۴۷۹ مطلب با موضوع «خودنوشت‌ نگاری» ثبت شده است

شهر آفتاب غرقه در آب! قایقی خواهم ساخت!

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۵
  • ۲۶ نظر


قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این نمایشگاه غریب!
که در آن هیچ کسی نیست که هست عشق کتاب!
پشت این آب ها شهری* است!
قایقی خواهم ساخت...

*منظور شاعر همان شهر آفتاب است.


آب گرفتگی در شهر آفتاب! حتی اسمش هم مرا به خنده می اندازد.گویا طبیعت هم دستی در طنز آفرینی دارد!
طنز آمیزتر آنکه "ناشران آموزشی که روزگاری است خود آب قاطی کتاب ها می کنند را آب ببرد!"


ناشر پارسه را باران شست
از دل من اما، چه کسی نقش تو را خواهد شست!؟


از کراماتنا

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۲ ارديبهشت ۹۵
  • ۲۴ نظر

و هرباری که مریدان از کرامات شیخنا به تعجب افتادند؛ چو پرسیدند که: "یا شیخ جریان چه بودی؟"

شیخنا چنین پاسخ دادی: "که ای مریدان، همانا جریان به صورت نرخ تغییر بار الکتریکی نسبت به زمان تعریف شده و با نماد I نشان داده شود."

و سپس از آنکه چنین جواب کژتابانه ای داده قهقه ای سر بداد.

و مریدان هربار چو این جواب هوشمندانه شیخنا را شنیدند جامه ها دریده راه بیابان ها در پیش گرفته و نعره ها همی زدند!

و این جریان تا به آنجا پیش رفت که دیگر مریدان را جامه ای نبودی از برای دریدن!


فرزادی که دیگر حَسَن نبود!+الحاقیه

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۹ ارديبهشت ۹۵
  • ۲۸ نظر

برنامه نیم رخ را بچه های دهه شست و هفتاد خوب یادشان هست.

جوانکی ساده دل و مستعد که به تازگی پا به دنیای مجری گری گذاشته بود.

بعد ها دو ساعت تمام برنامه کوله پشتی اش را به تماشا می نشستیم و او هنوز همان جوان خوش رو و خوش خلق و خو بود.

فرزادی که به معنای واقعی کلمه حَسَن اندر حَسَن اندر حَسَن بود!

باری، گذشت و گذشت و گذشت تا روزهایی رسید که آن جوانک خوش پوش خوش روی خوش صدای ساده دل دیگر آن جوانک قبل نبود!

دیگر خلق و خویش حَسَن اندر حَسَن اندر حَسَن نبود!

دیگر به دل نمی نشست! فرزادی که دیگر  حَسَن نبود!

متأسفم.

 متأسفم که آن جوانک برنامه نیم رخ را از این پس باید با این صحنه ها به یاد بیاورم.

و با شنیدن اسمش به جای انکه لبخندی بر لبانم نقش ببندد و خاطرات خوب قدیمی ام زنده شود. حالت تهوعی انسانی به سراغم آید و خجالت بکشم از اینکه روزی او را دوست داشتم!


الحاقیه: مترسک جان نیز در این مورد نوشته اند، که الحق خواندنی است. 


ببینید



نرود میخ استینلس استیل در سنگ!

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۵
  • ۲۸ نظر

میگه: آقا تورو خدا جوراب بخرین.

میگم: نمی خوام لازم ندارم.
میگه: حالا شما بخر! 
دوباره تکرار میکنم: لازم ندارم، تازه پول نقد هم پیشم نیست!
میگه: اون طرف خیابون عابر بانک هست!
میگم: ای بابا، گفتم که احتیاج ندارم! 
میگه: طوری نیست آقا! شما بخر بندازش دور! o___O

آه اسکندر کتابخانه ها را دریاب...

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۳ ارديبهشت ۹۵
  • ۱۶ نظر

کتاب های عباس جدیدی کشتی گیر سابق وزن 100 کیلوگرم در نمایشگاه کتاب تهران رونمایی خواهد شد!

"به نقل از جراید"



نویسنده از کتابخوان بیشتر شده است!

