خستگی

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۲ دی ۹۶
  • ۴۴ نظر

به شکست ماده در اثر اعمال نیروهای متناوب کمتر از استحکام نهایی و (اغلب) کمتر از حد تسلیم، خستگی گفته می‌شود. خستگی مواد وقتی اتفاق می‌افتد که ماده تحت تنش‌های تکراری یا نوسانی قرار گیرد که منجر به شکست ناگهانی قطعه می‌گردد. دلیل اصلی خطرناک بودن شکست خستگی این است که بدون آگاهی قبلی و قابل رویت بودن اتفاق می‌افتد.

منبع: ویکی‌پدیای فارسی

+بیابید پرتقال فروش را

رزم‌نامه‌ی رستم و اسفندیار پرده‌ی پنجم

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۰ دی ۹۶
  • ۱۶ نظر

یاری رساندن سیمرغ رستم را و چگونگی مرگ اسفندیار:

گفتیم که رستم زخمی و دل‌خسته به سرای خود رفت. رودابه و زواره و فرامرز به پیشواز او رفتند و بر پیش وی گریستند. زال در او نگریست و چون حال پسر را بسیار آشفته دید گفت:«من اکنون کار تو را تدبیر خواهم کرد.» پس سه نفر را فرمان داد تا با سه مجمر به جایی بلند بروند. پری از سیمرغ را بر روی آتش نهاد و سیمرغ در دم پیدا شد. سیمرغ دلیل احضار خویش را از زال پرسید و او آنچه بر رستم رفته بود را شرح داد. پس دستور داد تا رستم و رخش را به بالینش بردند. سیمرغ با منقار خویش پیکان تیرها را از تن رستم بیرون کشید و بال خویش بر جای زخم‌ها مالید. سپس پری از خویش کند و به زال داد و گفت این پر را بر روی جای زخم‌ها بمالید تا التیام پیدا کند. بعد بر بالین رخش نشست. و تیرهای بسیاری را از بدن او خارج ساخت. و بال خویش بر جای زخم‌های رخش کشید. اسب از جای جست و شیهه‌ای بلند سر داد. آنگاه رو به رستم کرد و گفت: «ای پهلوان نامدار از چه روی به جنگ اسفندیار رفته‌ای؟ بدان که او رویین تن است. و پهلوانی است دلیر و پر آوازه. و هم او بود که جفت مرا کشت.(کشتن سیمرغ توسط اسفندیار در خان پنجم صورت می‌گیرد. در شاهنامه به جز سیمرغی که در البرز کوه زندگی می‌کند و پرورنده‌ی زال است و دو بار به یاری او می‌آید. از سیمرغ دیگری نیز سخن به میان آمده که اهریمنی است و اژدهاسان است. و این همان سیمرغی است که اسفندیار در خان پنجم با او روبرو شده و با تله‌ای او را گرفتار می‌کند و می‌کشد.) و آگاه باش که تو اگر به او صدمه‌ای وارد کنی بعد از آن دچار نفرین خواهی شد. و نیک‌بختی از تو روی خواهد بست و شوربختی به تو روی خواهد آورد. و زندگانی‌ات کوتاه خواهد شد و پس از مرگ به عذاب گرفتار خواهی آمد. حال اگر سر این داری که به جنگ اسفندیار بروی بر رخش بنشین و در پی من بیا». رستم بر رخش نشست و سیمرغ بر هوا می‌رفت. تا آنکه به کنار درخت گزی رسیدند. سیمرغ گفت: «از این درخت شاخه‌ای برگیر و آن را راست کن و بر سر آن دو پیکان قرار بده و آن را در زهر شستشو بده. که هلاک اسفندیار در آن است. فردا چون اسفندیار به میدان جنگ درآمد اول سعی کن از در پوزش و دوستی درآیی و از او بخواه جنگ را رها کند. و سخنان نیکو با او بگوی. و از جنگ تا می‌توانی دوری کن. ولی اگر او همچنان برقرار خود باقی ماند کمان خویش به زه کن و این تیر را به چشمان او بدوز.» رستم بازگشت و آنچه سیمرغ گفته بود را به انجام رسانید. و چون آفتاب بردمید سوار بر رخش به لب رود بیامد. سواران اسفندیار را خبر دادند که اکنون رستم در میدان نبرد است و تو را می‌طلبد. اسفندیار رو به پشوتن گفت: «گمان نداشتم که با آن زخم‌ها به سرای خود برسد. و اگر امروز چنین تندرست است از مکر زال جادوگر است.» پس لباس جنگ بر تن کرد و سوار بر  اسب سیاه خویش