۱۵۹ مطلب با موضوع «کتاب نگاری» ثبت شده است

رزم‌نامه‌ی رستم و اسفندیار پرده‌ی سوم

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۸ آذر ۹۶
  • ۱۰ نظر

دیدار دوم:

داستان تا اینجا پیش رفت که قرار بر این شد تا اسفندیار پیکی پیش رستم بفرستد و او را برای مهمانی خبر کند. ولی زمانی که آفتاب به میان آسمان رسید اسفندیار با پشوتن گفت: «من با رستم کاری ندارم. و فقط برای در بند کردن او به اینجا آمدم و نه می‌گساری با او." پشوتن به نصیحت شاهزاده جوان پرداخت و گفت: "من از این می‌ترسم که با این تصمیم کار شما دو تن به مشکل برسد." با این حال اسفندیار پیکی به جانب رستم نفرستاد. در همین حال رستم در دربار خود منتظر پیک اسفندیار نشسته بود و وقتی دید که هیچ خبری از پیک اسفندیار نیست خود بر رخش نشست و به سمت هیرمند آمد. وقتی به لب هیرمند رسید اسفندیار را خطاب کرد و گفت: «آیا به نزد تو مهمانی چنین بزرگ به یک دعوت نمی‌ارزید؟  تو با اینکه نشان پدشاهی داری از همان لحظه اول سخن‌های من رو ناچیز گرفتی و من رو خرد و کوچک شمردی. و ندونستی که من رستمم. همون کسی که هفت خان رو رد کردم. و پسر خودم رو به خاطر ایران زمین کشتم. و پس از مرگ سیاوش پیش شاه انتقام او رو از سودابه گرفتم. و من امروز از تو خواهش دارم که از خواسته‌ی من دلخور نباشی. و من به خاطر شأن و شوکت تو خواستار دوستی و همنشینی با تو هستم. و دوست ندارم شاهی مثل تو به دست من نابود شود.» اسفندیار در جواب سخنان رستم خنده‌ای کرد و پاسخ داد: «من قصد خودخواهی نداشتم. و از این جهت که تو خسته بودی و راه دراز بود و قصد رنجش تو رو نداشتم پیکی نفرستادم. ولی حالا که آمدی به پیش من بیا و بنشین تا به شادی بگذرونیم. و سخنان تلخ گفتن سودی ندارد.» پس دو پهلوان به پیش هم نشستند و اسفندیار چنین گفت که: « من شنیده‌ام که پدر تو دیوزاده بوده و هیچ اصل و نسبی نداره و زال رو وقتی که به دنیا اومد به این خاطر که موهای سپید داشت به نشانه‌ی شوم بودن می‌خواستند بکشند و اون رو در بیابان رها کردند. پس سیمرغ که او رو دید آمد و زال رو بعنوان غذای کودکان خود برد ولی آنقدر زال نحیف و کوچک بود که ارزشی نداشت. پس او در همان لانه سیمرغ بزرگ شد و تن بی ارزشش برهنه بود. و زمانی مردار خوار بود. و سام هنگام پیری پشیمان شد و او رو برهنه به سیستان بازگرداند و بعد به خواطر پادشاهان و بخشش آنها بود که چنین بزرگی یافت.» ( البته داستانی که اسفندیار جهت تحقیر رستم در مورد زال بازگو می‌کند با اصل داستان متفاوت است.) رستم در جواب اسفندیار چنین گفت که: « ای نامور پهلوان، من می‌بینم که امروز دیوان با روان تو همراه شده‌اند. و سخنان بی‌مورد می‌گویی. همه به نیکی آگاه هستند که سام پسر نریمان بود و نریمان بزرگ و پسر گرشاسپ بوده و گرشاسپ در زمان خود پادشاه بزرگی بود. و زال فردی خردمند و با دانش است. و مادرم نیز دختر مهراب بود و مهراب از نوادگان ضحاک است. و من وقتی کی‌کاووس رو از بند دیو سپید آزاد کردم او سیستان رو به من بخشید. و عهدنامه آن نیز موجود است. و من از آن‌روز که کمر بستم شاهان در ایران آسوده خاطر بوده‌اند و در همه‌ی جنگ‌ها سرافراز». (رستم در این داستان 500 ساله است!) سپس اسفندیار چنین گفت: « اکنون که من شرح دلاوری‌های تو رو شنیدم، تو نیز شرح دلیری‌های من رو گوش کن. اولین کاری که کردم این بود که برای گسترش دین بهی کمر بستم. و جنگ‌ها کردم. جنگ‌هایی که کس در جهان ندیده بود. و وقتی در گنبدان دژ در بند بودم و تورانیان به ایران حمله بردند با یک حرکت همه زنجیرها رو گسستم و تورانیان رو شکست دادم. و از هفت‌خوان گذر کردم. و خواهرانم رو از رویینه دژ رهانیدم و انتقام کشته شدن تمام ایرانیان و شاه لهراسب رو از ارجاسب گرفتم. و رویینه دژ همان است که تا قبل از من کسی جرئت نزدیک شدن به اون رو نداشت. و تو که امروز اینچنین سخنرانی می‌کنی فکر می‌کنم فراموش کرده‌ای که پیوسته با نیاکانت در خدمت شاهان بودی و این بزرگی و مرتبه‌ای که الان داری هم از بخشش پادشاهان است

