تیم بودن بالاتر از ستاره داشتن است

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۰ مهر ۹۷
  • ۲۱ نظر


می‌تونم صدها کلمه از غیرت و تعصب حرف بزنم، می‌تونم صدها کلمه از فلسفۀ تسلیم نشدن و جنگیدن در زندگی بگم. می‌تونم بنویسم یک وقت‌هایی هم باید تسلیم نشد، باید کمر خم نکرد، باید جنگید و راه پیروز شدن رو یافت. می‌تونم از کلمات زیادی برای ابراز کردن احساساتم استفاده کنم. می‌تونم، ولی فقط به این چهار کلمه اکتفا می‌کنم و می‌نویسم: «مرسی فوتبال، مرسی پرسپولیس»

قدم آهسته، بشمار هت، بشمار هو، بشمار هه، بشمار ها

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۹ مهر ۹۷
  • ۲۴ نظر

قدم آهسته، بشمار هت، بشمار هو، بشمار هه، بشمار ها، بشمار هت، بشمار هو، بشمار هه، بشمار هو، بشمار هار، بشمار هت، بشمار هو، بشمار هه، بشمار هت. 

قدم آهسته، می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار میشــــــ

از داستان زال و رودابه-چهار

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۷ مهر ۹۷
  • ۸ نظر

در سه بخش گذشته، قسمت‌هایی از داستان زال و رودابه را شرح دادم. داستان اصلی از دل باختن زال و رودابه به یکدیگر، آن هم از راه شنیدن آغاز می‌شود.(پست اول)، سپس شبی زال به دیدار رودابه می‌رود و آن شب را در قصر او سپری می‌گند(پست دوم)، بعد وقتی دل خود را به‌ رودابه می‌بازد، نامه‌ای برای سام می‌فرستد و ماجرای این عشق را برای او بازگو می‌کند و از پدر می‌خواهد که با ازدواجش موافقت کند.(پست سوم)

و حالا در این بخش از داستان زال و رودابه قصد دارم از لحظه‌ای بگویم که در آن سیندخت، مادر رودابه متوجه رابطۀ پنهانی دخترش (رودابه) شده است و می‌خواهد بداند، معشوقۀ رودابه کیست؟ و او پنهانی برای که سربند و پیرایه می‌فرستد؟ 

 زمانی که سیندخت از رابطۀ پنهان رودابه با مرد دیگری باخبر می‌شود و فرستادۀ زال را می‌بیند که با خود هدایایِ رودابه را برای زال می‌برد؛ رودابه را بازخواست می‌کند که با کدام مرد در ارتباط است و اکنون سربند و پیرایه را برای چه کسی می‌فرستد؟ در اینجا سیندخت برای اینکه خود را خشمگین از کار دختر و در عین حال مادری دلسوز و مشفق نشان دهد، به رودابه با لحنی آمیخته با خشم و دلسوزی می‌گوید:

ستمگر چرا گشتی ای ماه‌روی

همه رازها پیش مادر بگوی

در بیت بالا تضادی که میان دو کلمۀ «ستمگر» و «ماه‌روی» وجود دارد، با لحنی زیبا و متعادل همین معنی را به ذهن خواننده می‌رساند.

برادر کاکلش آتش‌فشونه

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱ مهر ۹۷
  • ۱۹ نظر

شبی از شب‌های بهمن پنجاه و هفت بود که مردی با لباس و چهره‌ای خونین، خسته و پریشان احوال به خانه برگشت. سردرگم بود. ولی می‌دانست که باید دست به کاری بزند. سرگرم جستجوی شعری می‌شود که بتواند اوضاع آن روزهای مردم و اعتراض‌هایشان را به خوبی بیان کند. آنقدر می‌گردد تا اینکه می‌رسد به شعری از اصلان اصلانیان:

شب است و چهرۀ میهن سیاهه

نشستن در سیاهی‌ها گناهه

شعر در روح و جانش ریشه می‌دواند. می‌رود سراغ سه‌تار و شروع می‌کند به نواختن. می‌نوازد و ضبط می‌کند، در مایۀ دشتی می‌نوازد و ضبط می‌کند، آنقدر می‌‌نوازد تا سرانجام به آنچه می‌خواهد دست پیدا می‌کند. همان نیمه‌های شب دست به کار می‌شود و مقدمه و متن آهنگ را روی کاغذ می‌آورد. دنبال خواننده‌ای می‌گردد که بتواند به بهترین شکل این تصنیف را بخواند. خب چه کسی بهتر از محمدرضا، با آن صدای همه چیز تمام؟ محمدرضا البته به اندازۀ لطفی و دیگر از اعضای گروه شیدا اهل سیاست نیست. ولی وقتی به خانۀ لطفی می‌رود، با پریشان‌حالی او روبرو می‌شود، وقتی حوادث سال‌های قبل را در ذهن مرور می‌کند و به‌خصوص هفده شهریور پنجاه و هفت را به خاطر می‌آورد، به‌قدری تحت تأثیر شعر و آهنگ و اوضاع آن روزهای ایران عزیزش قرار می‌گیرد که پیشنهاد لطفی را برای خواندن آن تصنیف می‌پذیرد.