به میدان نبرد رفت. و گفت:«گویا آنچه دیروز اتفاق افتاد را فراموش کرده‌ای که دوباره به میدان جنگ بازگشته‌ای. گمان می‌کردم اکنون باید در خاک خفته باشی ولی با مکر زال جادوگر شفا یافته‌ای. امروز راه حیله را بر تو خواهم بست و تنت را آنچنان سوراخ سوراخ خواهم کرد که دیگر کاری از دست زال نیز برنیاید.» رستم اما از در دوستی درآمد و گفت: «امروز من برای جنگ نیامده‌ام. و سر جنگ ندارم. آمده‌ام تا از تو درخواست دوستی و صلح کنم. و از تو بخواهم تا چند روزی را به سرای من بیایی و مهمان سفره‌ی من باشی.» و سخنانی از این دست بر زبان راند. اسفندیار اما همچنان بر حرف‌های گذشته‌ی خود پافشاری می‌کرد و دعوت رستم را نشنیده می‌گرفت. رستم وقتی اوضاع را این‌چنین دید دست به زه کمان برد و آن را آماده کرد. اسفندیار درحال خنده‌ای مستانه سر داد و دست به کمان خویش برد. در همین حال رستم تیر گزی را که آماده کرده بود در کمان گذاشت. خدای را سپاس گفت و از او به خاطر راهی که در پیش گرفته بود طلب عفو و مغفرت کرد. سپس چشمان اسفندیار را نشانه گرفت و تیر را رها کرد. تیر بر چشمان اسفندیار نشست و جهان به چشمان او تیره شد. از اسب فرو غلتید و بی‌هوش بر روی زمین افتاد. چون به هوش آمد تیر از چشمان خویش برکشید. پشوتن و بهمن برسیدند و چون او را در آن حال دیدند جامه‌های خویش بردریدند و به زاری نشستند. پشوتن پیوسته خاک بر سر می‌ریخت و گشتاسپ را مورد ملامت قرار می‌داد و او و تخت شاهی را لعن و نفرین می‌کرد که اینچنین باعث تیره‌ روزی اسفندیار شده‌اند. اسفندیار رو به آن دو کرد و گفت: «بیش از این زاری نکنید. زیرا که پایان هرکسی را مرگی است. و پایان کار من نیز چنین بود و تقدیر من این‌چنین نوشته شده بود. و بهره‌ی من از تاج و تخت پادشاهی این بود که اکنون رخ داد. من سال‌ها در شگوفایی دین بهی رنج بردم تا بنیان آن استوار شد. و اکنون ارزوی تاج و تخت مرا بر زمین زد. باشد که آنچه اینجا کِشته‌ام در سرای پایدار درو کنم. به این چوب بنگرید و بدانید که پسر زال امروز مرا به نیرنگ و با راهنمایی سیمرغ هلاک کرد.» رستم که در نزدیکی آنها ایستاده بود و تماشا می‌کرد گفت: «تو را نه تیر گز که دیو درونت کشت. او بود که پیوسته تو را فریب می‌داد. و تو هرگز پندهای من را نشنیدی.» اسفندیار رو به رستم کرد و گفت:«اکنون به نزدیک بیا و وصیت من را بشنو.» رستم از رخش پایین آمد و به او نزدیک شد. اسفندیار گفت:«ای پهلوان نامدار مرا نه تیر تو کشت و نه مکر سیمرغ. مرا نیرنگ پدرم گشتاسپ به کشتن داد. با آنکه خود نمی‌خواستم و او نیز به حقایق آگاه بود مرا به جنگ تو فرستاد. و این مرگ تقدیر من بود. ولی اکنون از تو خواهشی دارم. بهمن تنها فرزند من است. و نور دیدگانم است. اکنون او را به تو می‌سپارم. بپذیرش و او را با خود به زابلستان ببر و همچون پسر خویش با او رفتار کن و او را بپروران و آیین پهلوانی و شاهی بیاموز.» رستم دست بر سینه خویش گذاشت و در پیش اسفندیار قسم یاد کرد که بر سر پیمان با او باقی بماند. آنگاه اسفندیار رو به برادرش پشوتن کرد و گفت: «برادر، چون جان من برآمد لشکر را به نزد پدر بازگردان و به او بگوی اکنون به آرزوی خویش رسیدی. اکنون تو را تاج شاهی است و مرا اندوه و غم. تو را تخت پادشاهی است و مرا تابوت و کفن. مرا به کام مرگ فرستادی. اکنون شاد باش و به شادی بگذران. فردا در نزد دادار خواهیم ایستاد و از او داوری خواهیم خواست.» پس چون سخنانش به پایان آمد نفسی بلند برکشید و جان خویش تسلیم کرد.