پس رستم چنین جواب داد که:« تو که پادشاهی عادل هستی مطمئنم می‌دانی که من بودم که پیوسته پادشاهان رو از جنگ‌ها و گرفتاری‌ها نجات دادم. و کاووس را از چنگ دیو سپید آزاد کردم. و تو می‌دانی که کسی رو نیروی جنگیدن با دیو سپید نبود. و من با گرز خود به مازندران رفتم و طوس و کی‌کاووس و بسیاری دیگر از پهلوانان ایران رو از بند او آزاد کردم. و اگر من نبودم و کی‌کاووس در چنگ دیو سپید کشته می‌شد چطور از خون او سیاووش زاده می‌شد؟ و چطور کی‌خسرو به پادشاهی می‌رسید؟ و چطور او پادشاهی خودش رو به لهراسب پدربزرگ تو می‌داد؟ و اکنون گشتاسپ پادشاه نبود. و تو نیز شاهزاده نبودی. و امروز اگر من خودم رو کوچک می‌کنم به این خاطر است که دلم مهر تو بر دلم نشسته و نمی‌خواهم خون تو به دست من ریخته شود.» پس اسفندیار دست رستم را در دست گرفت و به سختی فشرد. طوری که خونابه‌ی زرد از آن روان شد. و رستم چهره در هم نمی‌کرد و چیزی نمی‌گفت. پس اسفندیار گفت: «فردا در روز جنگ خواهی دید که من وقتی سوار بر اسب سیاه می‌شوم چگونه هستم. و تو رو به زمین خواهم زد و در بند می‌کنم و به نزد گشتاسپ می‌برم و آنگاه از خوبی‌های تو پیش او خواهم گفت. و رأی پادشاه رو با تو همراه می‌کنم و خود به تخت شاهی می‌نشینم و تو رو به سیستان بازخواهم گرداند. و بعد از آن با تو به مهر و عطوفت رفتار خواهم کرد.» رستم نیز چنین پاسخ داد که: « ای نامور پهلوان این‌چنین هم که تصور می‌کنی نیست. و فردا در میدان نبرد خواهی دید که چه پیش خواهد آمد. و من تو رو مثل پهلوانان دیگری که شکست دادم از کمر می‌گیرم و از روی اسب به پایین می‌کشم. و به روی تخت پادشاهی می‌نشانم و تاج پادشاهی بر سرت می‌گذارم. و در گنجینه‌ها رو باز می‌کنم و همراه هم به نزد گشتاسپ خواهیم رفت.» و گفت: «تو پیوسته جان من رو سرزنش می‌کنی. و اندکی در گفته‌های من تأمل نمی‌کنی. و پیوسته خودت رو به رنج و اندوه می‌اندازی و در نهایت هم جز بدنامی نتیجه‌ای نخواهی گرفت. اجل تو رو با سپاهیانت به سیستان کشانده تا به دست من کشته شوی و تو باز نمی‌خواهی حرف من را قبول کنی.»

اسفندیار خروشید و گفت: «یکی از موبدان در قدیم می‌گفت پیری که فریبکار باشد اگرچه پیروز و دانا باشد احمق است. و تو اکنون رو به حیله‌گری آوردی. و می‌خواهی با حیله خودت رو از حلقه کمند من رها کنی. و هدفت این است که هرکس سخنان تو رو می‌شنود مرا ناپاک اندیشه و تو را هوشیار و نیکوکار بنامد. و بگویند رستم با مژده‌ی دعوت و مهمانی به پیش سپهسالار آمد و و او دعوت رستم رو نپذیرفت. و سخنانش رو نشنیده گرفت.» و سپس سخنانی جهت کوچک شمردن رستم بر زبان آورد. و گفت: « دیگر سخنی با تو ندارم. و فردا در میدان نبرد پایان کار ما مشخص خواهد شد.» پس رستم از خیمه‌گاه بیرون آمد و با خود چنین زمزمه می‌کرد که: «روزگاری در این خیمه‌گاه بزرگانی چون کی‌کاووس و جمشید اقامت داشتند. و اکنون درِ بزرگی و فرخندگی بر این خیمه‌گاه بسته شده. چونکه نالایقی در آن نشسته است. سخنان رستم به گوش اسفندیار رسید و او بانگ برآورد که ای نابکار، تو از بزرگی کی‌کاووس و جمشید و کی‌خسرو سخن می‌گویی. ولی خودت هم خوب می‌دانی که شاهی به بزرگی گشتاسپ تا به امروز نبوده. زیرا که او دین بهی رو گسترش داد. درحالی که کاووس به دنبال رفتن به آسمان بود و در دوره او کشور پر از جنگ و خونریزی بود.» پس رستم رفت و اسفندیار خطاب به پشوتن گفت: «اکنون چیزی جز جنگ میان ما حکم نخواهد بود. و من با اینکه مهر رستم رو بر دل دارم ولی نمی‌توانم فرمان پادشاه رو نادیده بگیرم زیراکه فرمان پادشاه فرمان ایزد است. و من از این جنگ بیمناکم.» و رستم سوار بر رخش می‌رفت و با خود می‌اندیشید که سرانجام این جنگ سراسر ننگ و نام است. اگر تن به بند دهد جز ننگ و خاری نیست. و اگر به اسفندیار آسیبی برساند همه از او انتقاد خواهند کرد و او بدنام خواهد شد. زیرا که با شاهزاده‌ای از ایران جنگ کرده. پس به بارگاه خویش رفت و تا صبح اندیشناک بود.

س.ن:

 قدیم‌ترا رسم بود شب یلدا شاهنامه هم می‌خواندند. پس این قسمت را به مناسبت شب یلدا داشته باشید تا بعد ان‌شالله. البته به شرط حیات. 

(چند روزی رو نیستم. )

رزم نامه رستم و اسفندیار پرده‌ی دوم

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۵ آذر ۹۶
  • ۹ نظر

داستان تا اینجا پیش رفت که اسفندیار به فرمان گشتاسپ و برای در بندکردن رستم عزم سیستان کرد.  حالا ادامه ماجرا و حرکت اسفندیار به سمت سیستان:

