۱۵۹ مطلب با موضوع «کتاب نگاری» ثبت شده است

کتاب خوب چی بخونیم؟ (معرفی رمان‌های خارجی)

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۳ ارديبهشت ۹۷
  • ۳۹ نظر

از رمان‌ها و داستان‌های ایرانی که بگذریم، می‌رسیم به رمان‌ها و داستان‌های نویسندگان خارجی. بخشی که زمینه انتخاب در اون قطعاً گسترده‌تر خواهد بود. مطابق با پست قبل، خواهش می‌کنم هرکسی سه تا ده کتاب از بهترین داستان‌ها و رمان‌های خارجی‌ای که خونده رو معرفی کنه. فقط تا جایی که امکان داره کتاب‌های کمتر معروف رو معرفی کنید. کتاب‌هایی که حدس می‌زنید دیگران احتمال کمتری داره که سراغ‌شون رفته باشند؛ اما از دید شما کتاب خوبی بوده.

فایل pdf و word پست قبل رو تا آخر هفته تهیه می‌کنم. اگر کسی در این زمینه هم می‌تونه کمک کنه، هم اکنون نیازمند یاری سبزش هستیم. 

کتاب خوب چی بخونیم؟

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۱ ارديبهشت ۹۷
  • ۵۳ نظر
داشتم فکر می‌کردم حالا که جوّ حاکم بر اطرافمون داره به سمت کتاب و خرید کتاب پیش میره. و اغلب دوستان در حال تدارک لیست‌هایی برای خرید کتاب در نمایشگاه کتاب(یا خارج از اون) هستند، فرصت رو غنیمت بشمریم و خوانده‌ها و دانسته‌هامون رو با یکدیگر به اشتراک بگذاریم. به شخصه کمتر جایی رو می‌شناسم که به‌طور تخصصی به معرفی کتاب و نقد کتاب پرداخته باشه. و این موضوع خیلی وقتا کار من خواننده رو برای پیدا کردن یک کتاب مناسب به‌شدت سخت کرده. 
هدف از این پست (و احتمالاً دو سه پست آینده) ساختن فهرستی مناسب از کتاب‌هائیه که فکر می‌کنیم خوندنشون برای دیگران هم خالی از فایده نیست. پیشنهادم برای تهیه چنین فهرستی حرکت جزء‌به‌جزء و تفکیک شده است. 
برای مثال در ادامه همین پست، از رمان‌ها و داستان‌های ایرانی شروع کنیم. اگه هرشخص، لااقل سه و حداکثر ده کتاب از بهترین رمان‌ها و داستان‌های ایرانی‌ای که خونده پیشنهاد کنه؛ و در صورت امکان یک معرفی مختصر حداکثر سه تا چهار خطی هم برای اون کتاب بنویسه، در نهایت به فهرستی برگزیده از بین آثار ایرانی خواهیم رسید. نگران تکرار نام یک اثر هم نباشیم. طبیعتاً تکرار نام یک اثر نشون دهندۀ محبوبیت بیشتر اون اثره. کتاب‌های معرفی شده رو در نهایت به صورت فایلی pdf و word در خواهیم آورد. قطعاً این فهرست داشتنش نه‌تنها خالی از فایده نیست! بلکه سرشار از سود هم هست. و ان‌شالله نه‌تنها به درد خودمون که به درد آیندگان(!) هم خواهد خورد. پس خواهش می‌کنم استقبال کنید.
روزهای بعد هم دست به ساخت فهرستی برگزیده برای آثار خارجی، و ایضاً کتاب‌های مفید و تخصصی‌تر می‌زنیم. اگر ایدۀ خوبی هم برای ادامۀ روند داشتید به صورت خصوصی کامنت بگذارید. 

پا در کفش فیشنگار

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۶ اسفند ۹۶
  • ۳۳ نظر

دوستان همکلاستان از هر دو نفرتان اظهار رضایت کرده بودند. مخصوصا یکی نوشته بود که... و... می‌خواهند هر چه را که خودشان یاد گرفته‌اند، به ما هم باد بدهند. من که #صمد باشم، به این یاد گرفتن و یاد دادن سخت معتقدم. یاد گرفتن اگر فقط بخاطر یاد گرفتن باشد، یک شاهی ارزش ندارد. یاد گرفتن باید بخاطر تأثیر در دیگران و ایجاد تغییر در محیط زندگی و آدم‌های دور و نزدیک باشد. _نامه‌ای به شاگردان مدرسه ممقان_

«صمد بهرنگی»

«نامه‌های صمد بهرنگی»

س.ن:

نکته اول اینکه نامبرده پای در کفش دچار کرده درونمایه اصلی این پست را برپایه فیشی از کتاب «نامه‌های صمد بهرنگی» گذاشتم که امیدوارم وی راضی باشد. (به قول آن بنده خدا، نبودهم آنقدر کتکش می‌زنیم که حلال حلالش به آسمان برود.) 

