۱۵۹ مطلب با موضوع «کتاب نگاری» ثبت شده است

دنیای شیرین ضرب المثل‌ها

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۲۸ مهر ۹۶
  • ۲۱ نظر

 به شخصه فرهنگ قومیت‌ها و شهرهای متفاوت را بسیار دوست دارم. از لهجه‌ها و گویش‌ها، تا موسیقی‌ها، تا داستان‌ها، تا شعرها و تا ضرب المثل‌هایی که بین آنها رایج است. گذشته از این عاشق ضرب‌المثل‌‌ها و ریشه‌یابی آن‌ها هستم. صبح مشغول خواندن یک کتابی بودم و بر خوردم به داستانکی که برای من تداعی کننده این ضرب‌المثل بود «تو نیکی میکن و در دجله انداز/ که ایزد در بیابانت دهد باز» که مطمئنم قبلاً آنرا شنیده‌اید و یحتمل می‌دانید که از مواعظ سعدی است. توضیح دیگری لازم نیست جز اینکه نوشته‌های قرمز رنگ داخل پرانتز را فقط جهت راحت‌تر فهمیدن داستان آوردم:

چنان شنودم که در آن روزگار که متوکل خلیفه در بغداد بود؛ او را بندهٔ بود فتح نام، نیکبخت روزبه و هنرها و ادبا آموخته، متوکل او را بفرزندی پذیرفته، این فتح خواست که آشناه کردن بیاموزد،(فتح می‌خواست تا شنا کردن یاد بگیره) و ملاحان(دریانوردان) او را فنون شناوری می‌آموختند. و او در دجله بر آشناه کردن دلیر نگشته بود، اما چنانکه عادت کودکانست، از خود می‌نمود که من آموختم،(فتح فنون شنا رو هنوز کامل یاد نگرفته بود ولی به رسم کودکان گفت من شنا رو بلدم.) یک روز تنها بی‌استادان بآشناه کردن رفت،(یک روز به تنهایی رفت تا شنا کنه) آب سخت می‌رفت و فتح را بگردانید،(جریان آب شدید بود و فتح رو با خودش برد.) فتح دانست که با آب بسنده نخواهد آمد. با آب بساخت و خود راست گذاشت،(وقتی فهمید کاری از دستش برنمیاد خودش رو رها کرد توی آب) و بر روی آب همی‌رفت تا از دیدهٔ مردم ناپدید گشت، چون مبلغی(یه مقداری) رفت، برکنارهٔ رود سوراخ‌های آب خورده بود.(کناره‌ی رودخانه فشار آب کم شده بود و چاله‌هایی بود که آب کمی داخل‌شون بود.) ناگاه آب او را بسوراخ‌ها رسانید، جهد کرده خود را در یکی از آن سوراخ‌ها افگند.(فتح تلاش کرد و خودش رو از جریان آب جدا کرد و به یکی از این گودال‌ها افکند.) و بنشست و با خود گفت: تا خدای تعالی را درین چه حکمت است؟ در این ساعت باری جان برهانیدم، در هفت شبانه روز در آن سوراخ بماند،(هفت شب و روز داخل گودال بود) روز اول متوکل را خبر کردند که فتح غرق شد، از تخمین فرود آمد و بر خاک نشست و ملاحان را بخواند و گفت: هر که فتح را مرده یا زنده نزدیک من آرد هزار دینارش بدهم. و سوگندان غلاظ یادکرد(قسم های سخت و استوار خورد.) که تا آنرا بدان حال که باشد نیارند و او را نه بینم طعام