اسفندیار به محض اینکه آفتاب صبح طلوع کرد به همراه جمعی از موبدان و پسران و برادرش پشوتن به سمت سیستان حرکت کرد. و آمد تا به لب رود هیرمند رسید. (گویا رود هیرمند در نزدیکی قصر رستم قرار داشته.) سپاهیان در کنار رود هیرمند خیمه‌ها رو علم کردند و هرکسی به فراخور جایگاه خودش به خیمه‌ای رفت. پس از اون اسفندیار رو کرد به پشوتن و به او گفت که ما برای بزم و می‌گساری به سیستان نیامده‌ایم و باید هرچه سریع‌تر کار رو به سرانجام برسونیم و از این جهت که رستم شخصیت بزرگی به حساب میاد و پیش از این خدمات زیادی به ایران کرده بهتره تا در ابتدا پیکی به نزد رستم بفرستیم. این صحبت اسفندیار مورد پسند پشوتن قرار گرفت و به این فکر او آفرین گفت. و از پشوتن بگیم، پشوتن پسر دیگه‌ی گشتاسب و برادر اسفندیار بود. او در هفت خوان و در سفر سیستان همراه اسفدیار بود و در این داستان هم به نوعی صدای عقل به حساب میآد. و بارها و بارها به نصیحت اسفندیار می‌پردازه تا از جنگ با رستم منصرفش کنه و حتی پس از مذاکره رستم و اسفندیار اینقدر جرئت داره تا حق رو به رستم بده و خطاب به اسفندیار میگه رستم کسی هست که هرگز دست به بند نخواهد داد.(بزرگیش با مردمی بود جفت) باری، اسفندیار پسرش بهمن رو مأمور رفتن به پیش رستم کرد و به او گفت که باید به پیش رستم بره و این پیغام رو به رستم برسونه: "تو در زمان پادشاهان زیادی زندگی کردی و بعد از اینکه لهراسب به پادشاهی رسید به دربار نیومدی و وقتی گشتاسپ پادشاه شد حتی یک نامه ننوشتی و اظهار بندگی به نزد پادشاه نکردی. و این در حالی بود که گشتاسپ نسبت به دیگر پادشاهان برتری داشت.(اسفندیار به خاطر اینکه گشتاسپ گسترش‌دهنده‌ی دین بهی بوده اون رو نسبت به دیگر پادشاهان برتر می‌دونه.) با همه این احوالات من می‌دونم که تو همیشه خدمت‌گذار پادشاهان بودی ولی گشتاسپ به من گفته که رستم از ثروت زیاد در زابلستان مغرور شده و قدر و ارزش خدمت به پادشاهی رو نمی‌دونه. و یک شب گشتاسپ شورید و گفت من دیگر رستم رو هرگز به دربار قبول نمی‌کنم مگر با دستان بسته. و مرا فرمان داد تا به سیستان بیام و دستان تو رو در بند کنم و به نزد او ببرم. و حال من از آنچه تو کرده‌ای آگاهم و از خدمت‌های پیشین تو آگاهی دارم. و الان زمان اینه که این پند من رو بشنوی و با من به دربار گشتاسپ بیایی و من به تو قول خواهم داد که حتی یک شب هم در بند نمی‌مونی و بعد از اینکه من فرمان پادشاهی یافتم تو دوباره به جایگاه اصلی خودت باز می‌گردی"

رفتن بهمن نزد رستم:

بهمن سوار بر اسب به سیستان رفت. زال او را دید و دانست که از خانواده‌ی پادشاهی است. پس به او گفت که رستم در نخجیرگاه است و از او خواست تا به قصر بیاید و دمی استراحت کند تا رستم به زودی باز گردد. ولی بهمن که زال رو نشناخته بود دعوت زال رو قبول نکرد و شتابان به سمت نخجیرگاه رفت. بهمن به بالای کوهی رفت و از دور رستم رو دید. و پیش خود گفت این رستمه یا آفتابیه که از شرق طلوع کرده؟ و بزرگی و هیبت رستم در بهمن اثر کرد و او برای آزمایش قدرت رستم سنگی بزرگ رو از بالای کوه به سمت پایین هل داد. زواره بردار رستم سنگ رو از دور دید و شروع به داد و فریاد کرد. با این‌حال رستم از جای خود تکونی نخورد و وقتی سنگ به او رسید با پا اون رو متوقف کرد. بهمن وقتی این صحنه رو دید بر روی اسب خود سوار شد و به نزد رستم رفت. رستم وقتی دید غریبه‌ای با هیبت پادشاهان به نزدیک او میاد به استقبال بهمن رفت و از اصل و نسب او پرسید. و بهمن گفت من فرزند اسفندیار و نوه‌ی گشتاسپ پادشاه ایران زمین هستم. و برای تو پیغامی از نزد اسفندیار دارم. رستم پس از شنیدن پیغام اسفندیار رو به بهمن کرد و گفت: "اینک پیام تو رو شنیدم. برو و از طرف من به اسفندیار بگو کسی که در این سطح از خرد و بزرگی است سزاوار نیست تا چنین سخنانی بگه و درختی بکاره که هیچ میوه و بویی نداره. من از خدا می‌خواستم که روزی تو رو ببینم و با هم بنشینیم و بزمی برپا کنیم و به یاد گشتاسپ می بنوشیم. و امروز از بخت خوب من همه این‌ها برای من محیّا شده. پس به نزد من بیا و چندگاهی مهمان من باش. ولی نخواه که من پا در بند دهم و کسی مرد آزاده رو هرگز در بند ندیده." پس بهمن به نزد اسفندیار بازگشت و رستم به پیش زال رفت. و به زواره برادرش گفت: "مقدمات مهمانی و بزم رو آماده کنید. و من هم اینک به نزد اسفندیار خواهم رفت. اگر اسفندیار رو با خودم هم رأی دیدم از او دعوت می‌کنم تا به قصر بیاد. و بعد از اون در گنجینه‌ها رو برای پادشاه ایران باز خواهم کرد و از هرچه هست به او خواهم داد. و همراه با اسفندیار به نزد گشتاسپ خواهیم رفت. پس سوار بر رخش شد و به سمت رود هیرمند حرکت کرد.

