۴۷۹ مطلب با موضوع «خودنوشت‌ نگاری» ثبت شده است

دنیای رنگارنگ مجازی به رنگ آقاگل

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۷ اسفند ۹۴
  • ۲۵ نظر

تا مدت ها گمان می کردم دنیای اطرافم یک دنیای ماشینی سیاه سفید است، دنیایی که چارلی چاپلین در عصر جدید به تصویرش می کشد. دنیایی با آدم های صامت و دستگاه های پر سر و صدا! 

باری، از شما چه پنهان بعدها فهمیم مشکل از خودم بود، مشکل از گوش هایی بود که درونشان پنبه گذاشته بودم و چشم هایی که عینکی سیاه ضمیمه نگاهشان شده بود.

بعد از آن یک به یک آدم های رنگی دنیای بیرون را کشف کردم، و دیدم دنیا چقدر جای خوبی است با بودن های گاه و بیگاهشان. آدم هایی که هرکدامشان رنگی خاص داشتند و جایی خاص. کم کم دنیای بیرونی آقاگل پر شد از آدم هایی که دیگر ماشینی نبودند دیگر سیاه سفید نبودند. رنگی بودند. یک طیف رنگی کامل! طیفی که وقتی همه شان کنار هم قرار می گرفند سیاهی خود رخت بر میبست و جز نور و روشنایی نبود.

و اما دنیای مجازی، 

دنیایی تنها با یک فرق عمده با دنیای واقعی.

آدم هایش

آدم های مجازی!

 آدم هایی که تنها از پشت صدها پست وبلاگ هایتان میشناسمتان.

 اینگونه هر کدامتان برای من هزار نفرید در دنیای بیرون. و در چهره هر کسی که خیره می شوم جزئی از این دنیای وبلاگی را در او می بینم، فلمثل در پارک که قدم میزنم مترسک جانمان را میبینم که با She نشسته اند و حرف می زنند. و آنطرف ترش دخترکی را می بینم که دارد به کودکی که در حین بازی پایش کمی خراش برداشته کمک می کند. و گمان میکنم شاید او همان بیست و دو فوریه باشد.

مرد جوانی را می بینم که دارد شعاع انحنای تیر چراغ برقی  را بررسی می کند تا ببیند احتمال سقوط لانه گنجشکی که آن بالا هست چقدر می تواند باشد! و در جا به یاد آلبرت خودمان می افتم. دو خانم را می بینم که در انتظار تاکسی ایستاده اند و باهم گفتگو می کنند و به این می اندیشم که شاید این دو خانومی و khanomi دنیای وبلاگی باشند.

و مردی را می بینم که کیف قهوه ای به دست دارد با کفش هایی که به تازگی واکس خورده اند. به ظاهرش میخورد دکتر سین خودمان باشد.

خانمی را در کسوت یک خبرنگار در گوشه پیاده رو می بینم و درجا شک میکنم، نکند او سوژه نگار باشد؟ هم او که حتی وقتی کسی نبود او بود و الحق وجود این وبلاگ را مدیون او هستم.

و تک تک آدم ها را خوب که نگاه کنی شاید بتوانند یکی از همین آدم ها و دوستان مجازی ات باشند. دوستانی که اگرچه تعدادشان زیاد نیست ولی هر کدامشان دنیایی اند برای خودشان.

یا بهتر است بگویم هر کدامتان دنیایی هستید از مهر و محبت و عشق و زیبایی.

 و هر کدامتان طیف رنگی هستید از این دنیای رنگارنگ...

دنیای رنگارنگ مجازی.

از کلمات فاکتور میگیرم، انتهای کلام و با زبانی ساده: "دوستتان دارم." و امیدوارم هرگز هرگز لبخند از لبانتان محو نشود.

دنیا خیلی جای خوبی است! به خاطر داشتن دوستانی "بهتر از برگ درخت"


"الفقیرالحقیر

آقاگل کبیر"

مصادف با هفده اسفند سال هزار و سی صد و نود و چهار.

جوانی در آستانه بیست و پنج سالگی...


تو از زمان تولد درون من بودی!

وگرنه عشق که اینقدر اتفاقی نیست . . .


