بودند و پای کشتی‌گیر قرمزرنگ از تشک جدا شده و به نظر در حال سقوط بر روی تشک بود. پیرمرد اما شباهتی به دوبندۀ آبی نداشت. هیکل ورزیده کشتی‌گیرها با پیرمردی که فقط چند لحظه دیده بودش قابل مقایسه نبود.
در مغازه باز شد و مردی وارد مغازه شد. مجبور شد به سمت صندلی‌اش برود تا راه برای مرد باز شود. صدای پیرمرد را که سفارش می‌گرفت می‌شنید. نگاهش را از روی لامپ‌های نئون جلوی در گرفت و دوخت به سقف. نور زردرنگ لامپ پخش شد روی صورتش. ترسید رنگ‌های پوسته پوسته شدۀ سقف سقوط کند روی صورتش. چشم‌هایش را بست و سعی کرد صورت مادر را به یاد بیاورد. احتمالاً وقتی به خانه می‌رسید، اول مادر می‌پرید و صورتش را می‌بوسید. بعد پدر جلو می‌آمد؛ دست می‌داد. صورتش را می‌بوسید و دستی روی شانه‌هاش می‌زد. دست آخر هم برادر، خم می‌شد و محکم بغلش می‌کرد و فشارش می‌داد. «مردی شدی واسه خودت. کی اینقدر بزرگ شدی تو؟» نفسش را داد توی ریه‌ها و بعد کش‌دار رهایش کرد. 
+ بندری ما آماده نشد؟ ساعت ده بلیط دارم باید برم. 
-آماده است، الان. می‌بری یا همین‌جا می‌خوری جوون؟
+ بپیچ می‌برم. شانس که نداریم، یهو دیدی اتوبوس رفت. ماشین کجا پیدا کنم نصف شبی؟
دوباره نگاهش را دوخت به دوبندۀ آبی توی عکس. دست‌هایش را از زیر کتف قرمز رد کرده و پشت سر قلاب کرده بود به هم. پای چپ جلوتر ستون شده بود و پای راست گره خورده بود توی پاهای قرمز. یک کم دیگر که با دست‌ها فشار می‌آورد قرمز از زمین کنده می‌شد و خراب می‌شد روی تشک. درد را می‌شد توی صورت هر دو کشتی‌گیر دید. داور با کت و شلواری براق همه چیز را زیر نظر داشت و منتظر سقوط یکی از دو کشتی‌گیر روی تشک بود. کمی عقب‌تر چند نفر دیگر هم دیده می‌شدند. شاید مربی‌هایی که داد می‌زدند و آخرین فرمان‌های جنگ را صادر می‌کردند. شاید هم تماشاچیانی که به وجد آمده‌اند و اسم کشتی‌گیر محبوبشان را صدا می‌زنند. 
+دنبال هیچی نرو جوون. یه روزی کشتی عشقم بود. شب که می‌شد شالی را ول می‌کردم می‌رفتم زورخانه. ولی حالا چه؟ یک لقمه نان ندارم ببرم برا زن و بچه. هرشب دعواست توی خانه. شالی‌کاری را ول کردیم آمدیم غربت. شاید کمی وضعمان بهتر شود. نشد. یک عمر بقیه را خاک کردیم و حالا زمانه خاکمان کرده. برو سروقت کاری که لااقل نان داشته باشی برای خوردن. 
کلمه‌های آخر، توی گلویش بغض شد. خفه‌اش کرد و  آرام گرفت. پیرمرد بسته را گذاشت روی میز و خزید به سمت سنگر. لاله‌های گوشش به هم چسبیده بود. کمرش خمیده‌تر از عکس توی قاب بود و موهای سرش ریخته بود. رنگ چشم‌ها اما همان رنگ چشم‌های دوبندۀ آبی بود. همانی که احتمالاً شانه‌های قرمز را چسبانده بود به تشک و کمی آن‌طرف‌تر با سری بانداژ شده و لبخندی بر لب، مدال خوشرنگی به گردن داشت. 
نگاهی به ساعت انداخت. پنج دقیقه به ده. ساک را برداشت و انداخت روی دوشش. یک ده‌تومانی از جیبش درآورد و گذاشت روی دکۀ پیرمرد. از کنار لامپ‌های نئون سبز قرمز و مرد میان سال رد شد و زد به خیابان.

