- آقاگل
- چهارشنبه ۲۱ بهمن ۹۴
- ۱۶ نظر
برخی جملات زندگی اینقدر شیرین و پر مغز هست که برای همیشه در پستوی ذهن نقش می بندند.
و عجیب تر آنکه تصویر هم دارند. جملاتی که قبلترها از همین آدم ها شنیده ای و حال که به جمله فکر میکنی نه تنها خود جمله که لحن گفتار و چهره فرد هم از پستوی ذهن خودش رو آزاد میکند و به قسمت خاطرات قدم میگذارد.
فالمثل:
"تلاش عادی نتیجه عادی هم در پی داره!"
هادی هم اتاقی چهارساله دوران کارشناسیمان همیشه این ورد زبانش بود و سخت تلاش می کرد شخصی که از شیمی به ادبیات تغییر گرایش داد و نفر سوم المپباد کشور شد!
.
"منتقدان من خرند!"
این جمله با تمام سادگی ظاهریش برای بنده و امید جان که در اکثرکارهای فرهنگی باهم بودیمپر از مفهوم بود. و البته که این جمله طنزی بیش نبود و ما به این دیکداتوری هم که میبینید نیستیم! یادم است ایشان بنده را یک "روشنفکر انقلابی دینمدار مردم گریز" میدانست.
هنوز هم همین هستم!
.
"دنیای هر کسی به اندازه آدم هایی است که میشناسه"
یکی از اساتید وقتی که داشت نصیحتمان میکرد این حرف را زد. فکر می کنم در کل حرف صحیحی است.
.
"ان شالله خدا یک زن خوب بهت بده!"
دعای معروف پدربزرگ جان مرحوم...
همیشه میگفتم یک دعای بهتر بکن زن میخوام چیکار؟ می گفت نه تو نمیفهمی حالیت نیست! (آدم شناس قوی بود.)
و بسیاری جملات دیگر...
کاش آدم های زندگیمان را دریابیم قبل از آنکه دیر شود...
س.ن2: در این هفته به یک محفل خیلی خوب دعوت شدم :)
س.ن3: شب با تنی چند از دوستان فال حافظ میزدیم این غزل آمد:
"این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت
اجر صبریست که در کلبه احزان کردم ...!"
این غم انگیز ترین شعر جهان خواهد شد
شاعری واژه به سر دارد و معشوقی نه...
از خدا که پنهون نبوده از شما چه پنهون بد سخت میگذره این چند وقت!
مواقعی که حوصله ندارم یا وضعیت طوریه که مغزم خوب وظیفه خون رسانیش رو انجام نمیده شعر میخونم! یک جورایی شعر برای من حکم مس رو داره برای کیمیاگرا!
.
بگذریم از این ها.
فرض کنید وسط خیابون یک نفر صداتون کنه و ازتون خواهش کنه که یک بیت شعر براش بخونید.
الآن این وب خیابونه و من همون رهگذر پیر و خسته...
از آنجایی که تنور تقلب نویسی گرم شده و دوستان از تقلب های دلنشین و دلچسب شان گفتند (بخوانید مترسک را، گندم بانو را و نگار بانو را) و پیرو این سخن شاعر که "هنرش گفتی عیبش هم بگو" (صنعت برعکس نویسی اشعار!:دی) تصمیم گرفتم یک خاطره تقلبی کمی تا قسمتی دردناک را برایتان بیان کنم!
ترم هشت درسی داشتیم با عنوان کارگاه نرم افزار یک واحدی بود و با استادی که به تازگی به گروه اضافه و در همان یک ترم آوازه اش گروه را پر کرده بود.
هر جلسه چهار ساعت بود و در طول هر جلسه دوبار حضور غیاب صورت گرفته و در ازای هر غیبت نیم نمره بر باد می رفت! و آنکه حتی اگر با پنج دقیقه تأخیر می آمدید غیبت محاسبه می شد! (ده دقیقه بین کلاسشان استراحت می دادند-توضیح از بنده نگارنده)
باری، هرچه بود با ایشان تا آخر ترم به سر کرده و با قوانین عجیب و غریبشان سوختیم و ساختیم.