نخورم، ملاحان در دجله افتادند و غوطه خوردند، و طلب می‌کردند تاسر هقت روز،(هفت روز تمام دریانوردا توی دجله دنبال فتح می‌گشتند.) از ملاحان یکی بدان سوراخ رسید، فتح را بدید، شادمانه شد، گفت: ہروم سماری(کشتی،قایق) آرم،(یکی از دریانوردا فتح رو توی گودال پیدا کرد و گفت میرم قایق بیارم.) برفت و پیش متوکل آمد و گفت : یا امیرالمؤمنین! اگر فتح را زنده بیارم مرا چه دهی؟ گفت: پنج هزار دینار نقد بدهم، ملاح گفت یافتمش، زنده بیارم،(دریانورد رفت پیش شاه و گفت من فتح رو زنده پیدا کردم شاه هم گفت پنج هزار دینار پاداش بهت می‌دم.) سماری بردند و فتح را زنده آوردند، متوکل آنچه ملاح را پذیرفته بود بداد و وزیر را گفت: در خزینه رو، از هر چه هست، یک نیمه بدرویشان ده،(شاه به وزیر گفت که به درویشان صدقه‌ای بده.- یک نیم، منظور نیمی از یک درصد هست یا همون یک هزارم 0/001 در واقع.) آنگاه گفت: طعام آرید که گرسنه هفت شبانه روزست،(گفت برای فتح غذا بیارید چون هفت روزه هیچی نخورده.) فتح گفت: یا امیرالمؤمنین! من سیرم، متوکل گفت: مگر از آب سیری؟ فتح گفت: مرا در این هفت روز، هر روز ده نان بر طبقی نهاده می‌آمد،(ده نان در ظرفی چوبی بر روی آب به سمت من می‌اومد.) من جهد کردمی و از آن دو سه گرفتمی(من تلاش می‌کردم هر روز و دو سه تا از اون نان‌ها رو می‌گرفتم.) و بدان زندگانی می‌کردمی و بر هر نانی نبشته بود: "محمدبن الحسن الاسکاف"(بر روی نان ها نوشته بود محمدبن الحسن الاسکاف) متوکل فرمود که منادی کنید، که آن مرد که نان در دجله می‌انداخت کیست؟(برید بگردید ببینید کی نان توی دجله می‌انداخته.) بیارید، بگوئید که آمیرالمؤمنین با تو نیکوئی خواهد کرد، روز دیگر مردی بیامد و گفت : منم که نان در دجله انداخته‌ام،(یک مردی اومد و گفت من بودم که نان داخل دجله انداختم) متوکل گفت: به چه نشان گفت: بدان نشان که نام من بر روی هر نانی نبشته بود"محمد بن الحسن الاسکاف" گفتند: این نشان درست است، چندگاه است که این نان در دجله می‌افکنی؟ (گفتن خب نشونی که دادی درسته. چند وقته این کار رو می‌کنی؟) گفت: یک سال است، گفتند غرض از این چیست؟ گفت: شنوده بودم که نیکوئی کن و در آب انداز که روزی بردھد،(گفتن چرا نان داخل دجله می‌ریختی؟ اون هم یک سال؟ گفت شنیده بودم اگه نان در آب دجله بریزی بالاخره نتیجه‌اش بهت بر می‌گرده.) متوکل گفت: آنچه شنودی کردی و آنچه کردی ثمرهٔ آن یافتی، او را بر در بغداد پنج پاره ده ملک داد و آن مرد برسر دیه‌های خود برفت و سحت محتشم گشت؛ (متوکل در بغداد پنج تا ده به مرد بخشید و اون مرد ثروتمند شد.)


