- آقاگل
- سه شنبه ۲۴ مهر ۹۷
- ۹ نظر
دگر گفت کان برکشیده دو سرو
ز دریای با موج برسان غرو
یکی مرغ دارد بریشان کنام
نشیمش به شام آن بود این به بام
ازین چون بپرد شود برگ خشک
بران بر نشیند دهد بوی مشک
ازآن دو همیشه یکی آبدار
یکی پژمریده شده سوگوار
انسان در باستان، برای همه چیز «روح یا جان» قائل بود. مثلا برای دریا و کوه و سنگ و درخت و حیوان و هر چیز دیگری. همین اعتقاد باستانی است که بعدها در اندیشۀ بشر نهادینه شد و بعدها در شعر هم انعکاس یافت. در صنعت شعری زمانی که برای اشیاء جان قائل میشویم آن را تشخیص میگوییم. مثلا حافظ میگوید:
آن همه ناز تنّعم که خزان می فرمود / عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
امّا این اندیشۀ باستانی که برای هر چیزی جان قائل میشدند از کجا نشأت گرفته بود؟ اقوام باستانی هیچ اندیشۀ علمی نسبت به امور طبیعی نداشتند. مثلا نمیدانستند رودها چگونه جاری میشوند یا دریاها چگونه به وجود آمدهاند. انسان چگونه به وجود آمده است. روز و شب چگونه بهوجود میآید. درختان چگونه رشد میکنند و گذر فصلها چگونه اتفاق میافتد و موارد طبیعی دیگر. این ندانستن سبب به وجود آوردن «خدا» برای این نیروها شد. یعنی اقوام باستانی وقتی نیرویی را در جایی میدیدند که توضیحی برای آن نمییافتند، خدایی برای آن در نظر میگرفتند، مثل خدای دریاها، خدای طوفان، خدای آسمان، خدای زمین و.... بعدها به مرور زمان برای این وقایع طبیعی، داستانهایی بهوجود آوردند که البته این داستانها حاصل پیوند وقایع تاریخی، طبیعی، علمی و ماورایی بود.
در داستان زال و رودابه، سام زمانی که پریشانی زال را از سویی و از دیگر سو مخالفت شاه با این وصلت را میبیند، نامهای مینویسد و به دست زال میسپارد و او را به درگاه شاه میفرستد تا شاید دل منوچهر به رحم آید و با خواستۀ زال موافقت کند. منوچهر وقتی زال را میبیند با موبدان و ستارهشناسان خود مشورت میکند و مجلسی ترتیب میدهد تا زال را بیازمایند. هر موبد سؤالی از زال میپرسد و زال پس از کمی درنگ سؤالها را به نیکویی پاسخ میدهد. از جمله همین چند بیت بالا که پرسشی است که یکی از موبدان مطرح میکند: «دو سرو بلند بینی که از دریای پرموج برآمده و مرغی بر آن دو آشیان دارد، بامداد بر یکی نشیند و شامگاه بر دیگری، چون از درخت نخستین بپرد برگ و بر آن درخت خشک شود و چون بر درخت دیگر نشیند، هوا عطرآگین گردد، بدین شکل پیوسته یکی شاداب باشد و دیگری پژمرده و نزار.»