س.ن: برای سخن‌سرا. تمرین‌های تعلیق و مکان را سعی کردم باهم بنویسم.
یک خواهش:نسبت به سخن‌سرا کمی مهربان‌تر باشید. مثل روزهای اول. ممنونم.

کدو قلقله زن ندیدی یه پیرزن؟

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱ شهریور ۹۷
  • ۴۷ نظر

صادقانه بگویم. نه عنوان ربطی به پست دارد و نه آنچه می‌نویسم را می‌شود یک پست حساب کرد. فقط در یک عصر تابستانه هوس آش رشته کرده‌اید؟ خب من هم دلم خواست پنل وبلاگم را باز کنم، دکمۀ ارسال مطلب جدیدش را بزنم، عنوان پستم را بگذارم "کدو قلقله زن ندیدی یه پیرزن؟" و بعد روی دکمۀ ذخیره و انتشار کلیک کنم. همین.

س.ن: یکبار رفیقی گفت هیچ‌وقت کاری نکن که نیاز به عذرخواهی داشته باشی. الآن هم قصد ندارم عذرخواهی کنم. اصلاً از این کلمه بدم می‌آید. از کلمۀ ببخشید هم. اصلاً قتل که نکردم. فقط دلم خواسته یک پست با این عنوان داشته باشم. 

رؤیا خوراک روح است

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۸ مرداد ۹۷
  • ۱۳ نظر

«هیچ چیز همچون اراده به پرواز، پریدن را آسان نمی‌کند؛ و هیچ چیز همچون باورِ ساده‌دلانه و صمیمانۀ سعادت، سعادت را به محله ما، به کوچه ما، و به خانه ما نمی‌آورد_ یک عاشقانۀ آرام-نادرابراهیمی_»


شرح تصویر: قهرمانی علیرضا کریمی ماچیانی در بازی‌های آسیایی جاکارتا، پس از محرومیت شش ماهه و دوری از میادین.

کوله پشتی‌ها را از مهر و محبت پر کنیم

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۸ مرداد ۹۷
  • ۳ نظر
مادربزرگ می‌گفت آدم خوب است اگر یک نان هم در خانه‌اش دارد با همسایه‌اش قسمت کند. می‌گفت ما آدم‌ها باید نسبت به همدیگر احساس مسئولیت داشته باشیم. وقت‌هایی که نان می‌پخت، بوی نانش کل محله را می‌گرفت. نزدیک ظهر که می‌شد سینی‌های استیلش را می‌آورد. پنج شش تایی سینی استیلی داشت. دوتا، دوتا نان‌ها را از روی تاوۀ نان‌پزی برمی‌داشت و دسته می‌کرد و می‌گذاشت توی سینی‌ها. بعد رو به ما می‌کرد و می‌گفت این‌ها را ببرید برای همسایه‌. می‌گفت بوی نان می‌آید. شاید یکی زن زائو داشته باشد یا اینکه هوس کرده باشد. اینکه ما نان بپزیم و همسایه‌مان حتی نان برای خوردن نداشته باشد گناه است. می‌گفت خوب است اگر آدم نان و ماست هم دارد آن را با همسایه‌اش شریک شود. 

س.ن: کمپین کوله پشتی مهر را دَریابید. دَریابید تا دُریابید به امید خدا.

که آفتاب بیاید...

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۷ مرداد ۹۷
  • ۷ نظر

براهنی در کتاب «خطاب به پروانه‌ها» شعری داره که پایین همین پست می‌تونید بشنویدش. نکتۀ شعر اینجاست. شاعر یعنی رضا براهنی در این شعر به دنبال آفتاب و باریکه‌ای نور(امید) بوده و گویا هرچه کرده به اون باریکۀ نور نرسیده. از دویدن در پی دیوانه‌ای بگیر تا نوشتن به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک، تا دریدن شکم روزگار خویش و زدن کشیده‌ها به رُخان خویش. در کتاب نویسنده برای اینکه این انتظار و حس انتظار رو به خواننده بهتر منتقل کنه این شعر رو این شکلی نوشته: 

«شتاب کردم که آفتاب بیاید.................. نیامد.» (متن شعر)

«شتاب کردم که آفتاب بیاید....» (شیفت به آخر سطر) و بعد «نیامد» یعنی چی؟ یعنی حتی نویسنده از موقعی که جمله اول رو نوشته باز منتظر بوده که آفتاب بیاد. باز شتاب کرده که آفتاب بیاد. ولی خب آخرش چی شده؟ نه، نیامده. باز نیامده و نرسیده. شعر با مفهوم و قشنگیه. می‌تونید اون رو با صدای مسعود زاروی خوش‌صدا بشنوید. 