چند روز بعد، تصنیف «شب‌نورد» یا همانی که بعدها با اسم «برادر بیقراره» معروف می‌شود، با شعری از اصلانیان، آهنگ‌سازی لطفی، صدای محمدرضا و نوازندگی چند نفر از اعضای گروه شیدا به صورت شبانه ضبط می‌شود. بعدها این تصنیف در کنار آوازی از محمدرضا و لطفی و همین‌طور تصیف و آوازی از شهرام ناظری در قالب نوارهایی به اسم چاووش دو بین مردم پخش می‌شود. 

همۀ این حرف‌ها را گفتم تا دست آخر بنویسم این روزها عجیب این تصنیف به دل و جانم می‌نشیند. به خصوص همین بیتی که نوشتم.

 

 

مترسک‌نگاری(مهمان افتخاری این پست): 

(اگه فقط یک دلیل برای دوست داشتن پاییز، به خصوص مهر و به طور ویژه روز اولش لازم داشته باشیم، قطعاً اون، زادروز فرخنده و مبارک خسروی آواز ایران، استاد محمدرضا شجریانه. ایشالا که خدا به جانانِ موسیقی ایران طول عمر همراه با سلامتی و شادی عطا کنه و فرزندان برومندش مخصوصاً همایون و مژگان شجریان همیشه در قله‌های هنر این مرزوبوم در حال درخشش باشن. امضا: مهدیار "مترسک سابق" با تشکر ویژه از سعید عزیزم که این تریبون رو در اختیارم قرار داد)

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۸ شهریور ۹۷
  • ۵ نظر

تو را به خون گلوی خودت قسمت می‌دهم. به آن وقت و ساعتی که شمر گردنت را از قفا برید. پیش خدا، روز پنجاه هزار سال، شفیع من بشو... شفیع منِ روسیاه، منِ...



«معصوم دوم-هوشنگ‌ گلشیری»

درخت‌ها شیرکاکائو دوست ندارند

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۷ شهریور ۹۷
  • ۲۲ نظر

بازار پلاستیک و ظرف‌های یکبار مصرف که گرم است. ناامیدانه، امیدوارم یاد گرفته باشیم ظرف یکبار مصرف زباله به حساب می‌آید. یادگرفته باشیم جای زباله، سطل زباله است و نه وسط کوچه و باغچه‌های کنار خیابان. اگر هنوز نفهمیده‌ایم این دیگر به نفهمی ما و شعور خانوادگی ما ربط دارد. اصلاً ظرف‌های یکبار مصرف به جهنّم. بالاخره کارگرهای بی‌ادعای شهرداری بعد از یک روز، دو روز، سه روز، یک هفته شهر را از این کثافت‌بازار نجات می‌دهند. ولی وِجداناً درخت‌ها نه به کافئین چایی معتاد هستند و نه از عاشقان شیرکاکائو، که ته‌ماندۀ لیوان را خالی کنیم پای درخت‌ها! این فرهنگ احمقانه‌ای است که داریم. این دیگر نه ربطی به دولت و حکومت دارد و نه ربطی به شورحسینی و تزهای روشنفکری. این دقیقاً و مستقیماً برمی‌گردد به خود خود ما. کمی به فکر باشیم. اینکه فکر می‌کنیم آب است دیگر؛ می‌رود به خورد خاک! احمقانه است. نه نمی‌رو...، البته چرا! می‌رود. به خورد خاک که می‌رود. ولی وجداناً درخت‌ها نه به کافئین چایی معتاد هستند و نه از عاشقان شیرکاکائو به حساب می‌آیند و نه قرار است تفاله‌های چایی‌ و ته‌مانده‌های غذامان در عرض چند دقیقه به کود شیمیایی تبدیل شوند یا نهار و شام جوندگان و چرندگان و پرندگان را تأمین کند.

لطفاً کمی آدم باشیم!