نکته دوم هم اینکه به‌احتمال فراوان تا آخر هفته در پرده غیبت به‌سر می‌برم.(دارم می‌رم جایی که نت نیست.) مبادا در روزهایی که من نیستم چالش زبان مادری زمین بماند. بنویسید، از دوستانتان هم بخواهید که بنویسند. لینک پست‌هایتان را هم در زیر پست چالش به اشتراک بگذارید. تشکرات آقاگلانه‌طور. 

نکته سوم اینکه حرف دیگری نیست، فقط برای بازگشت ما بسیار دعا کنید.

ایامکم سعیدا

الطافکم مزیدا

نبرد یازده رخ

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۴ بهمن ۹۶
  • ۸ نظر

جهان چون بزاری برآید همی

بدو نیک روزی سرآید همی

چو بستی کمر بر در راه آز

شود کار گیتیت یکسر دراز

بیک روی جستن بلندی سزاست

اگر در میان دم اژدهاست

شاهنامه تنها شامل رشادت‌های فردی نیست. و صحنه‌های نبرد جمعی نیز در آن نقش ویژه‌ای دارد. یکی از صحنه‌های زیبای نبرد که در شاهنامه روایت شده است نبرد معروف یازده رخ(یا دوازده رخ) است. نبرد یازده رخ در زمان پادشاهی کیخسرو فرزند سیاوش و نواده‌ی کی‌کاووس و افراسیاب تورانی اتفاق می‌افتد. وقتی افراسیاب در جنگ با ایرانیان مغلوب می‌شود برای جبران این شکست سپاهی فراهم می‌آورد و عزم حمله به ایران را می‌کند. پیران ویسه که از سرداران افراسیاب است مأمور حمله به ایران می‌شود. 

شبیخون کند تا در خان من

از ایران بیازند بر جان من

دلاور شد آن مردم نادلیر

گوزن اندر آمد ببالین شیر

برین کینه گر کار سازیم زود

وگرنه برآرند زین مرز دود

پیران ویسه پیرمردی با دانش است که به سیاووش پناه می‌دهد. دختر خودش را به عقد او در می‌آورد و برای انکه او را از مکر سرداران افراسیاب حفظ کند فرنگیس دختر افراسیاب را برای او خواستگاری می‌کند. پیران ویسه همچنین در فرار کیخسرو از توران نقش دارد و او را از مرگ حتمی نجات می‌دهد. اما حال مأمور حمله به ایران می‌شود. ایرانی که پادشاهش کیخسرو پسر سیاووش است. پیران ویسه اگرچه عاشق کیخسرو است ولی وطن پرستی را بر عشق خود برتری می‌دهد و به جنگ سپاه ایران می‌رود. گودرز فرماندهی سپاه ایران را بر عهده دارد. جنگ بین سپاه توران و ایران به طول می‌انجامد و بسیاری از پهلوانان تورانیان کشته می‌شوند و شکست سپاه تورانی نزدیک می‌شود. در نهایت پیمانی بسته می‌شود که برای آنکه پیروز جنگ مشخص شود با طلوع آفتاب یازده پهلوان از هر سپاه انتخاب شوند و با یکدیگر نبرد کنند. 