پاسخ زال به آن پرسش چنین است که:
کنون از نیام این سخن برکشیم
دو بن سرو کان مرغ دارد نشیم
ز برج بره تا ترازو جهان
همی تیرگی دارد اندر نهان
چنین تا ز گردش به ماهی شود
پر از تیرگی و سیاهی شود
دو سرو ای دو بازوی چرخ بلند
کزو نیمه شاداب و نیمی نژند
برو مرغ پران چو خورشید دان
جهان را ازو بیم و امید دان
برجهای(بارههای) فلکی دوازدهگانه که در اینجا از آنها سخن به میان آمده، در حقیقت ابزاری بوده که در دوران باستان از آن برای سنجش گذر زمان استفاده میشده است. در آن دوران چنین تصور میشده که خورشید دور زمین درحال گردش است و در این گردش مسیری دایرهای شکل را طی میکند؛ که به آن «دایرة البروج» میگفتهاند. این دایره مسیری فرضی است که هر سی درجه از قوس آن را نمایندۀ یک برج(باره) میدانستهاند. برج بره(حمل) نخستین برج است از این برجهای دوازدهگانه و ترازو(میزان) هفتمین. اولی در آغاز فصل بهار و دیگری در آغاز خزان قرار گرفته است. خورشید از بره تا ترازو نیمۀ اول این مسیر دایرهای شکل را میپیماید و سپس از ترازو تا ماهی که آخرین برج است نیمۀ دوم دایره را. این دو نیمه در پرسشهای موبدان از زال(و در باور پیشینیان) دو سرو دانسته شدهاند و خورشید نیز پرندهای است که از بره تا ترازو روی سرو اول و پس از آن تا به باره ماهی برسد روی سرو دوم آشیان دارد. زال در جواب موبد چنین پاسخ میدهد که: خورشید آنگاه که به بارۀ بره در میآید «اعتدال بهاری» آغاز میشود و از آن پس، روز طولانیتر شده، شب رو به کاهش میگذارد و جهان، تیرگی را پشت سر مینهد. تا زمانی که خورشید به بارۀ ترازو میرسد. در این هنگام «اعتدال پاییزی» آغاز میشود و در نتیجه روزها کوتاه شده و شبها طولانیتر میشوند. تا اینکه خورشید به بارۀ ماهی برسد. و باز این چرخه تکرار میشود. در نیمۀنخست این دایره جهان پر از شادابی و سرسبزی است و در نیمۀ دوم همۀ جهان اندوهگین و افسرده است.
1-شاهنامۀ فردوسی به نثر-دکتر سید محمد دبیرسیاقی
2-نامۀ باستان-میرجلالالدین کزازی
همین شنبهای که گذشت میتونستم بیام و بنویسم «دوکلمه حرف حساب» چهار ساله شد.(مهم بود؟)
لابد انتظار دارید حالا که نوشتم اضافه کنم: هر حرفی، حدیثی، سخنی، انتقادی، مزخرفترین پستی، بهترین پستی، مهری، محبتی، فحشی، فضیلتی، نصیحتی، چیزی اگر دارید بنویسید. نمیدونم، میل خودتون. من که حرفی اگر بود میشنوم.
میگفت شما نسل خیانتکاری هستید. نسلی که حتی به خاطرات نسل قبلش هم رحم نمیکند.
این چند جمله را مرد رهگذری میگفت که چند روز پیش سوار ماشینم شد. مرد ساکی همراهش بود و با پای پیاده پیش میرفت. هربار که ماشینی از کنارش میگذشت برمیگشت و به پشت سرش نگاهی میانداخت. نزدیکش که رسیدم سرعتم را کم کردم و کنارش ایستادم. پرسیدم کجا میخواهد برود و اگر مسیرش میخورد تا یک جایی برسانمش. عرق از پیشانی پهنش سرازیر شده بود و صدای هن و هن نفسهایش را میشد از داخل ماشین هم شنید. نگاهی به داخل ماشین و ظاهر من انداخت و بعد در را باز کرد و نشست. ساک آبیرنگش را گذاشت جلوی پایش و دستی داد و با یک سلام و علیک شروع کرد به گله از اینکه چقدر هنوز هوا گرم است و مسیر اینجا چرا هیچ تاکسیای ندارد و مجبور شده است سر ظهری مزاحم من شود.
گفت چند روزی مهمان دخترش بوده و حالا میخواهد برود ترمینال و برگردد شهر خودشان. ضبط ماشین روشن بود و میخواند:«به رهی دیدم برگ خزان پژمرده ز بیداد زمان از شاخه جدا بود»
گفت:«اینو یه خانوم دیگهایم نخوانده؟»
-«چرا. فکر کنم مرضیه. ایرح بسطامی هم البته خوانده و یکی دو نفر دیگر هم خواندن تا جایی که یادمه.»