س.ن: اینکه فقط شش تا از اسامی ویلاگهایی که هر روز میخونمشون رو در متن آوردم به این معنا نیست که بقیه رو دوست ندارم. به شخصه همه 90وبلاگی که دنبال می کنم را عاشقم. از آقا معلم "مهرجان" مان بگیرید تا، پسرخاله عزیزمان که به تازگی به دنیای وب نویسی وارد شده اند، تا نابغه وبلاگیمان و آسمان آبی وبلاگش که باید اعتراف کنم به نوع فکر کردن طنز آمیزش در مورد مسائل زندگی حسودیم می شود. تا وبی که روز به روز بزرگتر شدن نویسنده اش را با پست هایش حس میکنم، تا روزنوشت های جناب سر به هوا که البته حواسم هست که هر دو روز دارد می نویسد! تا اسپریچو با عکس ساده پروفایل بیانش که هر بار که تصویرش را می بینم ناگاه لبخند می زنم، و تا طلبه او منفی و نقدهای به روز و منصفانه اش و تا همه 90 وبلاگی را که دنبال میکنم و باور کنید دلم نمیخواهد خدایی ناکرده مویی از سرتان کم شود. همه تان را دوست دارم :)


س.ن: هدر مجدد تعویض شد، خیلی خوشگل و دلچسبه ^__^

هدیه ای بود از دوستی در همین دنیای وبلاگستان.

تشکر دوست جانم.

ان شالله پوستر عروسیت رو طراحی کنی و بفرستی برامون:دی


هفت مجرد در پرایدی بگنجند و دو پادشه در اقلیمی نه!

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۶ اسفند ۹۴
  • ۱۴ نظر
+ خلاقیت از نوع دکتر سین گونه! و آوردن متن به جای عنوان وقتی که عنوانی وجود ندارد!






لوکیشن تاکسی
هشتک تفریح هفت نفره
هشتک پراید
هشتک له شدیم

مبارکت باشه دادا دی کاپریو :)

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۳ اسفند ۹۴
  • ۱۴ نظر

بازگشته یا برخاسته از گور فیلمی به کارگردانی الخاندرو گونسالس اینیاریتو است، فیلمی که همین چند روز پیش در 12بخش مختلف نامزد اسکار بود. و البته که بی نصیب هم نمانده و دی کاپریوی عزیز بالاخره به خاطر بازی در این فیلم و دست و پنجه نرم کردن با یک خرس گریزلی توانست دل هیئت داوران را به رحم آورده و جایزه اسکار بگیرد!

 و همچنین اسکار بهترین کارگردانی نیز به اینیاریتو داده شد!

این بنده نگارنده چیزی از سینما و فیلم سازی نمی دانم ولی چیزی که میدانم این است که وقتی فیلمی در 12بخش نامزد اسکار شده و در چند بخش نیز موفق بوده ولی بهترین فیلم اسکار نبوده! حتما یک جای کارش می لنگد!

درست مثل جایزه سیمرغ خودمان! (البته که اسکار به بزرگی و معروفیت سیمرغ نیست!)

باری، از دید این بنده بیننده بازگشته فیلم زیبایی بود، کارگردانی خوبی داشت و دی کاپریو عزیز در نقشش فوق العاده بود. آنقدر که در کل فیلم چسبیده بودیم به بخاری و باز سردمان بود!

 ولی یک جای کار لنگ میخورد، اینکه فیلم هیچ حسی را به مخاطبش انتقال نمی داد! و فقط سردم شد!

 از گفتن جزئیات پرهیز میکنم تا خودتان فیلم را ببینید و شیرینی دیدنش را حس کنید.

فقط پیشنهاد میکنم قطعا یک فلاسک چایی به همراه داشته باشید!

:)


دیالوگ:

+باد نمیتونه درختی با ریشه های قوی رو شکست بده...



امان از این پسرجان!

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۱ اسفند ۹۴
  • ۱۱ نظر

اندراحوالات این خاله پسر گرامی! دی روز رفتیم بازار و چه آتیش هایی که نسوزوندند این یکدانه پسر!