سپهدار ترکان برآراست کار

ز لشکر گزید آن زمان ده سوار

ابا اسب و ساز و سلیح تمام

همه شیرمرد و همه نیک‌نام

همانگه ز ایران سپه پهلوان

بخواند آن زمان ده سوار جوان

برون تاختند از میان سپاه

برفتند یکسر به آوردگاه

این جنگ در شاهنامه به نبرد یازده رخ مشهور است. از سپاه ایران فریبرز، گیو، گرازه، فروهل، رهام، بیژن، هجیر، گرگین میلاد، برته، زنگه شاوَران و گودرز انتخاب می‌شوند و به جنگ فریبرز، گروی زره، سیامک، زنگله، بارمان، رویین، سپَهرَم، اندریمان، کُهرَم، اَخواشت و پیران ویسه می‌روند. قرار بر این می‌شود که هر پهلوانی که پیروز شد با پرچم کشورش در بلندی برود. پهلوانان ایرانی یک به یک در صحنه نبرد حاضر می‌شوند و پس از پیروزی با درفش کاویانی به بلندی می‌روند تا نوبت به نبرد آخر می‌رسد. نبرد آخر بین پیران ویسه و گودرز است. گودرز از جانب کیخسرو فرمان یافته که پیران ویسه را زنده به ایران بیاورد. ولی در نبرد دو پهلوان پیران کشته می‌شود. ابیاتی که نبرد پیران ویسه با گودرز را شرح می‌دهد به زیبایی هرچه تمام تر سروده شده است.

بینداخت خنجر بکردار تیر

بیامد ببازوی سالار پیر

چو گودرز شد خسته بر دست اوی

ز کینه بخشم اندر آورد روی

بینداخت ژوپین بپیران رسید

زره بر تنش سربسر بردرید

ز پشت اندر آمد براه جگر

بغرید و آسیمه برگشت سر

برآمدش خون جگر بر دهان

روانش برآمد هم اندر زمان

چو شیر ژیان اندر آمد بسر

بنالید با داور دادگر

بران کوه خارا زمانی طپید

پس از کین و آوردگاه آرمید

زمانه بزهراب دادست چنگ

بدرد دل شیر و چرم پلنگ

چنین‌ست خود گردش روزگار

نگیرد همی پند آموزگار...

+فایل صوتی داستان که توسط میرجلال‌الدین کزازی خونده شده رو داخل کانال گذاشتم. اگر مایل به شنیدن بودید: اینجا

میازار موری که دانه‌کش است

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۲۲ دی ۹۶
  • ۱۳ نظر

در باب دوم بوستان، سعدی تضمینی از فردوسی داخل شعرش میاره که خیلی معروفه و مطمئنم زیاد هم شنیدینش. داستان از این قراره که روزی شبلی به بازار میره و از یک مغازه‌ای گندم می‌خره. وقتی به خانه بر‌ می‌گرده یک مورچه‌ای رو داخل انبان گندم‌هاش می‌بینه که پیوسته در جنب‌و‌جوش بوده. شیخ در ابتدا بی‌خیال مورچه میشه. ولی شب خواب به چشمش نمیاد. پس بلند میشه و به بازار میره و نزدیک همون مغازه‌ی گندم فروش مورچه رو آزاد می‌کنه.

...چه خوش گفت فردوسی پاک زاد

که رحمت بر آن تربت پاک باد

میازار موری که دانه‌کش است

که جان دارد و جان شیرین خوش است

سیاه اندرون باشد و سنگدل

که خواهد که موری شود تنگدل

بوستان سعدی

برام سوال پیش اومد که فردوسی این بیت رو در کجای شاهنامه و به چه منظوری استفاده کرده. با کمی جستجو رسیدم به داستان کشته شدن ایرج به دست برادرانش توس و سلم. (جالب اینکه در برخی از نسخه‌های شاهنامه این بیت موجود نیست.) وقتی فریدون جهان رو بین سه پسرش تقسیم کرد، ایران زمین رو به پسر کوچکتر ایرج بخشید. همین باعث رشک و حسد برادرانش شد. و از شاه و ایرج کینه به دل گرفتند. این کینه باعث شد تا نقشه‌ای برای کشتن برادر کوچکتر کشیدند. ظاهراً ایرج وقتی متوجه این نقشه شوم شد که دیگه کار از کار گذشته بود و دو برادر داخل چادر به پیش او ایستاده بودند و منتظر فرصتی بودند تا سر ایرج رو از بدن جدا کنند. فردوسی این بیت رو از زبان ایرج و خطاب به برادرانش بیان می‌کنه. البته بیتی که فردوسی میاره اندکی با بیت سعدی متفاوته. (که خب بعد این همه سال ما نمی‌تونیم بگیم کدوم درسته و کدوم نیست.) تفاوت داستان سعدی در مورد سرانجام مور با داستان فردوسی در اینه که در بوستان شبلی به مور امان می‌ده و ظاهراً مورچه عاقبت به خیر می‌شه. ولی در شاهنامه ایرج که خودش رو به مورچه‌ای خرد تشبیه می‌کنه توسط سلم و تور کشته می‌شه و سلم و تور در نهایت سر ایرج رو از تن جدا می‌کنن و مغزش رو بیرون میارن و نزد پادشاه ایران فریدون می‌فرستند که خوب شد؟ حالا اگه می‌خوای تاج شاهی بر سرش بگذار!