+ متن فوق حکایتی بود از کتاب قابوس نامه که در باب ششم آن (در افزونی گهر از فزونی هنر) آورده‌شده است.

++اگر دوست داشتید در مورد ضرب‌المثل‌های شهرتان بنویسید. پست بگذارید یا همین‌جا ثبت‌شان کنید.

نیم پست‌هایی که ثابت می‌مانند

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۴ شهریور ۹۶
  • ۳۲ نظر

در این دنیا، همه چیز دست خود آدم است، حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس...

آدمیزاد می‌تواند اگر بخواهد کوه‌ها را جابه‌جا کند...

می‌تواند آب‌ها را بخشکاند...

می‌تواند چرخ و فلک را به هم بریزد...

آدمیزاد حکایتی است، می‌تواند همه جور حکایتی باشد؛ حکایت شیرین، حکایت تلخ، حکایت زشت... و حکایت پهلوانی!

بدن آدمیزاد شکننده است،

اما هیچ نیرویی در این دنیا، به قدرت نیروی روحی او نمی‌رسد، به شرطی که اراده و وقوف داشته باشد...


تا سر زلف عروسان سخن

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۱۰ شهریور ۹۶
  • ۱۱ نظر

تا سر زلف عروسان سخن به گفته خود محمود دولت آبادی یک به‌گزینی سخن پارسی است. یک به‌گزینی خوب از نثر کهن پارسی که گرچه مُشتی است نمونه خروار، ولی خواندنش برای من و شمایی که به لطف سیستم آموزشی کشور کمترین آشنایی را با ادبیات کهن داریم خالی از لطف نیست. بخصوص وقتی می‌بینیم حتی کتاب خوان‌های جامعه ما از خواندن نثر قدیم هراس دارند و کمتر سراغ کتاب‌هایی با نثر قدیم می‌روند. به نظرم این یک ضعف بزرگ است. متأسفانه مطالعه این دست کتاب‌ها تنها معطوف به دانشگاه و مطالعات دانشگاهی شده.
باری، داستان از این قرار است که سعی می‌کنم همگام با خواندن این کتاب گزیده‌هایی از آن را با توضیحات لازم در اینجا به اشتراک بگذارم. به چند دلیل، اول اینکه متوجه شوید خواندن نثرهای قدیمی زیاد هم سخت نیست. و دوم اینکه به قول مولوی "آب دریا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید." پس حالا که نمی‌توانیم یا وقتش را نداریم که تمام این آثار را بخوانیم لااقل گوشه‌هایی از آن‌ها را بخوانیم. در کنار این گزیده‌ پست‌ها پیشنهادم این است که این کتاب را خودتان خریداری کنید و بخوانید.
( بخصوص که تا آخر تابستان اغلب کتاب فروشی‌ها کتاب‌هایشان را با 20-30 درصد تخفیف می‌فروشند.)

بخش اول

تاریخ طبری- محمد بن جریر طبری

قرن سوم

...کیومرث و پادشاهی او

کیومرث ظاهراً اولین پادشاه جهان بوده و از نسل آدم است.(و کیومرث او بود و نخستین پادشاه در جهان او بود.) داستان از این قرار است که پسر کیومرث هیشنگ بر روی کوهی زندگی می‌کرده و خدای بزرگ را عبادت می‌کرده است. و کیومرث این پسر را بسیار دوست داشته، از قضا دیوها که از کیومرث کینه‌ای به دل داشته‌اند پسر کیومرث را می‌کشند. کیومرث که انگاری الهامی به وی شده باشد راهی کوه می شود تا به پسر سر بزند:

«... چون به راه اندر همی شد جغدی را دید که پیش او در آمد و در راه بنشست و چند بانگ کرد با سَهم، چون کیومرث بدو رسید برپرید و دورتر شد و بنشست و همی گفت: ای مرغ اگر خبر خیر است خجسته فالِ ما بادا از تو در فرزندان آدم تا جهان باشد، و اگر بد است فالِ شوم بادا از تو تا جهان باشد. پس بر کوه شد، پسر را دید هلاک شده و تباه گشته، جغد را نفرین کرد و از این سبب مردمان او را شوم دارند و بانگ او ناخجسته دارند و زجر را نیز از این قیاس کنند و اگرنه او را هیچ گناهی نیست.»

پس از اینکه کیومرث متوجه مرگ پسر می‌شود سه شبانه روز بر بلندای کوه عزاداری می‌کند و در پایان به خواب می‌رود. در خواب به وی الهام می‌شود که دیوان پسرش را کشته‌اند. پس به کاخ بر می‌گردد و حکومت را به دست پسر می‌سپارد و برای گرفتن انتقام روانه می‌شود.:


«...وقت نماز پیشین بود، یکی خروس سفید دید بر میان راه ایستاده و یکی ماکیان در عقب وی و ماری پیش خروس آمده آهنگ وی کرد و خروس بر مار حمله کرد و به غلبه او را همی‌زد؛ و هرگاه که مار را بزدی بانگ خوش کردی. پس دیدار و بانگ و حرب او کیومرث را خوش آمد. گفت از مرغان این عجب مرغی است بر جفت خویش ایدون مهربان که دشمن را از او دور همی‌دارد و با او حرب همی‌کند چون فرزندان آدم، طبع او با طبع مردم نزدیک است. پس کیومرث آن مار را بکشت و آن مرغ بدان مقدار الهامی که او را بود به نشاط بانگی کرد، کیومرث را سخت خوش آمد، طعامی که داشت پاره‌ی پیش وی انداخت. آن مرغ سر بر زمین گرفته منقار بر آن همی زد و آن جفت خویشتن را خواندن گرفت و از آن هیچ نخورد تا آن ماکیان فراز آمد و آن علف بخورد. کیومرث این هنر و طبع سخاوت که اندر وی دید گفت، به فال نیک است که من به طلب دشمن روم و از دشمنان فرزند آدمی یکی مار است، این مرغ با مار حرب همی‌کرد و این فرخ مرغی است و به فال نیک است و داشتن وی واجب. چون از آن حال که همی‌شد بپرداخت، خروس و ماکیان ببرد به نزد فرزندان و گفت این را نیکو دارید، طبع این با طبع آدمی نزدیک است و به فال نیک است.- و اهل عجم خروس را و بانگ او را به وقت خجسته دارند خاصه خروس سفید را و ایدون همی‌گویند که به هر خانه که این مرغ باشد دیوان در آن خانه درنیایند و بانگ خروس را به نماز شام بد دارند و به فال نیک ندانند، از آن بود که چون کیومرث را کار به آخر رسید نالان شد؛ آن خروس که وی را بود، نماز شام بانگ کرد و هرگز بدان وقت آن بانگ نشنوده بودند. همه گفتند چه شاید بودن بدین وقت؟ چون بنگریدند کیومرث مرده بود.»