از عشقش به تفنگ بازی و ایستادن دم همه مغازه های اسباب بازی فروشی و ور رفتن با تفنگ ها و حرصی که به ما و مغازه داران گرامی دادند که بگذریم بارها و بارها با شیرین کاری ها و ادا اطفارهایش درحد مرگ ما و رهگذران را خنداندند.

قرار بود برایش یک پیراهن بخریم، بعد هر مغازه ای که می رفتیم در اولین مقدم خوب میگشت و جایی برای نشستن پیدا می کرد! و چنان مینشست که انگار پیرمردی فرتوت پیاده کل جهان را گشته! بعد هر بار مادرجانش لباسی را تنش می کرد کلی نق و نوق میکردند که چرا باز درش میارید؟ مگر مال خودم نیست؟ :/

در زمان راه رفتن همین را بگویم که تلاش بسیاری داشت تا فقط از کف پوش های زرد رنگ وسط خیابان بگذرد! و فکر کنم آدم بزرگ ها هم به وسط و یا رنگ زرد علاقه داشتند! و نتیجتن بارها و بارها به رهگذران برخورد کرد! و دست آخر با یک فریاد اعتراض کرد که "مامانی اینا هی میزنن به من! کلم اوخ میشه! "

و همچنین بارها اعتراض کردند که "مامانی این مردما هی منو نگاه میکنن0_@".

 یکبار چنان داد زد که خانم هایی که از کنارمان میگذشتند تا چند متر آنطرف تر صدای خنده شان می آمد که با چه ذوقی حرف جناب خاله پسر را تکرار میکردند که "میگه مامانی اینا چرا منو نگاه میکنن ..."

در طول مصیر هم چند بار این بنده نگارنده با کف دست هدایتش می کردم تا نرود زیر دست و پا له شود! که با یک فریاد از خجالتمان در آمد "اههه! هی دستتو نزار پشت سر من دادا سعید! و ... (آرایه خودسانسوری دهه نودی ها!) "

در یکی مغازه ها هم رفته بودیم برایش پیراهنی بخریم، صاحب مغازه که جوانکی بود با ادب و خوش رو یک عدد چیپس به این پسرک ما تعارف کرد! و البته بقول قدیمی ها تعارف اومد نیومد داره! و این شد که چیپس مورد نظر را تا زمانی که به زور از مغازه بیرونش نیاوردیم رها نکرد!   (تقریبا فقط خاکه چیپس تهش مونده بود! - توضیح از بنده نگارنده)

از این ها که بگذریم یک جایی سوتیی داد که این بنده نگارنده فقط راهم را گرفتم و رفتم و اصلا به روی خودم نیاوردم که ایشون رو میشناسم! که هرجور برآورد میکنم دیگر بماند آن سوتی وحشتناک چه بود!

.

س.ن: در این چند وقت اگر دیدید وبلاگی از شیرین کاری های "پسرکی با کاپشن قهوه ای و پیرهن قرمز و کفش های کتانی که حدود3-4سال داشت" در بازار نوشته بود بدانید پسرک همان پسرخاله گرام ما بوده! که نمیدانم دیشب سوژه مطلب چند وبلاگ نویس شد! 


شهر اتوبوسی

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۰ اسفند ۹۴
  • ۲۱ نظر

یک ضرب المثل قدیمی هست که میگه گوسفندا همیشه آرزوشونه صندلی جلو بشینن. این بنده نگارنده هم آرزوی قلبیم بود صندلی جلوی اتوبوس بشینم!

از اتفاق یک بارون خیلی خوب هم می بارید که خیلی خوب بود ^___^

هنوز وقتی به برف پاک کن های اتوبوس فکر میکنم که چطور با یک صدای پر احساس قیج قیج بالا پایین می رفت و  اشک های اتوبوس جان رو پاک میکرد گریه ام می گیره!

اصلا چجوری میشه کسی اینقدر عاشقونه اشک های عشقش رو پاک کنه؟

.

س.ن: دانشمندها متوجه شده اند که غذای زیاد و پرخوری باعث از کار افتادن مغز انسان میشود!(مثال متن بالا!) با تشکر از خاله جان. خب این چی بود دادی خوردیم دلدرد گرفتیم! :دی


ازکویر تا کویر...