مکش مورکی را که دانه‌کش است

که جان دارد و جان شیرین خوش است

بسنده کنم زین جهان گوشه‌ای

به کوشش فراز آورم توشه‌ای...


... سر تاجور ز آن تن پیلوار

به خنجر جدا کرد و برگشت کار

بیاگند مغزش به مشک و عبیر

فرستاد نزد جهان‌بخش پیر

چنین گفت کاینت سر آن نیاز

که تاج نیاگان بدو گشت باز

کنون خواه تاجش ده و خواه تخت

شد آن سایه‌گستر نیازی درخت

برفتند باز آن دو بیداد شوم

یکی سوی ترک و یکی سوی روم


تا کشفی دیگر خدا یار و همراه‌تان.

رستم بر قله حماسه

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۱ دی ۹۶
  • ۲۴ نظر

س.ن: تا همین چند روز پیش از کانال برای خلاصه‌نویسی کتابایی که می‌خوندم استفاده می‌کردم. و وبلاگ جایی بود که سعی داشتم فقط دست نوشته‌های خودم رو در اون ارسال کنم. ولی خب با خبر بسته شدن احتمالی تلگرام ترجیح دادم که رو بیارم به وبلاگ. خلاصه کلام، چند وقتی این دست پست‌ها رو تحمل کنید و البته اگر دوست داشتید دنبال کنید. اینم بگم که این پست‌ها به مرور و در طول هفته به‌روز می‌شه تا جایی که کتاب تموم بشه. و خیلی وقت‌ها عیناً متن کتاب نیست.

رستم بر قله حماسه

عباس عطاری کرمانی

- سلطان محمود و نامه‌ی خلیفه بغداد:

روایت است که عناد و کینه‌ی میمندی و دیگر درباریان باعث شده بود سلطان محمود رفته رفته بر فردوسی بدگمان شود. زمانی که فردوسی سرودن شاهنامه را تمام کرد و به نزد سلطان محمود غزنوی برد. او به خاطر همین بدگمانی خلف وعده کرد و از دادن پاداش مقرّر سر باز زد. پس اینچنین شد که فردوسی از سلطان دلسرد شد و شبانه از پایتخت گریخت و پیوسته از دست سربازان حکومتی از شهری به شهر دیگر رفت تا به بغداد رسید. خلیفه بغداد او را به حضور پذیرفت و مدتی در بغداد اقامت گزید. و به این دلیل که حکام عرب از اینکه شاهنامه مدح پادشاهان عجم بود خرسند نبودند پس او قصه‌ی یوسف و زلیخا را به نظم در آورد. نظم این قصه بر خلیفه خوش آمد و عزت و احترام بسیاری برای فردوسی قائل شد و او رفته رفته جایگاهی والا در دربار خلیفه پیدا کرد. تا اینکه خبر به سلطان محمود رسید. پس نامه‌ای نوشت و خلیفه را تهدید کرد که اگر فردوسی را به او برنگرداند با اسبان و پیلان جنگی بغداد را با خاک یکسان خواهد کرد. خلیفه در پاسخ سلطان محمود این دو کلمه را نوشت: «الم والسلام» 

سلطان از این سه کلمه تعجب کرد و راز آن خواست. ادیبان بسیار جمع آمدند و در نهایت ادیبان دربان رمز نوشته را کشف کردند: چون خلیفه گفته با پیلان جنگی به بغداد خواهد رفت خلیفه چنین پاسخ داده که: «الم ترکیف فعل ربک باصحاب الفیل»

****

- مرگ فردوسی:

پس از سالیان وی به طوس بازگشت. و روزی در راه کودکی را دید که این بیت را می‌خواند:

اگر شاه را شاه بودی پدر

به سر برنهادی مرا تاج زر

پس آهی کشید و بیهوش شد بیفتاد و بمرد. در حالی که او را به مقبره می‌بردند سلطان از آنچه در قبال او کرده بود پیشمان شد. ولی دیگر کار از کار گذشته بود. پس مقرر داشت صله‌ای که باید به او پرداخت می‌شد را خرج مقبره‌ی او و شهر طوس کردند.