دیدار اول رستم با اسفندیار:

رستم سوار بر رخش به سمت رود هیرمند حرکت کرد و به کنار رود رسید. و اسفندیار سوار بر اسب سیاه خود به استقبال او رفت. رستم از اسب پیاده شد و به پیش شاهزاده جوان تعظیم برد. و شروع به تعریف از اسفندیار کرد و به او گفت: "وقتی تو را از دور دیدم بزرگی و جلال سیاوش به یادم آمد. و تو برای من همچون سیاوش هستی. و خوشا به حال گشتاسپ که پسری همچون تو داره. و من می‌دونم که امروز در جهان هیچکس نیست که توانایی جنگ با تو رو داشته باشه. و دشمنان همه از تو فراری هستند." وقتی رستم این سخنان رو گفت اسفندیار نیز از اسب پایین آمد و خطاب به رستم گفت: "امروز خداوند رو ستایش می‌کنم که تو رو از نزدیک دیدم. و تو به درستی که جهان پهلوانی و خوشا زال که فرزندی چون تو پس از خودش بر روی جهان باقی خواهد گذاشت. و من وقتی تو رو دیدم به یاد زریر(پسر دیگر لهراسب که در جنگ با تورانیان کشته شد.) افتادم." پس رستم دوباره اسفندیار رو خطاب قرار داد و گفت: "ای پهلوان جهاندار، امروز تنها یک آرزو دارم. اینکه تو و سپاهیانت به پیش من بیائید و تو بر تخت شاهی بنشینی و مهمان من باشی." اسفندیار در پاسخ گفت: "من از جانب پادشاه چنین فرمانی ندارم. و امروز تنها به یک دلیل به سیستان آمده‌ام و اون فرمان در بند کردن توست. من از اینکه باید تو رو در بند ببینم شرمنده‌ام و قول میدم که حتی یک شب رو هم در بند نباشی. و پس از اینکه به نزد گشتاسپ رفتیم من شاه رو از بزرگی و منش تو آگاه خواهم کرد و تو جایگاهی که لایق اون هستی رو پس خواهی گرفت. و امروز از تو خواهش دارم تا خود بند به پای ببندی. زیرا که از بند شاهنشاه نباید ننگ داشت. (خود اسفندیار مدتی در گنبدان دژ در بند پادشاه بوده و به نظر می‌رسه اینجا در بند بودن خودش رو هم به گونه‌ای توجیه می‌کنه.). "

رستم چنین پاسخ اسفندیار رو داد: "که ای نام‌آور پهلوان، من با آرزوی دیدار تو به اینجا شتافتم. و حال تو در پی آزار من برآمدی. و من فکر می‌کنم تو فکر خودت رو در اختیار دیوها قرار دادی که اینچنین بی‌خردانه سخن می‌گی. این سخنی که گفتی برای من جز نام و ننگ نیست. و من هرگز تا در این جهان هستم تن به این ننگ بزرگ نخواهم داد. و تو اینک هر فرمانی که به من بدی من بنده‌ی تو هستم و اطاعت می‌کنم جز این یک خواهش." پس اسفندیار گفت: "من هم به آنچه تو گفتی آگاهم. ولیکن پشوتن هم بود و دید که پادشاه به من چه دستوری داد. و اگر امروز من همراه تو به سر سفره‌ی تو بیام و به بزم و شادی بپردازم در واقع از امر پادشاه سرباز زدم. و این گناه بزرگی است. و جزای من آتش دوزخ خواهد بود. و اگر تو دوست داری تا یک روز با هم به شادی بپردازیم پس همین‌جا به نزد من بیا تا در خیمه‌گاه من به بزم و می‌گساری مشغول بشیم." رستم گفت: "همین کار رو خواهم کرد. ولیکن یک هفته‌ای است در نخجیرگاه بودم پس به دربار میرم و لباس مناسب خواهم پوشید و تو به هنگام خوردن، پیکی برای من بفرست." پس رستم سوار بر رخش شد و به جانب قصر خود حرکت کرد.

برای اینکه خیلی هم طولانی نباشه و حوصله سر بر نشه داستان رو تا همینجا داشته باشید تا ادامه‌اش رو در پست‌های بعدی بنویسم.

رزم‌نامه‌ی رستم و اسفندیار پرده‌ی اول

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۳ آذر ۹۶
  • ۱۳ نظر

وسط خوندن داستان رستم و اسفندیار تازه فهمیدم داستانی که ما داخل کتاب درسی داشتیم با اصل داستان زمین تا آسمان متفاوته. اجازه بدید داستان رو از ابتدا براتون تعریف کنم تا بدونید از چی دارم حرف می‌زنم و اصل ماجرا از چه قراره. البته پیشنهاد می‌کنم خودتون داستان رو بخونید. کتاب آقای جعفر شعار(رزم‌نامه‌ی رستم و اسفندیار) هم در این مسیر می‌تونه خیلی گره‌گشا باشه. و اما داستان، برای اینکه سر وقت داستان بریم اول باید چند موضوع رو شرح بدم و چند شخصیت مهم داستان رو معرفی کنم.

پادشاهی لهراسب:

اول از پادشاهی لهراسب شروع کنیم، لهراسب پدربزرگ اسفندیار و پدر گشتاسپ بود. کیخسرو آخرین پادشاه کیانی بود. وقتی زمان مرگ کیخسرو نزدیک شد چون فرزندی نداشت مجمعی ساخت و در اون پادشاهی رو به لهراسب واگذار کرد. لهراسب آدم سرشناسی نبود و این کار کیخسرو با مخالفت بسیاری از جمله زال روبرو شد. ولی کیخسرو از حرفش کوتاه نیومد و در نتیجه لهراسب به پادشاهی ایران‌زمین رسید.

گشتاسپ:

گشتاسپ پسر لهراسب و پدر اسفندیار بود. اون در جوانی به روم رفت و با کتایون دختر قیصر، امپراتور روم ازدواج کرد. و چون به ایران اومد در زمان حیات پدر به پادشاهی رسید. در زمان گشتاسپ بود که آیین زردشتی ظهور کرد. و این گشتاسپ بود که آیین زردشت رو پذیرفت و به تبلیغ دین بهی پرداخت.