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۸ اسفند ۹۴
  • ۱۴ نظر

دیروز همزمان با حماسه سیاسی ملت این بنده نگارنده بنا به قولی که خدمت حضرت استادی داده بودیم عازم دیار کریمان شدیم! ساعت حدود پنج عصر بود که شهر خودمان را به مقصد اصفهان ترک کردیم و پس از ان مسافرتی 10ساعته را از اصفهان به مقصد کرمان پیش گرفتیم!

فضای اتوبوس بخصوص زمانی که مسیر های طولانی تری در پیش دارید شبیه یک جامعه انسانی کوچک هست چیزی که من اسمش را یک شهر اتوبوسی می گذارم.

باری، یکی از عشقولانه ترین سفرهایی بود که داشتم! البته این بنده نگارنده صرفا دانای کل این داستان هستم و قهرمانان داستان زن و شوهری بودند با طفلی که شاید به زور سنش به یک سال می رسید. صندلی کنار دست من بودند، مادر و پدری جوان که شاید هم سن و سال های این بنده نگارنده بودند. طفل از همان ابتدای سفر در خواب بود. تا میانه های راه، ساعت از نیمه شب گذشته بود که طفل دوست داشتنی سفر از خوابخوش برخواسته و ندای اوه اوه (صدای گریه!-توضیح از بنده نگارنده) سر بداد! و این در  مادر که بخوبی مشهود بود تجربه ای در امر بچه داری ندارند! هر کاری می کردند تا بچه شان آرام گیرد! ازشیر خشک و تعویض پوشک بچه در وسط اتوبوس گرفته تا آخرین راهکار پدرانه! که الحق دوست داشتنی ترین خاطره سفرم بود!

پدرجان که بیقراری طفل و درماندگی خود را در آرام کردن وی دید کت خود را از تن در آورده و گره محکمی به آن زد! یک طرف دست جناب پدرجان و طرف دیگر به دست مادر گرام! و طفل داستان در میان ^___^

 پدر در رکاب اتوبوس (رکاب قسمتی در میانه اتوبوس که در دارد!) و مادر در میانه اتوبوس و طفلی که با این حرکت به آرامی به خواب رفت! ^___^

چقدر این صحنه را دوست داشتم، و چقدر تا خود صبح به این مهر و محبت پدرانه و مادرانه فکر کردم، و به اینکه گاه خردی از یاد میبریم و درشتی میکنیم...

.

س.ن:

حال بعد از روزی که در کرمان سپری شد، بار دیگر عازم اصفهانم و از آنجا پیش به سوی شهر کاشان! و دیدار با فرزند معنوی و تنی چند از دوستان دوران کارشناسیمان.

:)

تا امشب در این شهر کوچک اتوبوسی چه پیش آید.

بچه ها آقاگل!!!

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۷ اسفند ۹۴
  • ۱۲ نظر


س.ن: ویژه نامه بچه ها آقاگل!

 (یادش بخیر بچه ها گل آقا چه خوب بود...)

نقاشی این بنده نگارنده هم مثل دست خطش اصلا تعریفی نداره البته! حتی همین گاو بالارو نیم ساعت تمام سعی کردم بکشم و موفق نشدم!

بحث بچه شد، واقعیت اینه بنده یک بچه معنوی دارم. ^___^

 پسر خاله جانمان که هر وقت شهرستان باشند در کل مامان باباشون رو یادشون میره! :)



ایشون با کلیپ شعری که در زیر می خوانند! :)


دریافت



س.ن: هفته درخت کاری نزدیک است. در این بحبوحه سیاست بیایید درخت بکاریم بلکه هوا تازه شود.

پیرامون تازه شدن هوا این پست رو هم ببینید:


انتخابات از دید کودکان معصوم ایران

روز مهندس و مهندسان!

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۵ اسفند ۹۴
  • ۲۲ نظر


قصه به هرکه می برم فایده ای نمی دهد

مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی...



 اندر احوالات واژه مهندس و مهندسی به مناسبت پنجم اسفند ماه، روز مهندس و مهندسان