-«ای برگ ستمدیدۀ پاییزی، آخر تو زگلشن ز چه بگریزی»
آهی کشید و گفت:«میدونی من چقدر با آهنگ خاطره دارم؟ یه ضبط صوت داشتیم و چندتا کاست. یکی از کاستا همین خانمی بود که گفتی. گفتی کی؟» جواب دادم:«مرضیه.»
-«آره همین مرضیه. موقع غروب که میشد خانمم چایی میریخت و میآورد. بعد همین کاست رو میذاشت و مرضیه شروع میکرد به خوندن. نمیدونستم چرا اینقدر دوست داره این کاست رو. ولی چون اون دوست داشت منم دوستش داشتم.» لبخندی ساده تحویلش دادم و میدان را پیچیدم سمت راست.
-«روزی تو همآغوش گلی بودی، دیوانه و مدهوش گلی بودی.»
-«همین، مرضیهاش رو نداری بذاری؟»
-«نه. حالا مگه این بد میخونه؟»
-«بد نمیخونه. ولی یاد خاطرههام افتادم. دلم برا اون روزا تنگ شد.»
گفتم:«خدابیامرزدشون. ببخشید دیگه.» و بلندگوی ماشین گفت:«آه خار غمش در دل بنشاندم، در ره او جان بفشاندم»
-«نسل شما خیلی خیانت کاره. حتی به خاطرات نسل قبلشم رحم نمیکنه. چرا وقتی اون خانم. گفتی اسمش چی بود؟»
-«مرضیه.»
-«چرا وقتی مرضیه به اون خوبی...»
-«ای عاشق شیدا، دلدادۀ رسوا، گویمت چرا فسردهام.»
احساس کردم بغضی پیچید توی گلویش. باید همینجا پیادهاش میکردم. او باید میرفت سمت راست و من مسیرم سمت چپ میدان بود. ولی اینطور وقتها راهنمای ماشین از مغز آدم قرمان نمیگیرد. این بود که راهنمای ماشین پیچید سمت راست و ضبط ماشین ادامه داد:«رفت آن گل پاک از دست، با خار و خسی پیوست؛ من ماندم و صد بار ستم، این پیکر بیجان» و مرد دیگر تا آخر راه هیچ نگفت. هیچ نگفت و من هم از ترس دیدن اشکهای مردی که لااقل دوبرابرم سن داشت هیچ نگفتم و تنها راندم تا ترمینال. راندم تا ترمینال و بلندگوها تا آخر داد زدند:«به رهی دیدم برگ خزان پژمرده ز بیداد زما...»
+نوشته شده برای رادیوبلاگیها و اولین آهنگ نوانگار.
صمیمانه دعوت میکنم از خورشید و سجل برای نوشتن این پست.
قصد دارم امروز از لحظۀ بیداری تا آخر شبی که به خواب میروم را همینجا روایت کنم.
ساعت هشت:
تازه بیدار شدهام. با صدایی که مدتهاست نشنیده بودمش. صدای چرخهای خیاطی کارگاهی که حالا بیش از دو هفته از تعطیلیاش میگذشت.
ساعت ده و چهارده دقیقه:
شروع به نوشتن این پست کردهام. قیل از اینکه شروع به نوشتن کنم سری به تلگرام زدم. از تلگرامهای وارده:«و گفت: خداوند را فرشتهایست که هر روز بانگ میزند: بزایید برای مردن، جمع کنید برای نابودی، و بسازید برای ویرانی. نهج البلاغه-حکمت ۱۲۷، کانال هاروت و ماروت»
به این فکر میکنم که ادامۀ روز را در کتابخانه سپری کنم. سکوت کتابخانه و فضای آن را دوست دارم. چه برای کار و چه برای مطالعه. در حقیقت امروزم از حالا شروع میشود!
یک روز تراکتوری خواهم خرید و همۀ ماشینهایی که در خیابان دوبل پارک کردهاند را زیر چرخهای تراکتورم له خواهم کرد.