این دو بخش که از گزیده‌های کتاب انتخاب کردم. هردو در رابطه با پادشاهی کیومرث است. اگر اطلاعات بیشتری در مورد تاریخ طبری خواستید صفحه ویکی پدیای کتاب را ببینید. و برای خواندن شرح کامل داستان بالا نیز به کتاب مراجعه کنید.

تذکره الاولیاء

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۳۱ مرداد ۹۶
  • ۱۳ نظر

و گفت: «مرا سه مصیبت افتاده است، هر یک از دیگر صعب‌تر». 

گفتند: «کدام است؟». 

گفت: «آن‌که حق از دلم برفت». 

گفتند: «از این سخت‌تر چه بود؟». 

گفت: «آن که باطل به جای حق بنشست». 

گفتند: «سیوم چه بود؟». 

گفت: «آن که مرا درد این نگرفته است که علاج و درمان آن کنم و چنین فارغ نباشم».


تذکره‌الاولیاء

ذکر ابوبکر شبلی رحمة‌ الله‌ علیه

هنر کتاب نخواندن!

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۲۳ مرداد ۹۶
  • ۲۳ نظر

از قول ابوالفضل بیهقی نقل کرده‌اند که هیچ کتابی نیست که به یک بار خواندن نیارزد. حال آن که این قول از مشهورات بی‌اساس است. همۀ ما به تجربه دریافته‌ایم که بسیاری کتاب‌ها به یک بار خواندن نمی‌ارزند و بسیاری کتاب‌هاست که ارزش ورق زدن جدی هم ندارد. عدۀ بسیار معدودی از کتاب‌ها هستند که به بارها خواندن و آهسته خواندن و تأمل و تعمق می‌ارزند. بسیاری کتاب‌ها فقط به درد ورق زدن می‌خورند. بعضی از کتاب‌ها را باید گزیده‌خوانی کرد و بخش‌ها یا فصل‌هایی را که به علاقه یا تخصص یا گمشدۀ تحقیقی ما مربوط می‌شود خواند. 


امروزه با پدیده‌ای که کارشناسان کتاب و کتابداران «انفجار مطبوعات» اصطلاح کرده‌اند، مواجهیم. با تولید انبوه کتاب، که نه فقط خواندن بلکه خریدن کتاب را هم دشوار کرده است. شک نیست که در این ترافیک شدید، به آسانی و بدون برنامه و نقشه و تدابیر لازم نمی‌توان راهی به دهی برد.


هیچ معیار عینی برای اینکه به ما بگوید چه باید بخوانیم وجود ندارد. مسأله «چه باید خواند» به ذوق و تجربه و تخصص شخص خواننده بستگی دارد. در برابر سیل انتشارات بیشتر مسألۀ «چه نباید خواند» مطرح است؛ هنری میلر نویسندۀ بزرگ معاصر امریکایی در کتابی که از تجربه‌های کتابخوانی و کتابشناسی خود نوشته است به هنر شگرفی اشاره می‌کند که همانا «هنر کتاب نخواندن» است. نه این هنر که نباید کتاب خواند، بلکه این هنر که چه کتاب‌هایی را نباید خواند.