 


دریافت

خوانش شعر: مسعود زاروی(یک زندگی بهتر)

  

مخاطب شناسی پیشرفته

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۲۶ مرداد ۹۷
  • ۳۱ نظر

اسم پست خودش گویای مطلب هست. موضوع از این قراره که وبلاگ‌نویسی یک رابطۀ دو طرفه است. یک طرف این رابطه من هستم و نوشته‌هایی که گاه و بی‌گاه می‌نویسم و یک طرف مخاطبی که شما باشید. برای همین علاقه‌مندم بهتر طیف مخاطب‌های اینجا رو بشناسم. پس اگر این مطلب رو می‌خونید به این چند سؤال پاسخ بدید. کمتر از یکی دو دقیقه وقت می‌گیره. ارادتمندم.

«سؤال‌ها»

س.ن: فکر کنم سه چهار ماه پیش دکتر میم پستی مشابه این پست گذاشته بود. همون زمان منم به همچین چیزی فکر کردم. ولی گویا فکر کردنم نزدیک سه چهار ماهی طول کشیده. 

روزی روزگاری روزآباد

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۴ مرداد ۹۷
  • ۱۸ نظر

‌خوابش نمی‌برد. باد شاخ و برگ درخت‌ها را به هم می‌کوبید. قطرات باران به شیشۀ پنجره می‌خورد. صدای نامفهوم دیگری هم از بین درخت‌ها شنیده می‌شد. صدایی شبیه برخورد قایق‌ها به صخره‌های سنگی ساحل. چند وقتی بود که شب‌ها این صدای نامفهوم از دل جنگل به گوش می‌رسید. مهدیار گفته بود این صدای جن‌های دریاست که با جن‌های جنگلی دعوا دارند. مهدیار پسر عمویش بود و تنها همبازی‌ای که داشت. جدول ضرب را از او یاد گرفته بود و اینکه چطور تمشک‌های جنگلی بدون له شدن بچینند. خانۀ مهدیار درست مقابل خانۀ خودشان بود. سقف‌های شیروانی دو خانه رو به هم بود. تنها چیزی که محدودۀ خانه‌ها را مشخص می‌کرد کرت‌های باریک باغچه و بند رختی بود که مادر مهدیار با کمک دو تیرک چوبی آن را سرپا نگه داشته بود. خانۀ مهدیار، خانۀ قدیمی گَدبَبا بود که چند سالی از مرگش می‌گذشت و حالا عموجعفر در آن زندگی می‌کرد. بیرون خانه، یک سمت درخت‌های انگور و کرت‌های باغچه بود و سمت دیگر راه باریکی که با کمی پیچ و تاب به خیابان اصلی روستا وصل می‌شد. ده‌آباد تنها یک خیابان داشت. خیابانی که از ابتدای جادۀ ماشین‌رو شروع می‌شد و یک راست می‌رسید به دیوار باغ کدخدا. بعد از آن جاده تمام می‌شد. انگار یک نفر آن‌را مخصوصاً قیچی کرده باشد. خانه‌ها بین درخت‌های چنار و پرتقال و بوته‌های وحشی ساخته شده بود و راه‌های باریکِ پر پیچ و خمی مثل مویرگ آن‌ها را به شاهراه اصلی وصل می‌کرد. دیوارهای خشتی با یکی دو پنجرۀ ساده و سقف‌های شیب‌داری که اغلب از چوب ساخته می‌شد، ویژگی اغلب خانه‌های ده‌آباد بود. آسمان برای لحظه‌ای روشن شد و بعد صدای برخورد شاخه‌‌های درخت‌ها با صدای نامفهومی که در پس‌زمینۀ خود داشت به گوش رسید. حسنعلی چشم‌هایش را روی هم فشرد. پتو را تا روی سرش بالا کشید، زانوهایش را تا زیر شکمش بالا آورد و دست‌هایش را دور زانوها حلقه کرد. دو سه روز پیش با مهدیار گودالی پیدا کرده بودند. پیش خودش گفت:«حتماً کسی که چند برابر بابا و عمو و تراکتور مشتی حسن زور داشته، با بیلی که چند برابر از بیل‌ تراکتور مشتی حسن بزرگتر بوده آن گودال را وسط جنگل کنده.» گودال آن‌طرف پل فلزی و پشت