یکبار سمیرم سوار تاکسی بودم. رانندۀ تاکسی از آشنایان و پیرمرد سرزنده و شوخطبع بود. ترافیک خیابان اصلی شهر سنگین بود و خیلی سخت جلو میرفتیم. یکی از ماشینهایی که کنار خیابان پارک کرده بود سعی داشت از پارک بیرون بیاد و به همین خاطر رانندهای که من سوار ماشینش بودم توقف کرد. رانندۀ پشتی دستش را گذاشت روی بوق و یکی دوتا بوق زد که یعنی:«زرد قناری چرا حرکت نمیکنی پس؟» پیرمرد شوخطبع سرش را از پنجره برد بیرون و از آنجا که شهر ما زیادی کوچک است و همه همدیگر را میشناسند داد زد: «به آقای فلانی. مبارک ماشین صفرت. با بوقش خریدی؟» و طوری داد زد که همۀ ماشینهای دوروبر و حتی مغازهدارها هم صدایش را شنیدند و زدند زیر خنده. امروز میخواستم برگردم به خانمی که پشت سرهم بوق میزد همین جمله را بگویم. دیدم ممکن است ناراحت شود اگر بهش بگویم «بَه آقای فلانی!»
12:55 کتابخانۀ فیض کاشانی
ملامحمدمحسن فیض کاشانی داماد و شاگرد ملاصدرای شیرازی بود و از حکیمان و عرفای زمان صفویه. این را برای زیاد شدن اطلاعات عمومیتان گفتم و برای اینکه این پست هم زیادی بیمحتوا نباشد! به هرحال، داخل سریال بیگبنگ آف تئوری شلدون کوپر تنها یک جای خاص از خانه مینشست و به آن محل میگفت «مای اسپات». جای این بندۀ نگارنده هم در سالن مطالعه اولین صندلی گوشۀ سمت چپ است. به چند دلیل، یک اینکه گوشه است! و بندۀ گوشهگیر از گوشهها خوشم میآید و دو اینکه پریز برق دارد و میشود از لپتاپ استفاده کرد. به جز این بندۀ نگارنده سه تن دیگر نیز داخل سالن مطالعه حضور دارند، نه چهار نفر. نفر چهارم پشت صندلیاش به خواب رفته بود و نمیدیدمش. یکی سر در گریبان گوشی موبایلش فرو برده و دو نفر دیگر هم ظاهراً کنکوری هستند. خب یکی از نفراتی که نشسته بود بلند شد و رفت تا رسماً سه نفر باشیم.
14:10 کتابخانۀ فیض کاشانی
درحال نوشتن خلاصۀ کتاب بودم که ناغافل خوابم برد. همهاش تقصیر همان نفر چهارمی است که روی صندلی خواب بود و به خاطرم آورد که میشود در این حالت هم خوابید. سر که بلند کردم هیچکس را ندیدم. همه رفته بودند. تنها صدای دو خانمی میآید که مسئول کتابخانه هستند. گویا بحث سر جلسۀ قرآن یا زیارت عاشورای همسایه و دختر خدیجه خانم است که، که اصلاً به من چه مربوط. مگر من فضولم؟
3:40 کتابخانۀ فیض کاشانی
کتاب کوچک برای داستاننویسی، نوشتۀ فریدون عموزاده خلیلی را اگر روزیروزگاری دیدید بخوانید. و اگر جایی بود که میشد آنرا خرید لطفاً خریداری کنید و برای من پست کنید! متأسفانه از سال 93 کتاب تجدید چاپ نشده و تنها نسخههای قدیمی آن موجود(نیست!) است. کتاب را کانون پرورشی فکری برای نوجوانان و ردۀ سنتی«ه» چاپ کرده است. کتاب در صدوچهل صفحه به اختصار دربارۀ آنچه باید برای داستاننویسی دانست صحبت کرده و برخی نکات ضروری را بدون آب و تاب و با زبانی شیرین و گاهی طنز بیان کرده است. از سوژهیابی تا طرح و شخصیت و گرهافکنی در داستان گرفته تا فضاسازی در داستان با استفاده از جزئیاتی مثل رنگ،بو، صدا و ....
