۱۵۹ مطلب با موضوع «کتاب نگاری» ثبت شده است

نیم پست‌هایی که ثابت می‌مانند

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۷ تیر ۹۶
  • ۲۰ نظر

خودمانیم‌ها! حالا که ما تحصیل کرده‌ها دور هم جمع شده‌ایم تا محض خنده و وقت گذرانی، (ابوالمشاغل) بخوانیم، بد نیست، در این کنج خلوت و تنهایی، دور از چشم مخالفان علم و دانش و فرهنگ و تخصص و علوم و دانش اقرار کنیم که "توسعه دهندگان فساد و فحشا، در سراسر جهان، همیشه تحصیل کرده‌ها بوده‌اند و هستند. و نه روستاییان بی‌سواد و کارگرهای کم سواد!


ابوالمشاغل

نادر ابراهیمی

ص64




پیشنهاد ویژه:

شعر جمعه هفته گذشته را خانم محبوبه شب لطف کردند و خواندند. پیشنهاد می‌کنم گوش کنید.

نیم پست‌هایی که ثابت می‌مانند

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۰ تیر ۹۶
  • ۲۳ نظر

نیمی از نگرانی‌ها و اضطراب‌های ما مربوط به نظر دیگران است، ما باید این خار را از بدن خود بیرون بکشیم.

نظر دیگران تصوری خام یا یک وهم است که هر لحظه می‌تواند تغییر کند.

نظر دیگران به نخی بند است و ما را برده‌ی آنان می‌کند. برده ی نظراتشان و بدتر، برده‌ی آنچه وانمود می‌‌کنند به نظرشان می‌رسد.


درمان شوپنهاور

اروین دی یالوم

#وصف_الحال_خیلی_هامون



سابق از این، پست‌هایی می‌نوشتم با همین عنوان بالا، که پست ثابت وبلاگ بود. که اغلب گزیده‌ای از یک کتاب هستند. سعی می‌کنم از این هفته این سنت را مجدد احیا کنم. 

این سری پست‌ها هر سه شنبه به روز خواهند شد.

داستان کوتاه، هتل اینترنشنال

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۱۰ تیر ۹۶
  • ۴ نظر

 

 

 

 
دریافت
(چهار مگابایت)
 
"هامون قاپچی"

سی سحر سی دقیقه با کتاب سحرگاه اخر...

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۴ تیر ۹۶
  • ۲۷ نظر

و ابتدای او آن بود که بر کنیزکی عاشق بود، چنانکه قرار نداشت، او را گفتند: در شارستان نشابور جهودی جادوگر است، تدبیر کار تو او کند.

ابوحفص پیش او رفت و حال بگفت. او گفت: تو را چهل روز نماز نباید کرد و هیچ طاعت و عمل نیکو نباید کرد و نام خدای بر زبان نشاید راند و نیت نیکو نباید کرد، تا من حیلت کنم و تو را به سحر به مقصود رسانم.

بوحفص چهل روز چنان کرد. بعد از آن جهود آن طلسم بکرد و مراد حاصل نشد. جهود گفت: بی شک از تو خیری در وجود آمده است و اگر نه مرا یقین است که این مقصود حاصل شدی.

بوحفص گفت: من هیچ چیزی نکردم الا در راه که می‌آمدم سنگی از راه به پای باز کناره افگندم تا کسی بر او نیفتد.

جهود گفت: میازار خداوندی را که تو چهل روز فرمان او ضایع کنی و او از کرم این مقدار رنج تو ضایع نکرد.

آتشی از این سخن در دل ابوحفص پدید آمد و چندان قوت کرد که بوحفص به دست جهود توبه کرد.


*****


نقل است که در همسایگی او احادیث استماع می‌کردند. گفتند: آخر چرا نیایی تا استماع احادیث کنی؟

گفت: من سی سال است تا می‌خواهم داد یک حدیث بدهم، نمی‌توانم داد. سماع دیگر حدیث چون کنم؟

گفتند: آن حدیث کدام است؟

گفت: آنکه می‌فرماید: رسول صلی الله علیه و آله وسلم من حسن اسلام المرء ترکه ما لا یعنیه. از نیکویی اسلام مرد آن است که ترک کند چیزی که به کارش نیاید!


*****


نقل است که یکی از او وصیت خواست. گفت: یا اخی! لازم یک در باش تا همه درها برتو گشایند و لازم یک سید باش تا همه سادات تو را گردن نهند.


تذکرةالأولیاء 

ذکر ابوحفص حداد قدس الله روحه العزیز


مناجات رمضانیه:

الهی..


مهمانی‌ات چه زود تمام شد...

ببخش که مهمان خوبی نبودم.

بگذار به پای انسان بودنم.