اسفندیار:

اسفندیار پسر گشتاسپ بود. و در برابر زردشت سوگند خورد که تا یار و پشتیبان دین بهی بوده و پیوسته در راه دین بهی بجنگد. اون به دست زردشت رویین تن شد. در زردشت‌نامه آورده شده که زردشت دانه‌ی اناری به اسفندیار داد و اسفندیار با خوردن اون دانه‌ی انار رویین تن شد. اما در روایت دیگری گفته شده که زردشت، اسفندیار رو در آبی مقدس شست‌وشو داد و به این واسطه او رویین تن شد. و گفته می‌شه که اسفندیار هنگام فرو رفتن در آب چشم‌هاش رو بست و آب به چشمش نرسید و زخم‌پذیر باقی ماند. اسفندیار در سنت زردشتیان گسترش دهنده‌ی دین بهی و از مقدسان است.

حمله تورانیان به ایران و هفت‌خوان اسفندیار:

یکی دیگه از وقایعی که در داستان رستم و اسفندیار اهمیت زیادی داره حمله ارجاسب پادشاه تورانیان به ایران در زمان گشتاسپ است. گُرَزم که یکی از نزدیکان گشتاسپ بود و با اسفندیار میانه‌ی خوبی نداشت به بدگویی از اسفندیار پرداخت و به گشتاسپ گفت که اسفندیار نقشه‌ای داره تا شاه رو برکنار کنه و خود به پادشاهی برسه. پس گشتاسپ به پسر بدگمان شد و اون رو در گنبدان دژ به بند کشید و زندانی کرد. بعد از اون گشتاسپ به مدت دو سال به زابلستان رفت و به ترویج دین زردشت پرداخت. از قضا در همین حال ارجاسب پادشاه توران که با دین زردشت مخالف بود به ایران حمله کرد. در جنگ لهراسب پدربزرگ اسفندیار و زریر برادر اسفندیار هردو کشته شدند و گشتاسپ که در جنگ شکست خورده بود به کوهی پناه برد. جاماسپ وزیر گشتاسپ از جانب اون به گنبدان دژ رفت و اسفندیار رو از بند آزاد کرد. و از او خواهش کرد تا ارجاسب شکست بده، انتقام خون لهراسب بگیره و خواهران در بند رو از اسارت رهایی ببخشه. و گشتاسپ به اسفندیار در قبال انجام این کار وعده پادشاهی داد. (چو آیی سپارم تو را تاج و تخت) پس این‌چنین شد که اسفندیار پس از رهایی از گنبدان دژ به جنگ با تورانیان رفت و تورانیان رو شکست داد. سپس برای رهایی بخشیدن خواهران به سمت رویین دژ که جایگاه ارجاسب بود رفت. در مسیر رویین دژ اسفندیار با هفت‌خوان و هفت خطر روبرو شد: گرگ، شیر، اژدها، زن جادو، سیمرغ، برف و سرما، و بیابان. او بر این خطرها پیروز شد و رویین دژ رو فتح کرد و ارجاسب رو شکست داد و خواهران از بند آزاد شدند. 

و حالا داستان:

اسفندیار پس از اینکه ارجاسب رو شکست داد توقع داشت تا پدر تاج و تخت رو به اون واگذار کنه. ولی گشتاسپ دل به تاج و تخت بسته بود و پیوسته سر از این کار باز می‌زد. اسفندیار به همین خاطر چند وقتی به می‌گساری پرداخت و سری به دربار پادشاهی نزد. پس از چند روز اسفندیار به نزد پادشاه رفت و داستان جنگ‌های خود رو پیش درباریان بازگو کرد و از گشتاسپ خواست تا به وعده‌های خود وفا کنه. پس گشتاسپ به پیش موبدان و ستاره شناسان رفت و از آینده اسفندیار و تاج و تخت سوال کرد. و جواب شنید که اسفندیار سرانجام نیکویی نخواهد داشت و مرگ اسفندیار در سیستان اتفاق خواهد افتاد. و هرگز از قضاوقدر الهی راه فراری نیست. پس از این گشتاسپ که به تاج‌وتخت دل بسته بود به اسفندیار اعلام کرد که باید به سیستان برود و رستم و فرامز پسر رستم و زواره برادر رستم رو دست‌بسته به دربار بیاورد. زیراکه رستم مدت‌هاست فرمانروایی زابلستان و سیستان رو داره و خود رو زیر دست پادشاه نمی‌دونه. پس اسفندیار به پدر گفت که این حرف پادشاه خلاف واقع است. و رستم از پادشاهان قدیم عهدنامه‌ی سیستان رو داشته و همیشه پادشاهان قدیم رو بنده بوده. با این‌حال در نهایت اسفندیار پذیرفت تا به سیستان رفته و رستم رو دست‌بسته به دربار پادشاهی بیاره. نکته‌ای که در این میان اهمیت داره اندیشه‌ی اسفندیار نسبت به فرمان پادشاه است. اسفندیار پیروی دین زردشت بود و معتقد بود فرمان پادشاه فرمان الهی ست. و سرباز زدن از فرمان پادشاه درواقع سرباز زدن از فرمان خداست. و کسی که از فرمان خدا سرباز بزنه جایگاه اون دوزخ خواهد بود. و اینچنین شد که امر پادشاه رو پذیرفت و عزم سیستان کرد.

برای اینکه پست بیش از حد طولانی نشه، ادامه داستان رو در پست دیگری می‌نویسم...

قیمت مقطوع

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۱۸ آذر ۹۶
  • ۳۴ نظر

نوشته‌های روی جلد کتاب هزار و یک شب که در سال 1383 توسط انتشارات هرمس به چاپ رسیده را برایتان نقل می‌کنم تا قیمت کتاب را با امروز مقایسه کنید:

هزار و یک شب

عبدالطیف تسوجی تبریزی

ناشر: هرمس

سال چاپ: 1383

تیراژ:100000

قیمت: 18000

همین کتاب در سال 1393 توسط نشر هرمس برای نوبت پنجم مجدداً تجدید چاپ شده البته با قیمتی که سر به فلک می‌گذارد و مخ آدم را به صوت کشیدن وا می‌دارد و برق از کله‌ می‌پراند. آن‌هم از نوع سه فازش.(تصویر) با این حال شصت سال بعد، نوه نتیجه‌های ما قیمت‌های زمان ما را با زمان خودشان مقایسه می‌کنند و یقین پیش خودشان خواهند گفت آن زمان چقدر ارزانی بوده!