آموزش کد نویسی قالب 2

اگه به سربرگ(نوار آدرس؟) وبلاگ بنده یا مترسک یا جولیک یا یک آشنا یا گندوم بانو یا برخی وبلاگ‌های دیگه دقت کرده باشید یحتمل متوجه شدید که اون گوشه‌ی سربرگ(نوار آدرس؟) یک لوگوی کوچک که معرف وبلاگ مون هست هم به چشم می‌خوره. توی این قسمت می‌خوام آموزش ساخت این لوگوی سربرگ(نوار آدرس؟) رو باهاتون به اشتراک بذارم. اینم بگم که آموزش این قطعه کد یک یادگاری از وبلاگ پلاک هفت عزیز بوده.( هرکجا هست خدایا به سلامت دارش.)
قدم اول:
اول از همه عکسی که برای لوگوی سربرگ(نوارآدرس؟) وبلاگ‌تون انتخاب کردید رو آپلود کنید. 
قدم دوم:
آدرس عکس مورد نظر رو در قطعه کد زیر رو به جای آدرسی که مال لوگوی وبلاگ من هست(بین دوتا "") قرار بدید.
[قطعه کد]
قدم سوم:
وارد قسمت قالب-ویرایش ساختار قالب فعلی وبلاگ خودتون شوید. کد مورد نظر رو یک خط بعد از قطعه کد [ <head> ] کپی و پیست کنید. و در نهایت دکمه‌ی ذخیره رو فشار بدید. به همین سادگی. به همین خوش‌مزگی. (تصویر)
قدم چهارم: 
وبلاگ خودتون رو باز کنید. و با موفقیت به دستآورد خودتون نگاه کنید و در پایان برای سلامتی پلاک هفت نازنین و گل پسرش و همچنین در صورت صلاح‌دید برای سلامتی بنده‌ی نگارنده دعا کنید.

رزم‌نامه‌ی رستم و اسفندیار پرده‌ی چهارم

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۶ دی ۹۶
  • ۲۰ نظر

نبرد اول:

چون روز بر دمید رستم به همراه سپاهیان خود به لب هیرمند آمد و به آنها گفت در همین سوی رودخانه منتظر باشید و هرآنچه شد با دشمن درگیر نشوید و سر جنگ نداشته باشید. پس به پیش اسفندیار رفت و او را برای جنگ آماده دید. بار دیگر از در دوستی در آمد و به نصیحت او پرداخت. ولی اسفندیار چنین پاسخ داد که: «امروز دیگر نوبت جنگ است. پس سخن گزاف مگوی و از من نخواه که تن به خواسته‌ی اهریمن دهم.» پس رستم گفت: «اکنون که چنین است پس بدان که این جنگ تنها میان من و توست. و نه سپاهیان ما. پس سربازانت را بگوی که دست از جنگ برکشند. و ما دو تن با یکدیگر به جنگ می‌پردازیم.»