الهی!

حلالم کن...

همین...


#بیت

خدا ! به حق دل عاشقان سرگردان

مرا به آنچه که بودم دوباره برگردان


به  کدخدایی ِ آبادی ِ به دور از عشق

نه این رعیّت ِخانه خراب و سرگردان...

#علی_حیات_بخش


س.ن:

شب آخر و سحرگاه اخر...

ماه رمضون رفت تا سال دیگه. که آیا آقاگل باشد یا نباشد. اگر بودیم و ماندیم که هیچ! ولیکن اگر به هر دلیلی سال دیگر حضور نداشتم این بنده کم خرد را در دعاهایتان فراموش نکنید.


بابت این چند روز آخر هم عذرخواهم،  دو سحر را خواب ماندم و ننوشتم. یک سحر هم که روز اول بود.  دو سحر نیز از این جهت که فرصت پاسخگویی به نظرات نبود نظرات را بستم، از این جهت که زندگی گاهی بیش از حد انتظار سخت می‌شود.که البته تعداد منفی‌های پست فوق خود مصداق نارضایتی دوستان بود. که خب گاهی پیش می‌آید. پس بر من ببخشید. 

ان شالله از فردا شب دیگر شاهد این دست پست‌ها در وبلاگ این بنده کم خرد نخواهید بود...


این پست را در نهایت ادب و احترام تقدیم می‌کنم به همه کسانی که در این مدت این بنده کمترین را تحمل کردند. و حتی در بسیاری از مواقع همراهم بودند و با نظراتشان نیروی محرکه‌ای بودند تا سرد نشوم و تا پایان راه ادامه دهم.(نوشتن اسامی این دوستان جز اینکه شاهدی خواهد بود بر مخدوش بودن حافظه بنده سود دیگری ندارد.) سپاس.

یاعلی.


در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم

لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی...

سی سحر سی دقیقه با کتاب سحرگاه بیست نهم

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۳ تیر ۹۶
  • ۶ نظر

و ابتدای حال او آن بود که در عرب با جمعی به قبیله ای برسید. دختر امیر عرب چون او را بدید فتنه او شد، که عظیم صاحب جمال بود - ناگاه فرصت جست و خود را پیش او انداخت. او بلرزید و او را بگذاشت و به قبیله دورتر رفت و آن شب بخفت. سر بر زانو نهاده بود، در خواب شد. موضعی که مثل آن ندیده بود بدید، و جمعی سبزپوشان. و یکی بر تخت نشسته پادشاه وار، یوسف را آرزو کرد که بداند ایشان که اند. خود را به نزدیک ایشان افکند. ایشان او را راه دادند و تعظیم کردند. پس گفت: شما کیانید؟

گفتند: فرشتگانیم و این که بر تخت نشسته است یوسف، پیغامبر علیه السلام، به زیارت یوسف بن الحسین آمده است.

گفت: مرا گریه آمد. گفتم: من که باشم که پیغامبر خدای به زیارت من آید.

در این اندیشه بودم که یوسف علیه السلام از تخت فرود آمد و مرا در کنار گرفت و برتخت نشاند. گفتم: یا نبی الله! من که باشم که با من این لطف کنی؟ گفت: در آن ساعت که آن دختر با غایت جمال خود را در پیش تو افگند و تو خود را به حق تعالی سپردی و پناه بدو جستی حق تعالی تو را بر من و ملایکه عرضه کرد و جلوه فرمود و گفت: «بنگر ای یوسف! تو آن یوسفی که قصد کردی به زلیخا تا دفع کنی او را و آن یوسف است که قصد نکرد به دختر شاه عرب و بگریخت. » مرا با این فریشتگان به زیارت تو فرستاد و بشارت داد که تو از گزیدگان حقی. 


*****

و ابراهیم خواص مرید او شد و حال او قوی گشت. ابراهیم از برکت صحبت او به جایی رسید که بادیه را بی زاد و راحله قطع می‌کرد. تا ابراهیم گفت: شبی ندایی شنیدم که: «برو و یوسف حسین را بگوی که تو از راندگانی. » ابراهیم گفت: مرا این سخن چنان سخت آمد که اگر کوهی بر سر من زدندی آسانتر از آن بودی که این سخن با وی گویم. شب دیگر به تهدیدتر از آن شنیدم که: «با وی بگوی که تو از راندگانی. » برخاستم و غسلی کردم و استغفار کردم و متفکر بنشستم. تا شب سوم همان آواز شنیدم که: «با او بگوی که تو از راندگانی و اگر نگویی زخمی خوری - چنانکه برنخیزی. » برخاستم و به اندوهی تمام در مسجد شدم. او را دیدم در محراب نشسته. چون مرا بدید گفت: هیچ بیت یاد داری؟ گفتم: دارم. بیتی تازی یاد داشتم، بگفتم. او را وقت خوش شد. برخاست و دیری برپای بود و آب از چشمش روان شد، چناکه با خون آمیخته بود. پس روی به من کرد و گفت: از بامداد تا اکنون پیش من قرآن می‌خواندند، یک قطره آب از چشم من نیامد. بدین یک بیت که گفتی چنین حالتی ظاهر شد - طوفان از چشم من روان شد - مردمان راست می‌گویند، که او زندیق است و از حضرت خطاب راست می‌آید که او از راندگان است. کسی از بیتی از چنین شود و از قرآن برجای بماند رانده بود.