#دنیای_قشنگ_مسخره

مثلاً پلۀ پنجاه‌وهفتم (تمرین سخن‌سرا)

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۵ شهریور ۹۷
  • ۱۸ نظر

نوشتن از یک تصویر کار ساده‌ای نیست. نیم‌ساعتی می‌شود که نشسته‌ام و خیره شده‌ام به تصویرهایی که از یک تا چهار شماره خورده‌اند و باید برای یکی از آن‌ها متنی بنویسم. بین همۀ این چهار تصویر، همان اولی چشمم را گرفته. ثانیه‌های بی‌شماری است که چشم‌هایم را دوخته‌ام به مرد و زنی که در قاب عکس دوربینی ماندگار شده‌اند و من فکر می‌کنم باید پدر و دختر باشند. پدر و دختری که نشسته‌اند روی پاگرد پله‌هایی که تعدادشان مشخص نیست. پله‌هایی که عرضشان به زحمت برای عبور دو نفر از کنارهم کافی است و بین دو دیوار آجری گیرافتاده‌اند. دیوارهایی که گله‌به‌گله آجرهای قدیم‌اش ریخته و احتمالاً در همۀ سال‌های عمرش، دو محله یا دو کوچه را به هم وصل می‌کرده، پله‌هایی که روزانه ده‌ها نفر از آن می‌گذشته است. ولی بعید می‌دانم در همۀ این روزها رهگذری هوس کرده باشد تعداد پله‌ها را بداند. مثلاً از اول کوچه‌ای که شاید اسمش کوچۀ پونک بوده، یا مریم سه بوده یا...(اصلاً چه اهمیتی دارد؟) شروع کرده باشد به شمردن و یکی یکی پله‌های زیرپایش را شمرده باشد تا برسد به آخری و زیرلب تکرار کند: «صد و هفتاد و سه. صد و هفتاد و سه پله.» و احتمالاً چند قدمی که از پله‌ها دور شد آن عدد هم از یادش رفته باشد. پله‌ها و تعدادشان هیچ‌وقت سوژۀ جذابی برای کسی نبوده. ولی دخترک روی پله‌ها هست. دخترکی که لابد خانه‌شان در کوچه یا محلۀ بالا بوده، داخل خانه بحثی بوده، دختر خواسته یا ناخواسته حرف‌هایی شنیده که  در او حس خوبی را به‌وجود نیاورده، بعد با حالت قهر و گریان بیرون دویده، صدوهفتادوسه پله را جلوی چشم‌های اشکبارش دیده و شروع کرده به دویدن تا پلۀ پنجاه و هفتم. آنقدر اشک ریخته و دویده نفسش گرفته و بعد دیوار آجری شده تکیه‌گاهش و چکه‌چکه اشک‌ها زمین زیر پایش را خیس کرده. پدر سراسیمه از آن بالا دختر را دیده و تا پلۀ پنجاه‌وهفتم را نفهمیده که چطور آمده است. بعد دخترک را، مثلاً فائزه‌اش را درآغوش گرفته و سکوت کرده تا دخترک یک دل سیر گریه کند. لابد پدر هم ناراحت بوده، بغض داشته، اما پدرها جلوی دخترهایشان...؟ نه؛ امکان ندارد پدر گریه کرده باشد. مطمئنم بغضش را همان‌جا قورت داده، سر فائزه‌اش را توی دست‌های پرمویش فرو برده و او را توی سینه‌های ستبرش فشار داده، دست راستش را کشیده روی سرش و توی گوشش نجوا کرده . . . نمی‌دانم. اینکه پدرها وقتی دخترشان پنجاه و هفت پله را گریسته باشد چه در گوشش نجوا می‌کنند را نمی‌دانم. نه، ولی حتماً چیزی در گوش فائزه‌اش گفته و بعد نشسته‌اند روی پاگرد پلۀ پنجاه و هفتم، بین دو دیواری که چند آجرش هم ریخته. پدر دست چپش را حلقه کرده دور کمر دخترش و با دست راست دختر را در آغوش کشیده و بوسه‌ای زده روی سر دختر. دختر دست‌ها را گرفته جلوی صورت شرمگینش و به آغوش بابا پناه آورده و هق‌هق کنان هرچه در دل داشته بیرون ریخته و البته ما هنوز نمی‌دانیم چه شده که دختر پنجاه‌وهفت پله را یک نفس گریسته.

+سخن‌سرا

دیگر هوای نینوا دارد حسین

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۲۳ شهریور ۹۷



دریافت


کاروان کربلا 

شعر و صدای محمدحسین شهریار

نوای حاج‌ سلیم موذن‌زاده