آه اسکندر

کتابخانه‌ها را دریاب!

"کیومرث منشی‌زاده"

" تاریخ ِ تاریخ"

ما به این جور وصله ها نمی چسبیم!

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۵
  • ۱۴ نظر

از پسین گاه دیروز درگیر و دار آن بودیم که چه بنویسیم و ننویسیم تا هم خوش آید خلق الله را و هم اینکه هدف های بسیار به یک تیر بنشانیم!

خب یحتمل خواهید گفت منظور از هدف های بسیار چیست؟

- باید در جواب عرض کنم اول خوب هایش را میگویم و بعد بدهایش را!

 خوب هایش، اول روز کارگر بود و دوم روز معلم و سوم تولد خواهر امیرحسین جانمان (معرف حضور هستند البته-توضیح از بنده نگارنده دختر خاله ندیده!)

و بدهایش، رکورد شکنی جهانی فوتبالی ها در امر دوپینگ بود و به اغما رفتن بیان بود(گویی پای آبدارچی بیان به سیم سرور ها گیر کرده بوده است-توضیح از این بنده نگران بیان) و سوم به مرز جنون رسیدن این عقلک بیچاره خودمان که چندی است blue page می دهد!

باری، از مرحله پرت افتادیم! داشتم میگفتم برایتان از این برزخ نوشتن و ننوشتن! از اینکه چند وقتی است نوشتن مان نمی آید و آن روزی که بیان به اغما رفت در دل آرزو کردم ای کاش به روز بلاگفا بیافتد! تا بلکه از دستش خلاص شویم و برویم پی زندگیمان! البته که چند روزی را برایش عزاداری می کردیم و شاید چلوکبابی هم میدادیم به ملت تا ما را به خاک سیاه و ورشکستگی بکشانند و در عوضش فاتحه ای برای مرحومه مغفوره مجازیمان بخوانند! 

ای وای! ببخشید! حواسمان نبود تلخ شد! وگرنه که ما به این جور وصله ها نمی چسبیم! آقاگلیم خیر سرمان!

بیت:

دعا کنین که حالمون خوب بشه

تا حرفامون یه ریزه مرغوب بشه!


خلاصه کلام روز کارگر و روز معلم را به همه تبریک و تهنیت عرض می کنیم. ضمن آنکه معتقدیم همه انسان ها به قدر خودشان هم کارگر بوده اند و هم معلم!


به یاد آن زننده حرف حساب...

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۱۰ ارديبهشت ۹۵
  • ۱۷ نظر

آن رونده راه صواب، آن زننده حرف حساب، آن طوطی وادی شکر خایی. آن صاحب منصب گل‌آقایی، آن منتقد طریقت جابری، مولانا «کیومرث صابری»- دامت توفیقاته- شیخ الشیوخ طنازان عصر خود بود.

برخی مغرضین گویند: ابتدای کار او آن بود که از فومنات آمده بود و شیخنا «سید محمود دعایی» که از اجله ی زعمای جریده ی «اطلاعات» است، با بعضی اصحاب خاص در شارع عام می‌رفت و با مولانا «جلال‌الدین رفیع» می‌گفت: «مارا می‌باید تا شخصی گیج و گول بیاریم و بعضی امورات جریده به او سپاریم. که عقلا در کار ما در مانده‌اند.» مگر این مرد – حفظه‌الله- بر آنجا می‌گذشت و این سخن شنید. پس در دامن شیخ آویخت که: «یا شیخ! مرا کاری ده.» گفت: «نامت چیست؟»

گفت: «گول آغا!» پس گفت: «ای‌جلال! ما به مسمّی راضی بودیم و این مرد اسمش هم در همان راستاست! دامنش از کف مده که راست کارماست! »

نقل است که در جوانی تعمیر ماشین می‌کرد. وقتی ماشین پیش او بردند که تعمیر کن. ساعتی نگذشت که کرد. پس بر طریق «پُز» با ایشان گفت که: «ما اینیم!» چون نظر کردند، سوپاپ در دستش دیدند و پنداشتند که یعنی گفت: «ما سوفافیم!» و این که او را سوپاپ می‌گویند، هم از این جهت است نه به جهات دیگر(!)