پس دو پهلوان به روی تپه مرتفعی رفتند و به جنگ مشغول شدند. جنگ تا جایی پیش رفت که گرز و شمشیر و نیزه هر دو پهلوان در هم شکسته بود. و تن هر دو خسته شده بود. از آن سوی وقتی جنگ به درازا کشید زواره برادر رستم بر جان او بیم‌ناک شد پس سپاهیان رستم را به حرکت در آورد تا به سپاه اسفندیار رسید. فرامرز پسر رستم وقتی با سپاه اسفندیار روبرو شد سخنان تندی بر زبان راند و خشم نوش‌آذر فرزند اسفندیار را برانگیخت. نوش‌آذر رو به آن دو کرد و گفت: پهلوانان مغرور سر از فرمان پادشاه خویش می‌پیچند. و ما امروز دستور جنگ نداریم. ولی اگر شما به ناحق بخواهید به جنگ بیایید خواهید دید که سرانجام جنگ چه خواهد بود. زواره دستور حمله به سپاهیان اسفندیار را صادر کرد. "الوای" که یکی از سرداران سپاه رستم بود به سمت نوش‌آذر حمله برد و در طی یک زد و خورد کشته شد. زواره روی به نوش‌آذر کرد و گفت کنون الوای را کشتی ولی بدان من کسی چون او را مرد جنگی نمی‌دانم. پس به سمت نوش‌آذر رفت. و در پی یک جنگ تن‌به‌تن نوش آذر بر زمین غلطید و کشته شد. مهرنوش فرزند دیگر اسفندیار برآشفته به سمت سپاهیان رستم حمله برد و با فرامرز فرزند رستم درگیر شد. جنگ دو پهلوان جوان به طول انجامید ولی در نهایت فرامرز پشت مهرنوش را به زمین رسانید و او را کشت. بهمن فرزند دیگر اسفندیار خبر این جنگ و کشته شدن پسران را به پدر رسانید. این خبر خشم اسفندیار را برانگیخت. رو به رستم کرد و گفت: «ای حیله‌گر مگر نه اینکه گفتی جنگی میان دو سپاه نخواهد بود. پس کنون بنگر که پسران من در جنگ با سپاهیان تو کشته شده‌اند.» رستم اظهار بی‌اطلاعی کرد و گفت: « من بر سر عهد خود بودم. و اکنون فرزندم و برادرم را به خاطر مرگ فرزندانت دست بسته به تو تسلیم می‌کنم.» اسفندیار گفت:« این از مرام پادشاهان به دور است. و گرفتن جان دیگران جان دو فرزند مرا برنخواهد گرداند.» سپس دو پهولوان به جنگ با تیرکمان پرداختند. اسفندیار تیرانداز ماهری بود و با هر تیری که به جنب رستم می‌افکند زخمی به او و اسبش می‌رسید. رستم وقتی شرایط را چنین دید از رخش به پایین آمد. و به بالای کوه گریخت. و رخش زخمی به جانب هیرمند بازگشت. اسفندیار وقتی دید جوی خون از تن رستم روان شده و چنین از جنگ می‌گریزد رو به رستم چنین گفت: «این رسم روزگار است، روزی همچون پیل باشی و روزی چون روباهی حیله‌گر به سوراخی بگریزی. و امروز روزگار تو به سر آمده. اگر خود تسلیم شوی من تو را دست بسته به پیش پادشاه خواهم برد و امان خواهم داد.» رستم که چاره‌ای نمی‌دید در جواب گفت: «دیگر اکنون آفتاب به پایین دشت رسیده و جای نبرد نیست. پس مرا امان بده تا به درگاه خویش روم. و فردا به اینجا باز خواهم گشت. و آنگاه هرآنچه تو گویی همان کنیم.» اسفندیار به رستم امان داد. و رستم زخمی و با تنی خسته به دربار خویش بازگشت. اسفندیار نیز پس از جنگ با رستم به بالین فرزندان تیره‌بخت خویش رفت. مدتی بر بالین آن دو گریست. تن آن دو را در تابوتی از زر گذاشت و به همراه پیکی به جانب پدر خویش فرستاد و گفت او را بگوی که: «این است ثمره‌ی سرزنش و توبیخ تو و سرانجام رأی تو در جنگ با رستم. و این تازه هنوز اول راه است. و خدا داند که زین پس چه خواهد شد.»

پرده‌ی اول، پرده‌ی دوم، پرده‌ی سوم

در بیان اهمیت ساعت دیجیتالی بمب!