*****


و چون وفاتش نزدیک آمد، گفت: بارخدایا تو می‌دانی که نصیحت کردم خلق را قولاً؛ و نصیحت کردم نفس را فعلاً.

و خیانت نفس من به نصیحت خلق خویش بخش.


وبعد از وفات او را بخواب دیدند. گفتند: خدای با تو چه کرد؟ گفت: بیامرزید. گفتند: به چه سبب؟ گفت: به برکت آنکه هرگز هزل را با جد نیامیختم. رحمةالله علیه.


#تذکرة_الأولیاء 

ذکر یوسف بن الحسین قدس الله روح العزیز


سی سحر سی دقیقه با کتاب سحرگاه بیست هشتم

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۲ تیر ۹۶

نقل است که چهل سال نخفت و نمک در چشم می‌کرد تا چشمهای او چون دو قدح خون شده بود. بعد از چهل سال شبی بخفت خدای را به خواب دید. گفت: بارخدایا! من تو را به بیداری می‌جستم در خواب یافتم. فرمود که ای شاه! ما را در خواب از آن بیداری‌ها یافتی. اگر آن بیداری نبودی چنین خوابی ندیدی. 

بعد از آن او را دیدندی که هرجا که رفتی بالشی می‌نهادی و می‌خفتی و گفتی: باشد که یکبار دیگر چنان خواب بینم. عاشق خواب خود شده بود. و گفت: یک ذره از این خواب خود به بیداری همه عالم ندهم.


*****

نقل است که شاه را دختری بود. پادشاهان کرمان می‌خواستند. سه روز مهلت خواست و در آن سه روز در مساجد می‌گشت تا درویشی را دید که نماز نیکو می‌کرد. شاه صبر می‌کرد تا از نماز فارغ شد. گفت: ای درویش! اهل داری؟ گفت: نه. گفت: زنی قرآن خوان خواهی؟ گفت: مرا چنین زن که دهد که سه درم بیش ندارم؟

گفت: من دهم دختر خود به تو. این سه درم که داری یکی به نان ده، و یکی به عطر، و عقد نکاح بند.

پس چنان کردند و همان شب دختر به خانه درویش فرستاد. دختر چون در خانه درویش آمد نانی خشک دید؛ بر سر کوزه آب نهاده، گفت: این نان چیست؟

گفت: دوش بازمانده بود، به جهت امشب گذاشتم.

دختر قصد کرد که بیرون آید. درویش گفت: دانستم که دختر شاه با من نتواند بود و تن در بی برگی من ندهد.

دختر گفت: ای جوان! من نه از بی نوایی تو می‌روم، که از ضعف ایمان و یقین تو می‌روم، که از دوش بازنانی نهاده‌ای فردا را. اعتماد بر رزق نداری ولکن عجب از پدر خود دارم که بیست سال مرا در خانه داشت و گفت تو را به پرهیزگاری خواهم داد. آنگه به کسی داد که آنکس به روزی خود اعتماد بر خدای ندارد.

درویش گفت: این گناه راعذری هست.

گفت: عذر آن است که در این خانه یا من باشم یا نان خشک.


تذکرةالأولیاء 

ذکر شاه شجاع کرمانی قدس الله روحه


مناجات رمضانیه:


خدایا!

به من قدرتی عطا کن

که قدرتمند نشوم


#بیت 

ای دوست قبولم کن و جانم بستان               

مستم کن و از هر دو جهانم بستان

با آنچه دلم قرار گیرد بی تو                            

آتش به من اندر زن و آنم بستان...

#مولوی

سی سحر سی دقیقه با کتاب سحرگاه بیست هفتم

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱ تیر ۹۶

شبی شمعی پیش او نهاده بودند. بادی درآمد و شمع را بنشاند. یحیی در گریستن آمد. گفتند: چرا می‌گریی؟ هم این ساعت بازگیریم.

گفت: از این نمی‌گریم. از آن می‌گریم که شمع‌های ایمان و چراغ‌های توحید در سینه‌های ما افروخته‌اند. 