روز موعود فرا رسید، امتحان بصورت کتبی و برنامه نویسی و در سایت دانشکده برگزار می شد. و تعجب ما از این بود که چرا مراقب نداریم! تنها مسئول سایت بود و حضرت استادی، که البته مسئول سایت نیز خودی بود و کاری به کار کسی نداشت! القصه همین عامل باعث شد فکر تقلب به سرمان زد. و تقریبا با مشورت کامل قسمت کتبی امتحان ختم به خیر شد!
برای امتحان برنامه نویسی اما بحث متفاوت بود، هر شخص یک سیستم داشت و یک نمونه سوال خاص! حال تصور کنید درس دادن استاد در حد دو دوتا چهارتا بود و سوالاتش در حد انتگرال سه گانه ای که نیاز به رفع ابهام هم داشت!
باری، این نیز بگذشت! تقریبا اواخر ترم بود که نمرات درس مذکور اعلام شد! چیزی در حد فاجعه، تقریبا از درس یک واحدی آنهم در ترم هشت 17 نفر افتاده بودیم! :/
داستان را از مدیر گروه جان جویا شدیم و ایشان فرمودند آقای فلانی گفته اند اشخاصی که افتاده اند سر جلسه تقلب نموده اند و حتی فبلم آن هم موجود است!؟!
هرآنچه تاکتیک دیپلماسی لبخند و حتی تاکتیک پلیس خوب پلیس بد را پیش گرفتیم سودی نداشت و استاد مذکور کوتاه نیامد که نیامد:/
آن 17 نفر هم افتادند و بالاجبار در تابستان و با شرایط خاص درس را گذراندند! 17 نفری که بیشترشان بار اولشان بود طعم گس افتادن را می چشیدند.
بعد ها از مسئول سایت شنیدیم که ایشان روی تک تک سیستم ها ویندوز و نرم افزار مذکور را مجدد نصب کرده و ایضا دوربین های مدار بسته سایت را کامل کنترل کرده بودند و حتی دو ساعت قبل از امتحان مستر اسدی را از سایت بیرون انداخته بودند! :/
باری، این را گفتم که بدانید تقلب روی تلخ هم دارد. :)
بماند که هنوز سر این داستان با بچه ها بگو و بخند داریم، و الحق باعث ماندگارتر شدن خاطرات آخرین ترم دانشگاهمان شد. ( قسمت شیرین تقلب!)
س.ن: ببخشید اگه خیلی طولانی بود.
و خودم میدونم که به اندازه دوستان گرامی خوب ننوشتم و نتونستم حق مطلب رو ادا کنم. امیدوارم این دوستان بنده رو ببخشند.
روایت معتبر از غیر معصوم داریم که می فرماید: هرکس این بنده نگارنده را ( +آقاگل ملت را ) یاد کرده و با سلام و لبخندی گرم موجب خشنودی دلمان شود بهشت بر او واجب گردد!
"مفاتیح الجنان-ص128"
( البته تو خود کتاب نیست روی یک برگه نوشتم گذاشتم وسطش!)
نمی دونم چرا نسبت به جمعه ها هیچ وقت حس خوبی نداشتم.
اگرچه بچه که بودیم روزهای جمعه خوشحال بودیم، از اینکه مدرسه تعطیل بود و با خیال راحت عصرهای جمعه مینشستیم و کارتون "فوتبالیست ها" و "سیب خنده" نگاه می کردیم. ولی بعد از اون غم عصرهای جمعه به معنای واقعی کلمه نابودگر بود...
نکته جالب اینکه ازشنبه ها هم متنفر بودم! شاید چون ازبخت بدش بلافاصله بعد از جمعه ها بود!
اصلا با اینکه شنبه باید آغازگر و نقطه شروع کارها باشد مشکل داشتم.
خب چرا شنبه؟
چرا مثلا دو شنبه ها نقطه شروع نبود؟
به قولی "شنبه همیشه عادت آغازه، نه شروعی مدلل..."
البته اینکه نسبت به جمعه حس خوبی ندارم دلیل بر این نیست که نسبت به آهنگ جمعه استاد فرهاد مهراد هم حسی نداشته باشم! و نکته جالب انگیزناک اینکه از اتفاق عاشق این آهنگ هستم! :)
جمعهها غم دیگه بیداد میکنه
آدم از دست خودش خسته میشه
با لبای بسته فریاد میکنه
داره از ابر سیاه خون می چکه
جمعهها خون جای بارون می چکه...