- آقاگل
- جمعه ۲۸ مهر ۹۶
- ۲۱ نظر
به شخصه فرهنگ قومیتها و شهرهای متفاوت را بسیار دوست دارم. از لهجهها و گویشها، تا موسیقیها، تا داستانها، تا شعرها و تا ضرب المثلهایی که بین آنها رایج است. گذشته از این عاشق ضربالمثلها و ریشهیابی آنها هستم. صبح مشغول خواندن یک کتابی بودم و بر خوردم به داستانکی که برای من تداعی کننده این ضربالمثل بود «تو نیکی میکن و در دجله انداز/ که ایزد در بیابانت دهد باز» که مطمئنم قبلاً آنرا شنیدهاید و یحتمل میدانید که از مواعظ سعدی است. توضیح دیگری لازم نیست جز اینکه نوشتههای قرمز رنگ داخل پرانتز را فقط جهت راحتتر فهمیدن داستان آوردم:
چنان شنودم که در آن روزگار که متوکل خلیفه در بغداد بود؛ او را بندهٔ بود فتح نام، نیکبخت روزبه و هنرها و ادبا آموخته، متوکل او را بفرزندی پذیرفته، این فتح خواست که آشناه کردن بیاموزد،(فتح میخواست تا شنا کردن یاد بگیره) و ملاحان(دریانوردان) او را فنون شناوری میآموختند. و او در دجله بر آشناه کردن دلیر نگشته بود، اما چنانکه عادت کودکانست، از خود مینمود که من آموختم،(فتح فنون شنا رو هنوز کامل یاد نگرفته بود ولی به رسم کودکان گفت من شنا رو بلدم.) یک روز تنها بیاستادان بآشناه کردن رفت،(یک روز به تنهایی رفت تا شنا کنه) آب سخت میرفت و فتح را بگردانید،(جریان آب شدید بود و فتح رو با خودش برد.) فتح دانست که با آب بسنده نخواهد آمد. با آب بساخت و خود راست گذاشت،(وقتی فهمید کاری از دستش برنمیاد خودش رو رها کرد توی آب) و بر روی آب همیرفت تا از دیدهٔ مردم ناپدید گشت، چون مبلغی(یه مقداری) رفت، برکنارهٔ رود سوراخهای آب خورده بود.(کنارهی رودخانه فشار آب کم شده بود و چالههایی بود که آب کمی داخلشون بود.) ناگاه آب او را بسوراخها رسانید، جهد کرده خود را در یکی از آن سوراخها افگند.(فتح تلاش کرد و خودش رو از جریان آب جدا کرد و به یکی از این گودالها افکند.) و بنشست و با خود گفت: تا خدای تعالی را درین چه حکمت است؟ در این ساعت باری جان برهانیدم، در هفت شبانه روز در آن سوراخ بماند،(هفت شب و روز داخل گودال بود) روز اول متوکل را خبر کردند که فتح غرق شد، از تخمین فرود آمد و بر خاک نشست و ملاحان را بخواند و گفت: هر که فتح را مرده یا زنده نزدیک من آرد هزار دینارش بدهم. و سوگندان غلاظ یادکرد(قسم های سخت و استوار خورد.) که تا آنرا بدان حال که باشد نیارند و او را نه بینم طعام نخورم، ملاحان در دجله افتادند و غوطه خوردند، و طلب میکردند تاسر هقت روز،(هفت روز تمام دریانوردا توی دجله دنبال فتح میگشتند.) از ملاحان یکی بدان سوراخ رسید، فتح را بدید، شادمانه شد، گفت: ہروم سماری(کشتی،قایق) آرم،(یکی از دریانوردا فتح رو توی گودال پیدا کرد و گفت میرم قایق بیارم.) برفت و پیش متوکل آمد و گفت : یا امیرالمؤمنین! اگر فتح را زنده بیارم مرا چه دهی؟ گفت: پنج هزار دینار نقد بدهم، ملاح گفت یافتمش، زنده بیارم،(دریانورد رفت پیش شاه و گفت من فتح رو زنده پیدا کردم شاه هم گفت پنج هزار دینار پاداش بهت میدم.) سماری بردند و فتح را زنده آوردند، متوکل آنچه ملاح را پذیرفته بود بداد و وزیر را گفت: در خزینه رو، از هر چه هست، یک نیمه بدرویشان ده،(شاه به وزیر گفت که به درویشان صدقهای بده.- یک نیم، منظور نیمی از یک درصد هست یا همون یک هزارم 0/001 در واقع.) آنگاه گفت: طعام آرید که گرسنه هفت شبانه روزست،(گفت برای فتح غذا بیارید چون هفت روزه هیچی نخورده.) فتح گفت: یا امیرالمؤمنین! من سیرم، متوکل گفت: مگر از آب سیری؟ فتح گفت: مرا در این هفت روز، هر روز ده نان بر طبقی نهاده میآمد،(ده نان در ظرفی چوبی بر روی آب به سمت من میاومد.) من جهد کردمی و از آن دو سه گرفتمی(من تلاش میکردم هر روز و دو سه تا از اون نانها رو میگرفتم.) و بدان زندگانی میکردمی و بر هر نانی نبشته بود: "محمدبن الحسن الاسکاف"(بر روی نان ها نوشته بود محمدبن الحسن الاسکاف) متوکل فرمود که منادی کنید، که آن مرد که نان در دجله میانداخت کیست؟(برید بگردید ببینید کی نان توی دجله میانداخته.) بیارید، بگوئید که آمیرالمؤمنین با تو نیکوئی خواهد کرد، روز دیگر مردی بیامد و گفت : منم که نان در دجله انداختهام،(یک مردی اومد و گفت من بودم که نان داخل دجله انداختم) متوکل گفت: به چه نشان گفت: بدان نشان که نام من بر روی هر نانی نبشته بود"محمد بن الحسن الاسکاف" گفتند: این نشان درست است، چندگاه است که این نان در دجله میافکنی؟ (گفتن خب نشونی که دادی درسته. چند وقته این کار رو میکنی؟) گفت: یک سال است، گفتند غرض از این چیست؟ گفت: شنوده بودم که نیکوئی کن و در آب انداز که روزی بردھد،(گفتن چرا نان داخل دجله میریختی؟ اون هم یک سال؟ گفت شنیده بودم اگه نان در آب دجله بریزی بالاخره نتیجهاش بهت بر میگرده.) متوکل گفت: آنچه شنودی کردی و آنچه کردی ثمرهٔ آن یافتی، او را بر در بغداد پنج پاره ده ملک داد و آن مرد برسر دیههای خود برفت و سحت محتشم گشت؛ (متوکل در بغداد پنج تا ده به مرد بخشید و اون مرد ثروتمند شد.)
+ متن فوق حکایتی بود از کتاب قابوس نامه که در باب ششم آن (در افزونی گهر از فزونی هنر) آوردهشده است.
++اگر دوست داشتید در مورد ضربالمثلهای شهرتان بنویسید. پست بگذارید یا همینجا ثبتشان کنید.