خانۀ کدخدا بود. درست جایی که مزارع شالی تمام می‌شد و بعد از آن فقط جنگل بود و جنگل. به این فکر کرد که شاید بین این صداهای نامفهوم و آن چالۀ عجیب رابطه‌ای باشد. شاید اجنّۀ دریایی سر راه جن‌های جنگلی تله گذاشته باشند. شاید هم برعکس. باد و باران آرام گرفته بود. حالا صدای اجنّه بلندتر به گوش می‌رسید. خودش را بیشتر زیر پتو فرو کرد. چشم‌هایش را روی هم فشرد و سعی کرد خودش را به مادرش بچسباند. چند وقتی می‌شد که رفت و آمد غریبه‌ها به ده زیاد شده بود. مادرش گفته بود حق صحبت با غریبه‌ها را ندارد و اگر غریبه‌ای هم از او سؤالی پرسید نباید جوابش را بدهد. دلیلش را نفهمیده بود. قبل از این اگر غریبه‌ای به روستایشان می‌آمد بَبا او را به خانه دعوت می‌کرد. کدخدا هم می‌‌آمد. مردهای دیگر هم می‌آمدند. چایی می‌خوردند و حرف می‌زدند. حالا اما مادر می‌گفت حق ندارد به غریبه‌ها نزدیک شود. پدرش هم یکبار به این خاطر که با مهدیار از پل فلزی رودخانه گذشته بودند و به سمت درخت‌های جنگل رفته بودند یک پس گردنی نوش جانش کرده بود و بعد تشرش زده بود که دیگر حق ندارد پایش را آن‌طرف پل فلزی بگذارد. آنجا منطقۀ ورود ممنوع است. معنای ورود ممنوع را نفهمیده بود، ولی می‌دانست وقتی ابروهای پدر به هم نزدیک می‌شوند و صدایش بالا می‌رود چه معنایی دارد. پیش خودش گفت:«غریبه‌ها از سمت پل فلزی وارد روستا می‌شوند. اما آن‌طرف پل که چیزی نیست. به جز دو سه تراکتور، ماشین دیگری هم از خیابان اصلی استفاده نمی‌کند.» نفسش زیر پتو تنگ شده بود. پتو را از روی سرش کنار کشید. کش و قوسی به خودش داد و غلتی دیگر زد. حالا صورتش رو به‌ مادر بود. به نظرش رسید خانه دارد از جا کنده می‌شود. صدای اجنّه بیشتر شدهبود. پتو را دور خودش پیچید. به مادر نزدیک‌تر شد. گرمی نفس‌های مادر که به صورتش می‌خورد آرامش می‌کرد. چشم‌هایش را روی هم گذاشت. هفتۀ پیش مشتی علیار را پایین شالی‌ها پیدا کرده بودند. صدای پارس سگ‌ها زن‌ها را به سمت پایین شالی‌ کشانده بود و بعد صدای جیغ و دادشان تا روستا رسیده بود. کدخدا همراه پدرش و چند مرد دیگر رفتند و جنازه‌ای که سگ‌ها تکه و پاره‌اش کرده بودند را آوردند. زنش تا از دور جنازه را دید جیغی زد و خودش را روی مشتی علیار انداخت. از همان روزی که جلوی خانۀ کدخدا با بَبا و چند مرد دیگر دربارۀ درخت‌های بریده شدۀ جنگل و صداهای شبانه حرف می‌زد دیگر ندیده بودنش. حدوداً یک ماهی می‌شد و حالا جنازه‌ای تکه و پاره پیدا شده بود که زن مشتی می‌گفت شک ندارد شوهرش است. صدای خرناسۀ چند سگ از نزدیکی‌های خیابان اصلی می‌آمد. صدا نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. به نظر می‌رسید سه یا چهار سگ باشند. «نکند اجنّه؟» خودش را زیر پتو فرو کرد. بالشت را از زیر سرش برداشت و آن را روی سرش گذاشت. مهدیار گفته بود: «قرار است ده آباد به شهر تبدیل شود.