تا امروز و این ساعت و این دقیقه و این لحظه نه در هیچ بمب‌گذاری‌یی دست داشتم و نه حتی هیچ بمبی رو از نزدیک دیدم. ولی از صبح چیزی که ذهنم رو مشغول کرده اینه که: چطور بمب‌گذار و کسی که در واحد خنثی سازی بمب‌ کار می‌کنه به اون ساعت دیجیتالی روی بمب و زمانی که تا لحظه انفجارش باقی مونده اعتماد می‌کنن؟ بابا من زمان بچگی ساعتم رو یک ربع عقب می‌کشیدم که یک ربع بیشتر درس بخونم! یا صبح‌ برا اینکه دیرم نشه روی ساعت شیش کوکش می‌کردم که نهایت تا شیش و نیم بیدار شده باشم.

حالا اینکه چرا باید همچین چیزی ذهن من رو مشغول کنه؟ باید بگم خب سازوکار مغز خیلی پیچیده است. به من ربطی نداره.

رزم‌نامه‌ی رستم و اسفندیار پرده‌ی سوم

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۸ آذر ۹۶
  • ۱۰ نظر

دیدار دوم:

داستان تا اینجا پیش رفت که قرار بر این شد تا اسفندیار پیکی پیش رستم بفرستد و او را برای مهمانی خبر کند. ولی زمانی که آفتاب به میان آسمان رسید اسفندیار با پشوتن گفت: «من با رستم کاری ندارم. و فقط برای در بند کردن او به اینجا آمدم و نه می‌گساری با او." پشوتن به نصیحت شاهزاده جوان پرداخت و گفت: "من از این می‌ترسم که با این تصمیم کار شما دو تن به مشکل برسد." با این حال اسفندیار پیکی به جانب رستم نفرستاد. در همین حال رستم در دربار خود منتظر پیک اسفندیار نشسته بود و وقتی دید که هیچ خبری از پیک اسفندیار نیست خود بر رخش نشست و به سمت هیرمند آمد. وقتی به لب هیرمند رسید اسفندیار را خطاب کرد و گفت: «آیا به نزد تو مهمانی چنین بزرگ به یک دعوت نمی‌ارزید؟  تو با اینکه نشان پدشاهی داری از همان لحظه اول سخن‌های من رو ناچیز گرفتی و من رو خرد و کوچک شمردی. و ندونستی که من رستمم. همون کسی که هفت خان رو رد کردم. و پسر خودم رو به خاطر ایران زمین کشتم. و پس از مرگ سیاوش پیش شاه انتقام او رو از سودابه گرفتم. و من امروز از تو خواهش دارم که از خواسته‌ی من دلخور نباشی. و من به خاطر شأن و شوکت تو خواستار دوستی و همنشینی با تو هستم. و دوست ندارم شاهی مثل تو به دست من نابود شود.» اسفندیار در جواب سخنان رستم خنده‌ای کرد و پاسخ داد: «من قصد خودخواهی نداشتم. و از این جهت که تو خسته بودی و راه دراز بود و قصد رنجش تو رو نداشتم پیکی نفرستادم. ولی حالا که آمدی به پیش من بیا و بنشین تا به شادی بگذرونیم. و سخنان تلخ گفتن سودی ندارد.» پس دو پهلوان به پیش هم نشستند و اسفندیار چنین گفت که: « من شنیده‌ام که پدر تو دیوزاده بوده و هیچ اصل و نسبی نداره و زال رو وقتی که به دنیا اومد به این خاطر که موهای سپید داشت به نشانه‌ی شوم بودن می‌خواستند بکشند و اون رو در بیابان رها کردند. پس سیمرغ که او رو دید آمد و زال رو بعنوان غذای کودکان خود برد ولی آنقدر زال نحیف و کوچک بود که ارزشی نداشت. پس او در همان لانه سیمرغ بزرگ شد و تن بی ارزشش برهنه بود. و زمانی مردار خوار بود. و سام هنگام پیری پشیمان شد و او رو برهنه به سیستان بازگرداند و بعد به خواطر پادشاهان و بخشش آنها بود که چنین بزرگی یافت.» ( البته داستانی که اسفندیار جهت تحقیر رستم در مورد زال بازگو می‌کند با اصل داستان متفاوت است.) رستم در جواب اسفندیار چنین گفت که: « ای نامور پهلوان، من می‌بینم که امروز دیوان با روان تو همراه شده‌اند. و سخنان بی‌مورد می‌گویی. همه به نیکی آگاه هستند که سام پسر نریمان بود و نریمان بزرگ و پسر گرشاسپ بوده و گرشاسپ در زمان خود پادشاه بزرگی بود. و زال فردی خردمند و با دانش است. و مادرم نیز دختر مهراب بود و مهراب از نوادگان ضحاک است. و من وقتی کی‌کاووس رو از بند دیو سپید آزاد کردم او سیستان رو به من بخشید. و عهدنامه آن نیز موجود است. و من از آن‌روز که کمر بستم شاهان در ایران آسوده خاطر بوده‌اند و در همه‌ی جنگ‌ها سرافراز». (رستم در این داستان 500 ساله است!) سپس اسفندیار چنین گفت: « اکنون که من شرح دلاوری‌های تو رو شنیدم، تو نیز شرح دلیری‌های من رو گوش کن. اولین کاری که کردم این بود که برای گسترش دین بهی کمر بستم. و جنگ‌ها کردم. جنگ‌هایی که کس در جهان ندیده بود. و وقتی در گنبدان دژ در بند بودم و تورانیان به ایران حمله بردند با یک حرکت همه زنجیرها رو گسستم و تورانیان رو شکست دادم. و از هفت‌خوان گذر کردم. و خواهرانم رو از رویینه دژ رهانیدم و انتقام کشته شدن تمام ایرانیان و شاه لهراسب رو از ارجاسب گرفتم. و رویینه دژ همان است که تا قبل از من کسی جرئت نزدیک شدن به اون رو نداشت. و تو که امروز اینچنین سخنرانی می‌کنی فکر می‌کنم فراموش کرده‌ای که پیوسته با نیاکانت در خدمت شاهان بودی و این بزرگی و مرتبه‌ای که الان داری هم از بخشش پادشاهان است