خیلی‌ها به جای آن که مجذوب یک کتاب باشند، مرعوب اهمیت کلاسیک یا شهرت آنند، و با آن که به ذائقه خود آن را ناگوار می‌یابند، گرفتار رودربایستی و ریای علمی-هنری می‌شوند، و بدون هیچ حظ روحی یا بهرۀ علمی کتاب نامطبوع نامأکول را به زور فرو می‌دهند. فقط برای آن که آن را خوانده باشند.


یکی دیگر از عوارض رودربایستی در کتابخوانی این است که گاهی خواننده‌ای چندان که در کتاب نامفهوم و بی‌بار پیش می‌رود و حاصلی نمی‌یابد، همچنان دست از کوفتن آهن سرد، یا آب در هاون برنمی‌دارد و بدون حضور قلب، انجام وظیفه یا بهتر بگوییم رفع تکلیف می‌کند. گویا فقط می‌خواهد آمار کتاب‌های خوانده شدۀ خود را بالا ببرد.


گروهی تصور می‌کنند هرچه بیشتر کتاب بخوانند، بهتر است، یعنی دانشمندتر می‌شوند. در پاسخ به این غلط مشهور باید گفت مهم این است که هرچه بهتر کتاب خوانده شود، و کتاب‌های هرچه بهتر، نه هرچه بیشتر. دانشمندترین آدم‌ها، پرخوان‌ترین آدم‌ها نیستند، و پرخوان‌ترین آن‌ها هم دانشمندترین آدم‌ها نیستند. پرخوانی اگر هم برای دانشمند(تر) شدن لازم باشد، کافی نیست.


کتابخوانان به طور کلی به دو دستۀ عمده تقسیم می‌شوند: ۱. ژرفارو، ۲. پهنارو. ژرفاروها به کم و گزیده خواندن علاقه دارند و وحدت‌گرا هستند. پهناروها به بیشتر و گسترده‌تر خواندن و شیوۀ دایرةالمعارفی علاقه دارند و کثرت‌گرا هستند. نگارنده بر آن است که بهتر است هر کتابخوانی، با هر تخصصی که دارد، تا ۳۰ سالگی پهنارو باشد، و هرچه به دستش می‌رسد و برایش دندانگیر است به ویژه ادبیات بخواند، ولی از آن پس برمبنای تجربۀ مطالعاتی که تا آن زمان می‌اندوزد، ژرفارو شود.


آخرین بند این مقاله دربارۀ ضرورت تندخوانی است. اگر ناگزیر از پرخوانی باشیم، لامحاله ناگزیر از تندخوانی هم هستیم. کتابخوان حرفه‌ای کسی است که به جای خواندن کلمات، سطور را می‌خواند. شاید بتوان گفت در هر نگاه یا حرکت چشم نیم‌سطر را. اگر نویسنده‌ای گرفتار دراز گویی باشد آیا باید خواننده برده‌وار، رشته‌ای بر گردن خود بیندازد و به دنبال او رهسپار شود؟ هرگز. چنین کتاب‌هایی را باید جسته جسته یا بریده بریده خواند.


این‌ها که گفته شد، قانون و قاعدۀ مسلّم و مُحرزی نیست بلکه اظهارنظر سلیقه‌ای و شخصی است وگرنه شیوه‌های کتابخوانی، و نیز چم و خم هنر کتاب‌نخوانی، به عدد انفس خلایق است.



"سیر بی سلوک"

"بهاءالدین خرمشاهی"

گاهی به آسمان نگاه کن...

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۱ مرداد ۹۶
  • ۱۸ نظر

اما شهاب، آن نه ستاره بُوَد، که اگر ستاره‌ای بیفتد همه عالم سوخته گَردَد. 

بلکه آن دُخانی بُوَد خُشک، حرارت هوا در آن اُفتد مُلتَهِب شود و زود بیفتد.