یک پست و چند حرف

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۳ آذر ۹۶
  • ۱۶ نظر
مورد اول:
چند وقت پیش جایی ماشین رو پارک کرده بودم و منتظر نشسته بودم داخل ماشین. بعد از چند دقیقه انتظار یک عدد ماشین پژوی نقره‌ای‌رنگ رو دیدم که ظاهراً چون جای پارک پیدا نکرده بود. (یا شاید چون دقیقاً توی مغازه روبرویی کار داشت! و دلش نمی‌خواست ده بیست متر جلوتر یا عقب‌تر ماشینش رو پارک کنه)  به صورت دوبل پارک کرد و رفت که به کارش برسه. مجدد بعد از چند دقیقه انتظار، شخصی رو دیدم که سوار بر ویلچر بود. و از اونجایی که پیاده‌روهای ما اصولاً بسیار استاندارد و خالی از چاله‌چوله و موانعی با هدف زیباسازی شهری هستند به اجبار از خایابان به‌عنوان محل آمد و شد استفاده می‌کرد. مسیرش رو ادامه داد تا رسید به اون پژوی نقره‌ای‌رنگ که دوبل پارک کرده بود و رفته بود که به کارش برسه. چراغ تازه سبز شده بود و ماشین‌ها همین‌طور پشت سرهم می‌اومدن و می‌رفتن. حیرون و مستأصل چشم دوخته بود به پژوی نقره‌ای‌رنگی که دوبل پارک کرده بود و به پیاده‌رویی که گویا اون و امثال اون رو جزء جامعه به حساب نمی‌آورد.
ضمن اینکه از خودم و هرچه انسان مثل خودم هست بدم میاد. روز معلولین گرامی باد.
مورد دوم:
الف- «ستاد ملی هماهنگی و پشتیبانی از تیم ملی فوتبال برای جام جهانی 2018 به ریاست سلطانی فر، وزیر ورزش تشکیل خواهد شد.» (وزارت فوتبال و ...)
ب-«پایان رقابت دسته ۸۵ کیلوگرم رقابتهای وزنه‌برداری قهرمانی 2017 جهان، کیانوش رستمی در حرکت دوضرب اوت کرد و علی میری با مجموع 348 مجموع هفتم شد.»
ج- «​​​​​​​​​​​طبق سندی که محمود صادقی نماینده تهران در مجلس منتشر کرده، حسین هدایتی معروف به عابربانک فوتبال و پرسپولیس "بیش از هزار میلیارد تومان" بدهی بانکی دارد!»(معادل بودجه سی سال باشگاه پرسپولیس!) کسی که یک دوره درخواست خرید باشگاه رو داشت و خوشبختانه موفق نشد.
 د- اتمام قرعه‌کشی جام‌جهانی، دعوا و استعفای سوری جناب مربی تیم ملی، دعوت فدراسیون استرالیا و آفریقای جنوب از وی، آشتی ملی، منت‌کشی رسانه‌های حامی استاد. همه قابل پیش‌بینی بود و الحمدلله به وقوع پیوست.
 ه- ماجرای روسری سر کردن مربی تایلند در مسابقات کبدی، با اخراج زهرا رحیم‌نژاد از فدراسیونی که همه از اقوام رئیس هستند (به جز ایشون که گویا صنمی با رئیس نداشتند.) الحمدلله ختم به خیر شد.
 و- «اتحادیه جهانی کشتی اعلام کرد: کمیته‌های حقوقی و اخلاق، موضوع شکست عمدی علیرضا کریمی را بررسی خواهند کرد تا نظر خود را به هیات رییسه UWW اعلام کنند.» ( تکذیبیه فدراسیون از ترس تعلیق، تمجید ارگان‌های داخلی جهت دیده شدن، نتیجه بازی نکردن با حریفان اسرائیلی گربه‌رقصانی است برای داخلی‌ها، بدون هیچ بازخورد جهانی! پس بیابید سن پرتقال فروش را.)
 ز- قبل از اینکه در وزارت ورزش را گل بگیریم، مدال طلای سهراب مرادی در دسته 94 کیلوگرم جهان رو هم تبریک عرض می‌کنم. سریع‌تر به روابط عمومی فدراسیون، وزارت کشور، هیئت دولت، مجلس، قوه قضاییه و ... خبر دهید که مراتب تبریک و تهنیت خود را در رسانه‌های دیداری و شنیداری به عمل آورند.
مورد سوم:
اگر اهل خواندن حکایت و قصه هستید کتاب جوامع‌الحکایات و لوامع‌الروایات جناب سدیدالدین محمد عوفی را پیدا کنید و بخوانید. خالی از لطف نیست. جوامع‌الحکایات درواقع یک مجموعه‌ی کامل از داستان‌های تاریخی و غیر تاریخی از ابتدای آفرینش تا قرن هفتم هجری است. نثر کتاب هم روان و گویاست. طوری که برای مخاطب عام کاملاً مناسب است.
مورد چهارم:
جناب آقای سیاووش کسرایی در منظومه آرش کمانگیر می‌فرماد:
پیرمرد، آرام و با لبخند،
کنده‌ای در کوره‌ی افسرده جان افکند.
چشم‌هایش در سیاهی‌های کومه جست‌وجو می‌کرد؛
زیر لب آهسته با خود گفت‌وگو می‌کرد:
«زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعله‌ها را هیمه سوزنده.
جنگل هستی تو، ای انسان!
جنگل، ای روییده‌ی آزاد،
بی‌دریغ افکنده روی کوه‌ها دامان،
آشیان‌ها بر سر انگشتان تو جاوید،
چشمه‌ها در سایبان‌های تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگر آتش ...
سر بلند و سبز باش، ای جنگل انسان!