نقل است که مولانا حبیبی در زهد بدان درجه بود که جز نان خالی نخوردی و نام کباب و غیره نبردی و از ذکر نام اینها نیز اِباداشتی،مگر شرح کباب خوردن گل‌آقا و مریدان با او گفتند. پس به گل‌آقا نامه برداشت که: «لاف غمخواری مردمان می‌زنی و در خفا با اصحاب، کباب نیم متری می‌خوری؟!» چون این بر گل‌آقا و اصحاب خواندند، فرمود تا شاغلام جوابی به قاعده دهد. مولانا شاغلام بر پشت آن رقعه نبشت: «حرف حساب را جواب نیست» و باز پس فرستاد.

او را گفتند: «حرف حساب چیست؟» گفت: ««آن است که قَلّ است و دَلّ است و اطنباش مُمِلّ نیست و ایجازش مُخِلّ نیست.» این سخن پیش مولانا غضنفر بردند که: «ترجمت کن»! گفت: «ترجمت ندانم. لیک آن قدر دانم که حرف حساب، آن است که به واسطه آن، به نعل و میخ می‌زنند و از چپ و راست می‌خوردند! »

نقل است که مچ‌گیری می‌کرد و حالگیری می‌کرد. چنان که روزی به هیأت دولت رفته بود. گفت: «بی‌انصافی راه بر محموله کاغذ ما بسته‌است.» مگر مولانا «وهاجی» که وزارت بازرگانی داشت، آنجا بود. گفت: «ما کی چنین کرده‌ایم؟» پس همگی دانستند که کار کار اوست – حفظه‌‌الله-.

نقل است که «تویوتا»یش دزدیدند. شکایت به حاکم برد. به زندانش کردند گفت: «مال من دزدیده‌اند. از چیست که مرا به زندان می‌برید؟» گفتند: «از آن که پیش از هر چیز، می‌بایدت تا ثابت کنی که با این مایه بی مایگی(!)، تویوتا، چگونه خریده بوده‌ای؟!»

گویند: نَفشس شیخ ما- سلمه الله- از جای گرم در می‌آمد. چنان که مریدی یک صبحدم تا شام در صف ایستاده بود. مگر با اخم بر زبانش رفت که: «این چقدر دراز است!» پس با مرید گفت: «برو که توصحبت ما را نشایی. از آن‌که: "خنده رو هر که نیست از ما نیست و اخم در چنته گل‌آقا نیست!"

وقتی دیگر گفت: «اگر معاون اول، به جای یکی، شش تن بودی، نان ما توی روغن بودی!»

نقل است که وقتی تند رفته بود. به سِرَّش ندا کردند که: «ای بنده خدا! هیچ از شاخ گربه یاد نکنی و بدین تندی، نترسی که نَفَست بگیرد.» گفت: «چرا.» باز به سرّش ندا کردند که: «یا خائف من الشاخ الپیشی، اذهب بارتعاش و آتی یواش یواش!» یعنی: «همین طور برو که داری خوب می‌روی!»

شبی در مناجات می‌گفت: «خدایا، بر مشکلات مردم بیفزا.» گفتند: «این چه دعاست؟» گفت: «ما به نوشتن مشکلات مردم نان می‌خوریم، هرچه مشکل مردمان بیشتر، وضع‌ما بهتر!»

نقل است که گفت: مرد آن مرد است که چون جریده نویسد، چنان نویسد که چپ را خوش آید و راست را، موافق را خوش‌آید و مخالف را، دوست را خوش آید و دشمن را، ظالم را خوش آید و مظلوم را، حاکم را خوش‌آید و… »و با این همه، گفتی که: "ما «سوفاف!» نباشیم و این کنیت بر مابسته‌اند!"

 والله اعلم!


#ابوالفضل_زرویی_نصرآباد

#تذکره_المقامات

#ذکر_کیومرث_صابری_جان

#به_یاد_آن_معلم_محبوب

#یازده_اردیبهشت_سالروز_درگذشت_گل_آقای_ملت


گل آقا

جعلیات هوشمند

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۹ ارديبهشت ۹۵
  • ۲۱ نظر