تعداد بالای تمرینهای کتاب هم باعث درگیری ذهن خواننده شده و او را همراه میکند. همچنین نویسنده برای کسانی که(بهخصوص نوجوانها) به تازگی شروع به آموختن دربارۀ داستاننویسی کردهاند سرخطهای خوبی ارائه کرده و در دل متن، نویسندهها و کتابهای خوبی را معرفی کرده است. در کل با حجم کمی که داشت اطلاعات خیلی خوبی در اختیار من خواننده قرار داد. فقط حیف که باید کتابهای امانتی را پس داد.
16:15 کتابخانۀ فیض کاشانی
پسرکی عطرزده وارد سالن مطالعه میشود. لازم به ذکر است بنده از بوی عطر متنفرم! و آدمهایی که شیشههای عطر را روی خودشان خالی میکنند بیشتر. خلاصۀ کلام به سراغ من اگر میآیید نرم و آهستهاش ایرادی ندارد. ولی به همین طعم چایی دارچینی قسم عطر به خودتان نزنید. نفسم تنگ شده، قفسۀ سینهام درد میکند. با این حساب باید برگردم خانه. البته نخوردن نهار و گرسنگی هم دلیل دومم برای این تصمیم است.
ساعت 18:05 در اتاق
صدای گریۀ امیرحسین را میشنوم. لحظۀ اول به این فکر کردم که ممکن است چون مادرش نبوده که برود دنبالش خودش برگشته باشد و حالا پشت در خانه گیر افتاده و دارد گریه میکند. رفتم بالا و در خانه را باز کردم دیدم نه، صدا از توی کوچه نیست. از توی خانۀ خودشان است. نامبرده به این خاطر که باباش به جای مامانش رفته و او را از مدرسه برگردانده دارد گریه میکند. دیدن بچه مدرسهایها در کوچه و خیابان و دیدن مشق نوشتنهای امیرحسین یکی از لذتبخشترین صحنههای این روزهاست.
ساعت 20:15 اتاق
نامبردۀ نگارندۀ این سطور خیلی بینظم میخوابد و این از نقطه ضعفهایی است که داشتم و دارم. خوابم برد. بیخود و بیجهت خوابم برد. این روزها سردردها و سرگیجههای عجیبی دارم. چشمها را که میبندم احساس میکنم همه چیز به چرخ میافتد. به لپتاپ نمیتوانم خیره شوم و کتاب هم خیلی سخت میشود خواند. خواب؟ مگر اینکه از روی خستگی و به همین شکل باشد.
ساعت 21:10 اتاق
اینکه وقتهایی که در خانه هستم بیشتر وقتم در اتاق میگذرد یک حقیقتی است که نه زیاد آن را دوست دارم و نه از آن بدم میآید. واقعیت این است نوع کاری که این روزها انجام میدهم باعث شده بیشتر وقتم را پشت لپتاپ و پشت میز بگذرانم. رفتن به کتابخانه هم تنها بهانهای است برای خارج شدن گاهبهگاه از این فضا. بوی سوختگی تمام خانه را پر کرده. بیرون میروم و متوجه میشوم پدرجان دارد شام میپزد. در حقیقت گوشتکوبیدههایی که از ظهر مانده و کسی نخورده را پیچیده لای نون و آنها را توی روغن سرخ کرده و شده چیزی شبیه سمبوسه که خب من سمبوسه را عاشقم! به سراغ من اگر میآیید، نرم و آهسته چه فرقی دارد؟ ولی اگر قرار به خوردن غذای فستفودی باشد ساندویچ کثیف و یا سمبوسه را ترجیح میدهم!