چگونه کتاب‌های نایاب را بیابیم.

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۳۰ آبان ۹۶
  • ۲۳ نظر

آیا به دنبال کتاب خاصی هستید؟

آیا کتابی که به دنبال آن می‌گردید سال‌هاست تجدید چاپ نمی‌شود؟

آیا برای تهیه کتابی دچار مشکل شده‌اید؟ 

آیا مثل ما فکر می‌کنید لزومی ندارد برای هر کتابی پول بدهید؟

چاره کار شما عضویت در سامانه نهاد کل کتابخانه‌های عمومی کشور است! به همین سادگی، به همین خوشمزگی. به همین دلنشینی. 

اگر می‌دانید که هیچ، ولیکن اگر نمی‌دانید بدانید و آگاه باشید و این آگاهی را با دیگران به اشتراک بگزارید که «هر فرد با عضویت در یکی از کتابخانه‌هایِ عمومیِ سطحِ کشور در هر شهر و دیاری که باشد به صورتِ خودکار در تمامِ کتابخانه‌هایِ عمومیِ سطحِ کشور عضو خواهد شد.» 

نکته مهم و مفید داستان اینجاست که با عضویت در یکی از این کتابخانه‌ها از این پس برای یافتن کتاب‌های مورد نظرتان به راحتی می‌توانید وارد سایت سامانه نهاد کل کتابخانه‌های عمومی کشور شده، اسم کتابی که به دنبال آن می‌گردید را وارد کرده، استان مورد نظر، شهر مورد نظر و حتی کتابخانه‌ی مورد نظر خودتان را انتخاب کرده، و در پایان با زدن بر روی کلید جستجو آن را بیابید. به همین خوبی و راحتی. نکته شوق‌انگیز ماجرا اینجاست، چنانچه کتابخانه‌ای که در آن عضویت دارید کتاب مورد نظرتان را نداشته باشد خود سایت فهرستی از کتابخانه‌های نزدیک محل زندگی شما که آن کتاب را دارند در اختیارتان خواهد گذاشت. در پایان به کتابخانه مورد نظر(که به صورت خودکار در آن عضویت دارید) مراجعه می‌کنید، کتاب را امانت می‌گیرید و با خیالی آسوده می‌خوانید. 

ولله اگر کسی طالب کتاب‌خوانی باشد از این بهتر نمی‌شود که نمی‌شود.

یک جرعه کتاب و چند توصیه به بهانه روز کتاب

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۸ آبان ۹۶
  • ۱۹ نظر

گفته‌اند شبی دزدی با یاران خود به دزدی رفت، خداوند خانه بحسِّ حرکتِ ایشان بیدار شد و بشناخت که بر بام دزدانند، قوم (اهل خانه‌، همسر خویش) را آهسته بیدار کرد و حال معلوم گردانید، آنگه فرمود که: «من خود را در خواب سازم و تو چنان‌که ایشان آوازِ تو بشنوند با من در سخن گفتن آی و پس از من بپرس بألحاحِ(با اصرار و پافشاری زیاد) هرچه تمام‌تر که این چندین مال(این پول و مال را) از کجا بدست آوردی؟» زن فرمان برداری نمود و بر آن ترتیب پرسیدن گرفت. مرد گفت: « از این سؤال در گذر که اگر راستیِ حال با تو بگویم کسی بشنود و مردمان را پدید آید.(این راز فاش می‌شود) » زن مراجعت کرد و الحاح در میان آورد.(پافشاری کرد) مرد گفت: « این مال من از دزدی جمع شده است که در آن کار استاد بودم، و افسونی دانستم که شب‌های مُقمِر(شب‌هایی که ماه کامل بود) پیشِ دیوارهای توانگران بیستادمی و هفت بار بگفتمی که "شُولَم شُولَم"، و دست در روشنایی مهتاب زدمی(دست به شعاع نور ماه زدم!) و به یک حرکت به بام رسیدمی، و بر سرِ روزنی بیستادمی و هفت بار دیگر بگفتمی شولم از ماهتاب به خانه در شدمی(با کمک شعاع نور ماه به داخل خانه رفتم) و هفت بارِ دیگر بگفتمی شولم. همهٔ نقود(اجناس قیمتی، نقد) خانه پیش چشم من ظاهر گشتی، بقدر طاقت برداشتمی و هفت بار دیگر بگفتمی شولم و بر مهتاب از روزن خانه بر آمدمی. به برکتِ این افسون نه کسی مرا بتوانستی دید و نه در من بدگمان صورت بستی. به تدریج این نعمت که می‌بینی بدست آمد. امّا زینهار تا این لفظ کسی را نیاموزی که از آن خطاها زاید.» دزدان بشنودند و از آموختن آن افسون شادی‌ها نمودند، و ساعتی توقف کردند، چون ظنّ افتاد که اهلِ خانه در خواب شدند مُقدّم(رئیس) دزدان هفت بار بگفت شولم، و پای در روزن کرد.(پا روی شعاع نور ماه گذاشت!) همان بود و سرنگون فرو افتاد!(همان شعاع ماه بود و پایین افتاد.) خداوند خانه(صاحب خانه)، چوب دستی برداشت و شانه‌اش بکوفت و گفت: همه عمر بَرو بازو زدم(زور و بازو ) و مال بدست آوردم تا تو کافردل پُشتواره بندی و ببری؟ باری، بگوی تو کیستی؟ دزد گفت: من آن غافلِ نادانم که دمِ گرمِ تو مرا بر باد نشاند تا هوسِ سجّاده بر روی آب افگندن پیشِ خاطر آوردم و چون سوختهٔ نِم‌داشت(پارچه کهنه‌ای که به کمک ان آتش روشن می‌کردند.) آتش در من افتاد و قفای آن بخوردم. اکنون مشتی خاک پسِ من انداز تا گرانی ببرم!