پس رستم چنین جواب داد که:« تو که پادشاهی عادل هستی مطمئنم می‌دانی که من بودم که پیوسته پادشاهان رو از جنگ‌ها و گرفتاری‌ها نجات دادم. و کاووس را از چنگ دیو سپید آزاد کردم. و تو می‌دانی که کسی رو نیروی جنگیدن با دیو سپید نبود. و من با گرز خود به مازندران رفتم و طوس و کی‌کاووس و بسیاری دیگر از پهلوانان ایران رو از بند او آزاد کردم. و اگر من نبودم و کی‌کاووس در چنگ دیو سپید کشته می‌شد چطور از خون او سیاووش زاده می‌شد؟ و چطور کی‌خسرو به پادشاهی می‌رسید؟ و چطور او پادشاهی خودش رو به لهراسب پدربزرگ تو می‌داد؟ و اکنون گشتاسپ پادشاه نبود. و تو نیز شاهزاده نبودی. و امروز اگر من خودم رو کوچک می‌کنم به این خاطر است که دلم مهر تو بر دلم نشسته و نمی‌خواهم خون تو به دست من ریخته شود.» پس اسفندیار دست رستم را در دست گرفت و به سختی فشرد. طوری که خونابه‌ی زرد از آن روان شد. و رستم چهره در هم نمی‌کرد و چیزی نمی‌گفت. پس اسفندیار گفت: «فردا در روز جنگ خواهی دید که من وقتی سوار بر اسب سیاه می‌شوم چگونه هستم. و تو رو به زمین خواهم زد و در بند می‌کنم و به نزد گشتاسپ می‌برم و آنگاه از خوبی‌های تو پیش او خواهم گفت. و رأی پادشاه رو با تو همراه می‌کنم و خود به تخت شاهی می‌نشینم و تو رو به سیستان بازخواهم گرداند. و بعد از آن با تو به مهر و عطوفت رفتار خواهم کرد.» رستم نیز چنین پاسخ داد که: « ای نامور پهلوان این‌چنین هم که تصور می‌کنی نیست. و فردا در میدان نبرد خواهی دید که چه پیش خواهد آمد. و من تو رو مثل پهلوانان دیگری که شکست دادم از کمر می‌گیرم و از روی اسب به پایین می‌کشم. و به روی تخت پادشاهی می‌نشانم و تاج پادشاهی بر سرت می‌گذارم. و در گنجینه‌ها رو باز می‌کنم و همراه هم به نزد گشتاسپ خواهیم رفت.» و گفت: «تو پیوسته جان من رو سرزنش می‌کنی. و اندکی در گفته‌های من تأمل نمی‌کنی. و پیوسته خودت رو به رنج و اندوه می‌اندازی و در نهایت هم جز بدنامی نتیجه‌ای نخواهی گرفت. اجل تو رو با سپاهیانت به سیستان کشانده تا به دست من کشته شوی و تو باز نمی‌خواهی حرف من را قبول کنی.»