می‌ترسم که نباید که از مهب بی نیازی بادی درآید - همچنین و آن همه را فرو نشاند.

*****

و گفت: الهی! مر موسی کلیم را و هارون عزیز را به نزدیک فرعون طاغی باغی فرستادی و گفتی سخن با او آهسته بگویید. الهی! این لطف تو است با کسی که دعوی خدایی می کند. خود لطف تو چگونه بود با کسی که بندگی تو را از میان جان می‌کند.

و گفت: الهی! لطف و حلم تو با کسی که انا ربکم الاعلی گوید این است. لطف و کرم تو با کسی که سبحان ربی الاعلی گوید که داند که چه خواهد بود؟

*****

و گفت: الهی! چگونه امتناع نمایم به سبب گناه از دعا، که نمی‌بینم تو را که امتناع نمایی به سبب گناه از من عطا. اگر چه گناه می‌کنم تو همچنان عطا می‌دهی. پس من نیز اگر چه گناه می‌کنم از دعا باز نتوانم ایستاد.

ید که داند که چه خواهد بود؟


و گفت: الهی! هرگناه که از من در وجود می‌آید دو روی دارد. یکی روی به لطف تو دارد؛ و یکی روی به ضعف من. یا بدان روی گناهم عفو کن که به لطف تو دارد، یا بدان روی بیامرز که به ضعف من دارد.


و گفت: اگر فردا مرا گوید چه آوردی؟ گویم: خداوندا! از زندان موی بالیده و جامه شوخگن و عالمی اندوه و خجلت برهم بسته چه توان آورد؟ مرا بشوی و خلعتی فرست و مپرس.


تذکرةالأولیاء 

ذکر یحیی معاذ رازی قدس الله روحه العزیز 



سی سحر سی دقیقه با کتاب سحرگاه بیست پنجم

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۳۰ خرداد ۹۶
  • ۱۷ نظر

و گفت: هیچ آرزو بر دل من دست نبوده است، مگر وقتی در بادیه می‌آمدم. آرزوی نان گرم و خایه مرغ بر دلم گذر کرد. اتفاق افتاد که راه گم کردم. به قبیله ای افتادم. جمعی ایستاده بودند و مشغله می‌کردند. چون مرا بدیدند در من آویختند و گفتند: کالای ما برده ای.

و کسی آمده بود و کالای ایشان برده بود. شیخ را بگرفتند و دویست چوب بزدند. در میان چوب زدن پیری از آن موضع بگذشت. دید یکی را می‌زدند. به نزدیک او شد. بدانست که او کیست. مرقع بدرید و فریاد برداشت و گفت: شیخ الشیوخ طریقت است. این چه بی حرمتی است؟ این چه بی ادبی است که با سید همه صدیقان طریقت کردید؟

آن مردمان فریاد کردند و پشیمانی خوردند و عذر خواستند. 

شیخ گفت: ای برادران! به حق وفای اسلام که هرگز وقتی بر من گذر نکرد خوشتر از این وقت، سالها بود تا می‌خواستم که این نفس به کام خویش ببینم. بدان آرزو اکنون رسیدم.

پس پیر صوفی دست او بگرفت و او را به خانقاه بردو دستوری خواست تا طعامی بیاورد. برفت و نان گرم و خایه مرغ بیاورد. شیخ گفت: ای نفس! هر آرزویی که بر دل تو خواهد گذشت بی دویست تازیانه نخواهد بود.


*****


بوتراب گفت: شبی در بادیه می‌رفتم - تنها - شبی تاریک بود. ناگاه سیاهی پیش من آمد. چندانکه مناره ای ترسیدم. چون او را بدیدم گفتم: تو پری یا آدمی؟

گفت: تو مسلمان یا کافری؟

گفتم: مسلمان.

گفت: مسلمان جز خدای از چیزدیگر مترسد.

شیخ گفت: دل من به من بازآمد. دانستم که فرستاده غیب است. تسلیم کردم و خوف از من برفت.


*****

و گفت: شما سه چیز دوست می‌دارید و از آن شما نیست نفس را دوست می‌دارید و نفس از آن خدای است، و روح را دوست می‌دارید و روح از آن خدای است، و مال را دوست می‌دارید و مال از آن خدای است. و دو چیز طلب می‌کنید و نمی‌یابید: شادی و راحت. و این هردو در بهشت خواهد بود.


تذکرةالأولیاء 

ذکر ابوتراب نخشبی قدس الله روحه


س.ن: بابت تأخیر در پاسخگویی به نظرات و ایضاً اینکه به جای دم سحر دم عصر براتون پست گذاشتم عذرخواهی می‌کنم. کار پیش اومد. بنده هم تنبل بودم! نتیجه شد این.