عجایب المخلوقات طوسی




برساووش از نام یونانی پرسئوس گرفته شده، او پسر زئوس خدای خدایان، و قهرمانی نیمه خدا نیمه انسان است. ماجرای برساووش از آنجا آغاز می‌گردد که برای نجات شاهزاده آندرومدا (دختر کاسیوپه_ذات الکرسی) از چنگ هیولای دریایی به نام قیطس یا کراکن مجبور می‌شود با عفریته‌ای به نام مدوزا (یا مدوسا) مبارزه کند. مدوزا عفریته‌ای است که هر شخصی به چشمان او خیره شود تبدیل به سنگ می‌گردد. برساووش شبانه به بالین مدوزا می‌رود و او را در خواب غافلگیر می‌کند. و با استفاده از انعکاس تصویر مدوزا در سپری که به دست داشته وی را شکست می‌دهد. سپس سر مدوزا را از تن جدا می‌کند در کیسه ای می‌نهد و به جنگ هیولای دریایی قیطس می‌شتابد.  برساووش سر مدوزا را در برابر قیطس قرار می‌دهد و به این روش هیولای دریایی به سنگ تبدیل می‌شود. و شاهزاده آندرومدا نجات داده می‌شود. برساووش شاهزاده آندرومدا را درنهایت به همسری خویش انتخاب می‌کند.

در برخی روایات آمده است که نسل آریایی‌ها از نوادگان برساووش هستند.


::

این شب‌ها (18-22مرداد) اوج بارش شهابی برساووشی است. کانون بارش صورت فلکی برساووش است، تقریباً در شمال شرقی آسمان. پیشنهاد می‌کنم یک شب از زندگی ماشینی‌تان بزنید به آسمان چشم بدوزید و شاهد یکی از زیباترین نشانه‌های الهی باشید.



نیم پست‌هایی که ثابت می‌مانند

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۷ مرداد ۹۶
  • ۲۴ نظر

ای پسر آدم،اندوهِ روزی که هنوز نیامده بر امروزت که آمده بار مکن

زیرا اگر جزء عمرت باشد خداوند روزیت را می‌رساند!


"امام علی"

"حکمت ٢٦٧"

"نهج البلاغه"



به سان رود

که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند

رونده باش

امید هیچ معجزه‌ای ز مرده نیست،

زنده باش...

"ابتهاج عزیز"


س.ن: روز خبرنگار رو به همه خبرنگاران وبلاگنویس و همه وبلاگنویسانی که به نوعی خبرنگار هم هستند تبریک عرض می‌کنم. 

نیم پست‌هایی که ثابت می‌مانند

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۴ مرداد ۹۶
  • ۲۱ نظر


هر آدمی دو قلب دارد. قلبی که از بودن آن با خبر است و قلبی که از حضورش بی خبر...
 و 
قلبی که از آن با خبر است، همان قلبی است که در سینه می‌تپد ، همان که گاهی می‌شکند ، گاهی می‌گیرد و گاهی می‌سوزد. گاهی سنگ می‌شود و سخت و سیاه و گاهی هم از دست می‌رود.
 با این دل می‌شود دلبردگی و بیدلی را تجربه کرد. دل سوختگی و دل شکستگی هم توی همین دل اتفاق می‌افتد . سنگدلی و سیاهدلی هم ماجرای این دل است.
 با این دل است که عاشق می‌شویم ، با این دل است که دعا می‌کنیم و گاهی با همین دل است که نفرین می‌کنیم و کینه می‌ورزیم و بد دل می‌شویم.
 اما قلب دیگری هم هست . قلبی که از بودنش بی خبریم . این قلب در سینه جا نمی‌شود و به جای آنکه بتپد، می‌وزد و می‌بارد و می‌گردد و می‌تابد.
 این قلب نه می‌شکند و نه می‌سوزد و نه می‌گیرد، سیاه و سنگ نمی‌شود، از دست هم نمی‌رود. زلال است و جاری، مثل رود و مثل نسیم و آن قدر سبک که هیچ وقت، هیچ جا نمی ماند. بالا می‌رود و بالا می‌رود و بین زمین و ملکوت می‌رقصد . آدم همیشه از این قلبش عقب می‌ماند.
 این همان قلب است که وقتی تو نفرین می‌کنی، او دعا می‌کند ، وقتی تو بد می‌گویی و بیزاری‌، او عشق می‌ورزد، وقتی تو می‌رنجی او می بخشد ...
این قلب کار خودش را می‌کند ، نه به احساست کاری دار، نه به تعقلت، نه به آنچه می‌گویی و نه به آنچه می‌خواهی و آدم‌ها به خاطر همین دوست داشتنی‌اند . به خاطر قلب دیگرشان، به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند.


"در سینه‌ات نهنگی می‌تپد"

"عرفان نظر آهاری"


+بشنوید با صدای سمانه (اتاق دلم) کاری از تیم رادیوبلاگی ها :)