اسفندیار خروشید و گفت: «یکی از موبدان در قدیم می‌گفت پیری که فریبکار باشد اگرچه پیروز و دانا باشد احمق است. و تو اکنون رو به حیله‌گری آوردی. و می‌خواهی با حیله خودت رو از حلقه کمند من رها کنی. و هدفت این است که هرکس سخنان تو رو می‌شنود مرا ناپاک اندیشه و تو را هوشیار و نیکوکار بنامد. و بگویند رستم با مژده‌ی دعوت و مهمانی به پیش سپهسالار آمد و و او دعوت رستم رو نپذیرفت. و سخنانش رو نشنیده گرفت.» و سپس سخنانی جهت کوچک شمردن رستم بر زبان آورد. و گفت: « دیگر سخنی با تو ندارم. و فردا در میدان نبرد پایان کار ما مشخص خواهد شد.» پس رستم از خیمه‌گاه بیرون آمد و با خود چنین زمزمه می‌کرد که: «روزگاری در این خیمه‌گاه بزرگانی چون کی‌کاووس و جمشید اقامت داشتند. و اکنون درِ بزرگی و فرخندگی بر این خیمه‌گاه بسته شده. چونکه نالایقی در آن نشسته است. سخنان رستم به گوش اسفندیار رسید و او بانگ برآورد که ای نابکار، تو از بزرگی کی‌کاووس و جمشید و کی‌خسرو سخن می‌گویی. ولی خودت هم خوب می‌دانی که شاهی به بزرگی گشتاسپ تا به امروز نبوده. زیرا که او دین بهی رو گسترش داد. درحالی که کاووس به دنبال رفتن به آسمان بود و در دوره او کشور پر از جنگ و خونریزی بود.» پس رستم رفت و اسفندیار خطاب به پشوتن گفت: «اکنون چیزی جز جنگ میان ما حکم نخواهد بود. و من با اینکه مهر رستم رو بر دل دارم ولی نمی‌توانم فرمان پادشاه رو نادیده بگیرم زیراکه فرمان پادشاه فرمان ایزد است. و من از این جنگ بیمناکم.» و رستم سوار بر رخش می‌رفت و با خود می‌اندیشید که سرانجام این جنگ سراسر ننگ و نام است. اگر تن به بند دهد جز ننگ و خاری نیست. و اگر به اسفندیار آسیبی برساند همه از او انتقاد خواهند کرد و او بدنام خواهد شد. زیرا که با شاهزاده‌ای از ایران جنگ کرده. پس به بارگاه خویش رفت و تا صبح اندیشناک بود.

س.ن:

 قدیم‌ترا رسم بود شب یلدا شاهنامه هم می‌خواندند. پس این قسمت را به مناسبت شب یلدا داشته باشید تا بعد ان‌شالله. البته به شرط حیات. 

(چند روزی رو نیستم. )

مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۸ آذر ۹۶
  • ۱۹ نظر

#وصف_الحال

یادداشت‌های من

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۶ آذر ۹۶
  • ۱۴ نظر

یک لطیفه‌ای بود می‌گفت: "یک بنده‌ی خدایی رفت جنگل، وقتی برگشت گفتند خب جنگل چطور بود؟ گفت اینقدر اونجا درخت کاشته بودن من هرچه سعی کردم باز نتونستم جنگل رو ببینم!"