"کلیله‌ و دمنه"

"باب برزویه طبیب"


س.ن:

آن‌قدر درگیر روزگارِ قدارِ کج‌مدارِ لاکردار بودم که روز کتاب و کتاب‌خوانی هم از یادم رفت. خواهش می‌کنم به بهانه این روز اگر توصیه‌ی کاربردی در راستای کتاب و کتاب‌خوانی دارید بنویسید. 

چند پیشنهادی که خودم دارم:

1- استفاده از کاغذهایِ رنگی چسبان(تلاش این بنده نگارنده برای فارسی سازی استیکر نوت!) در صفحه ابتدائی کتاب جهت یادداشت برداری یا نشانه گذاری نکات مهم کتاب.

2- مطالعه منظم و هدف‌دار، منظورم این نیست که حالا کتاب‌های خاصی رو بخونیم. منظورم اینه که حتی اگر خواستیم رمان بخونیم این رمان خوندن‌هامون منظم باشه. طوری که مثلاً اگر قصد داشتیم از نادر ابراهیمی کتابی بخونیم، بدونیم کتاب‌های مهم این نویسنده رو بخوندیم و نه کتابایی که برخی اوقات بی‌خود و بی‌جهت معروف هستند. 

3- استفاده از شبکه اجتماعی گودریدز هم می‌تونه پیشنهاد خوبی باشه. به این دلیل که به کتاب‌خوندن‌مون نظم می‌ده، وقتی دنبال یک کتاب با موضوع خاص می‌گردیم راحت‌تر پیداش می‌کنیم. اگر قصد تحقیق در مورد یک کتاب یا نویسنده‌ رو داریم به سادگی معرفیِ دیگران‌ رو در موردش می‌خونیم و نسبت بهش اطلاعات لازم‌ رو کسب می‌کنیم. اگه نکته‌ای در مورد کتابی که می‌خونیم بود می‌تونیم هم برای خودمون و هم برای استفاده دیگران ثبتش کنیم. و هزار و یک استفاده دیگه! 

همین.

خانه‌ی کوچک نمدی

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۵ آبان ۹۶
  • ۱۰ نظر

دیروز با خبر فوت درویشیان غمی سنگین در سینه‌ام نشست. مردی که تنها به اندازه‌ی یک مجموعه‌ی داستان کوتاه می‌شناختمش و گمان می‌کنم این برای شناختن مردی چون درویشیان بسیار کم است. تنها کتابی که از مرحوم درویشیان(استفاده از واژه مرحوم گاهی چقدر سخت است. و چقدر ناباورانه) خوانده‌ام "کتاب دُرُشتی" است. کتابی که در ایام جوانی خوانده بودمش. و بعد از خواندنش چند سطری را در دفتر یادداشتم نوشته‌ بوده‌ام. به سراغ دفترم می‌روم و می‌گردم تا آن چند سطر را پیدا کنم.

نوشته‌ام:« درویشیان از نویسنده‌های کرد تبار است که این اصالت را در بین نوشته‌هایش به خوبی می‌توان دید.» نوشته‌ام: «او خوب می‌نویسد و در نوشته‌هایش به رنج‌های مردم هم خون‌ش و به ظلم‌هایی که به آنها می‌شود و به ناسامانی‌هایشان کاملاً آگاه است.» نوشته‌ام: «او به راستی از جنس مردم‌ش است. شعار نمی‌دهد. و آنچه می‌نویسد را ساده می‌نویسد. برای همین مردم.» و بعد چند خطی در رابطه با کتاب توضیح داده‌ام. نوشته‌ام « درشتی مجموعه‌ای است از چند داستان کوتاه که هر یک از داستان‌ها به گونه‌ای فضای جنگی و بحران‌زده‌ی مردم کورد را به تصویر می‌کشد. کل کتاب یک سیر خطی مستقیم را دنبال می‌کند. داستان‌هایی که از یکدیگر جدا نیستند و موضوع همه‌ی آنها مشترک است.» نوشته‌ام: « از بین این داستان‌ها "خانه‌ی کوچک نمدی" را به بقیه برتری می‌دهم. داستان پسرکی به نام سیرو و پدربزرگش که بر اثر حمله‌ی هواپیماهای میگ به روستایشان آواره شده‌اند و حالا در کوران برف و کولاک خانه‌ی آنها تنها یک کپنک نمدی است. کهنه و مندرس. و غذای‌شان تنها برف است و برف.» نوشته‌ام : «نقطه اوج داستان وقتی است که پرنده‌ای کوچک که او نیز گویا بر اثر همین جنگ آواره شده به پشت کپنک برخورد می‌کند. پرنده ضعیف و گرسنه است مثل پسرک. کل خانواده‌اش را به یکباره از دست داده است مثل پسرک، درکی از جنگ ندارد مثل پسرک. و شاید همین موضوع باعث می‌شود تا پسرک دلباخته‌ی پرنده شود. ولی در نهایت عقل بر عشق پیروز می‌شود و پدربزرگ پرنده را پیش چشمان پسرک قربانی می‌کند تا شاید کمی خود و پسرک را سیر کند. تا شاید امیدی به زنده ماندن داشته باشند. اما پسرک از خوردن پرنده سر باز می‌زند و مجدد مشتی برف در دهان خود می‌تپاند.» و بعد نوشته‌ام:«باید از درویشیان بیشتر خواند.»
و امروز، امروز که یک روز از مرگ او می‌گذرد خودم را خیانتکار می‌بینم. خیانتکار و شریک در مرگ او. امروز، امروز که یک روز از مرگ او می‌گذرد نشسته‌ام و به این فکر می‌کنم که نویسنده‌ها گاهی حتی زودتر از زمان مرگ‌شان می‌میرند. کشته می‌شوند. شهید می‌شوند. نویسنده‌ها آن زمانی می‌میرند که ما خواننده‌ها فراموش‌شان می‌کنیم.

+بخوانید: خانه‌ی کوچک نمدی_علی اشرف درویشیان