22:20 اتاق
کمی با دوستان چت میکنم. کمی آهنگ گوش میدهم. اول عارف میخواند: «به پیری بگو پیری دست نگه دار گله دارم، حالا حالاها آرزو دارم؛ حالا حالاها آرزو دارم.» کمی وبلاگ میخوانم و اینبار شماعیزاده دارد میخواند:«توی یک دیوار سنگی دوتا پنجره اسیرن» و بعد نوبت به اصغروفایی میرسد که بگوید:«عشق آمد و آتشی به دل برزد؛ تا دل به گزاف لاف دلبر زد. عشق آمد، عشق آمد» و بعد هم لابد خوانده:«آسوده بدم نشسته در کنجی، عشق آمد عشق آمد؛ آمد غم عشق و حلقه بر در زد...» و در نهایت هم «عقلش چو مگس دو دست بر سر» خواهد زد.
00:00 همچنان اتاق
میشمرم هه میشمرم ها میشمرم هت میشمرم هو میشمرم ها میشمرم هه میشمرم ها میشمرم هت میشمرم هو میشمرم ها میشمرم هه میشمرم ها میشمرم هت میشمرم هو میشمرم ها میشمرم هه میشمرم ها میشمرم هت میشمرم هو میشمرم ها... فردا شده و دارند توی سرم دمام میزنند. هزارتا سوار توی سرم میدوند. توی سرم رخت میشورند. سرم مثل سیر و سرکه میجوشد و دست آخر من از دست این سینوزیتهای بعد از سرماخوردگی سر به بیابان خواهم گذاشت. این خط این هم نشان.
ساعت 01:00
بابا فلاسک چاییای که داشت را آورد توی اتاق. چایی میریزم و میخورم. یکی، دوتا نه سومی را هم باید خورد. یکی از کارهایی که سعی کردهام خودم را به آن عادت بدهم گوش دادن یکی از داستانهای کانال صداخونه است. بهاءالدین مرشدی عزیز و صدای گرمش را دوست دارم. در این کار با یکی از دوستان هم شریکم. که خب ممکن است دوست نداشته باشد اسمش را بیاورم. این را نگفتم که بگویم من چقدر آدم اهل داستانشنویی هستم! نه، خواستم کمی کانال صداخونه را تبلیغ کنم. بالاخره گردن این بندۀ داستانشنو حق دارد.
آن جملۀ«میشمرم هو میشمرم هه میشمرم هار» هم از داستان صداخونه نوشتۀ غلامحسین ساعدی است که بهاءالدین مرشدی آن را خوانده. دلیل دلبستگیام به این جمله و داستان این است که فکر میکنم همۀ ما سربازیم و فرماندۀ بزرگ همین روزگار قدار کجمدار لاکردار است. داد میزند «قدم آهسته بشمار هت، بشمار هو، بشمار هه، بشمار ها. بشمار هت» و این ماییم که باید اطاعت کنیم و تکرار کنیم «میشمارم هه، میشمارم ها، میشمارم هت، میشمارم هو، میشمارم ها» و بعد فرماندۀ بزرگ، یعنی همین روزگار قدار کجمدار لاکردار فریاد بزند:«اوهوی نفر سوم صف پنجم، باز که نشد، باز که نشد!» و بعد لابد بگوید:«گمشو برو ته صف!»
ساعت 02:18 اتاق
خستهتر از آن بودم که بخواهم کاری انجام دهم. حتی دستودلم به فیلم دیدن هم نمیرفت. این شد که تصمیم گرفتم کمی ورزش کنم. پس داخل درایو دی، پوشۀ pes را باز کردم و یک دور بلژیک را قهرمان جام ملتهای اروپا کردم تا کمی مغزم استراحت کند. تا کمی دقودلیام را سر توپ و زمین سبز و دروازۀ تیمهای مقابل خالی کنم! حالا با بالا بردن جام قهرمانی میروم که بخوابم. خواب که نه. میروم کمی کتاب بخوانم تا ببینم کی از خستگی چشمهایم بسته میشود.
احتمالاً تمام!
+چالشی در کار نیست. فقط احساس کردم کار جالبی است. پس اگر دوست داشتید شماهم از یک بیستوچهار ساعتتان بنویسید. :)