آن‌وقت مدرسۀ جدیدی برای روستا خواهند ساخت و دیگر نیازی نیست برای درس خواندن به شهر بروند. خیابان روستا را هم آسفالت می‌کنند. شاید یک زمین بازی هم شبیه زمین بازی شهری‌ها برای روستا بسازند. حتی قرار است اسم روستا را هم عوض کنند. روزآباد، قرار است اسمش را بگذارند روزآباد. کدخدا هم قرار است شهردار روستا شود. برای همین است که هر روز می‌رود شهر و می‌آید.» بعد فکر کرد روزآباد یعنی چه؟ و یاد آقا معلم افتاد که وقتی دربارۀ روستا حرف می‌زدند روی تختۀ سیاه نوشته بود «ده‌آباد=دهی و روستایی که آباد است.» از روی سقف شیروانی خانه صدایی شبیه دویدن اسب‌های وحشی می‌آمد. گلویش خشک شده بود. همان‌طور پتو پیچ غلتی دیگر خورد تا صورتش رو به پنجره نباشد. از لای درز باریک پتو که آن را تا روی سرش بالا کشیده بود شکم خواهرش را می‌دید که در زیر نور ضعیف چراغ بالا و پایین می‌رفت. جن‌های دریایی از توی موج‌های دریا بیرون آمده بودند. سم‌هایشان شبیه صدف بود و سرشان آب شش داشت. جن‌های جنگلی جلوی راهشان گودال بزرگی کنده بودند و داخلش را با خون مشتی علیار پر کرده بودند تا جن‌های دریایی داخلش غرق شوند. صدای سگ‌ها می‌آمد. زن مشتی علیار صورتش را می‌خراشید. کدخدا که کلاهی شبیه شهری‌ها بر روی سرش داشت کنار چند غریبه روی پل فلزی ایستاده بود و حرف می‌زد. جن‌های جنگلی گاوهای روستا را با خودشان می‌بردند. مهدیار روی بام شیروانی مثل اسب‌های وحشی می‌دوید و جن‌های دریایی با سم‌های دنبالش می‌کردند. کدخدا فریاد می‌کشید. صدای شیون زن‌ها فضا را پر کرده بود. چشم‌هایش را باز کرد. هیچکس جز مهدیار که درست مقابلش ایستاده بود داخل خانه نبود. نور آفتاب چشم‌هایش را می‌زد. صدای شیون و همهمۀ مردم می‌آمد. مهدیار گفت: «پاشو خرس گنده. چه وقته خوابه. می‌گن خونه کدخدا آتیش گرفته. خودش خونه‌ش رو آتیش زده. صبح بهش خبردادن یه یارویی از شهر اومده میگه شهردار اینجاست. بحثشون شده. کدخداهم که دیده این طوری شده خواسته خودش و شهردار رو آتیش بزنه. زنش اما سر رسیده و نذاشته. ولی خونه‌ کدخدا و شالیای اطراف همه‌اش سوخت. میگن پشت خونۀ کدخدا اونور پل فلزی، توی منطقۀ ممنوعه یه جادۀ آسفالته پیدا کردن. جاده از پشت کوه میاد بیرون و از وسط جنگل رد می‌شه تا برسه به راه اصلی. سه تا خونه هم همون‌جاها ساختن. شبیه خونه‌هایی که تو شهر بود. همۀ دیواراش سنگیه. توش سفید سفیده، مثل ماست. سقفش قرمزه و آهنی. میگن یکیش ساختمون جدید شهرداریه. دوتای دیگه هم خونه شهردار و یه یاروی دیگه است. چندتا خونۀ دیگه هم دارن می‌سازن. اونجایی که گودال بود. چندتا گودال دیگه هم هست.» حسنعلی سرجایش نشست. چشم‌هایش را مالید. نگاهی به مهدیار انداخت. عرق از صورتش می‌ریخت. نمی‌فهمید از شرجی بودن هواست یا واقعاً گرمش شده. گلویش خشک بود. چیزی نگفت. فقط دست مهدیار را گرفت و از جایش بلند شد. دمپایی‌هایش را پوشید و پشت سر مهدیار از کنار کرت‌های سبزی و درخت پرتقال گذشت و زیر لب تکرار کرد:«روزآباد. ده‌آباد. ده آباد. دهی آباد. روز آباد. روز آباد. روز...»

"22-5-97

 ساعت 12:23"

س.ن: اگر حوصله‌تان شده و داستان بالا را خوانده‌اید، پس لطفاً نظرتان را درباره‌اش بگویید. نقدی هم اگر به داستان دارید بیان کنید. دم و بازدمتان گرم.