***

- سلسله پیشدادی: اولین پادشاه ایران که مؤسس این سلسله نامیده می‌شود کیومرث بود. عمر این سلسله نزدیک دو هزار و چهارصد سال است. 

نخستین خدیوی که کشور گشود

سر پادشاهان کیومرث بود

این سلسه  دارای ده پادشاه بود. که به ترتیب عبارت اند از: کیومرث(10 سال)، هوشنگ(40 سال)، تهمورث دیوبند(30 سال)، جمشید جم(700 سال!)، ضحاک (1000 سال!)، فریدون(500 سال!)، منوچهر(120 سال)، نوذر(7سال)، زاب(5 سال) و گرشاسپ (9 سال)

***

- پادشاهی کیومرث

کیومرث شد بر جهان کدخدای

نخستین به کوه اندرون ساخت جای

سر تخت و بختش برآمد ز کوه

پلنگینه پوشید خود با گروه

از او اندر آمد همی پرورش

که پوشیدنی نو بد و نو خورش


بنا به نوشته‌ی کتاب بندهش، راز آفرینش این‌گونه بوده که اهورامزدا پس از نه هزار سال نبرد با اهریمن سرانجام جهان مادی را آفرید. در آغاز آسمان و دین مزدیسنا و امشاسپندان را آفرید. آنگاه آب و زمین، درختان، حیوانات و انسان را آفرید. نخستین انسان کیومرث بود و نخستین حیوان یک گاو نر.

بنا به روایات عمر کیومرث 6030 سال بود که 6000 سال آن در جهان معنوی و 30 سال آن در جهان مادی بود. کیومرث در دل کوه‌ها زندگی می‌کرد و پوست پلنگ بر تن می‌پوشید و با دیوان جنگ می‌کرد. و در نهایت اهریمن با نیرنگ بر او پیروز شد و او را بلعید.

***

- هوشنگ:

هوشنگ نوه کیومرث و فرزند سیامک بود. او بر جهان حکومت کرد و انتقام پدر و جدش را گرفت. او آتش را کشف کرد و جشن سده را مطابق با روز دهم بهمن برپا داشت.

فروغی پدید آمد از هر دو سنگ

دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ

نشد مارکشته ولیکن ز راز

پدید آمد آتش از آن سنگ باز

هر آنکس که بر سنگ آتش زدی

ز او، روشنایی پدید آمدی

****

- تهمورث:

پسر بد مر او را یکی هوشمند

گرانمایه تهمورث دیو بند

بیامد به تخت پدر برنشست

به شاهی کمر بر میان بر ببست

همه موبدان را زلشکر بخواند

به چربی چه مایه سخن‌ها براند

تهمورث در زمان پادشاهی خود صنعت پشم ریسی، دوزندگی و پرورش حیوانات اهلی را رونق داد. یوز و قوش را برای شکار، خروس را برای خبر دادن از بامداد و حیوانات اهلی را برای باربری به کار گرفت. جهان را از دیوان پاک کرد و همه را به بند کشید. روزی دیوان علیه او شوریدند. ولی در نهایت مغلوب شدند و از او امان طلبیدند و چون او به آنها امان داد او را 30 خط آموختند. نهمورث سالار دیوان را به بند کشید و به صورت اسبی در آورد. و هر روز سه بار بر او سوار می‌شد و گیتی را دور می‌زد. و به کمک دایو (خدای هوا) توانست قدرت خویش را بر همه جا بگسترد. دایو به تهمورث سفارش کرده بود که نباید کسی از راز او با خبر شود. ولی زن تهمورث روزی بر اسب او شک برد زیرا که تهمورث به او هیچ آب و غذایی نمی‌داد. شبی به سراغ اهریمن(که همان اسب تهمورث بود) رفت و بر او ترحم آورد و از او خواست اگر درخواستی دارد بیان کند. اهریمن به او گفت از تهمورث بپرس وقتی بر من سوار می‌شود چه زمانی احساس ترس و و حشت می‌کند. زن به بالین همسر رفت و تهمورث که از چیزی خبر نداشت وقتی زن این سوال را از او پرسید گفت: «هنگامی که از البرز کوه می‌گذرم. وقتی اسب به تندی از بالا به پایین می‌آید می‌ترسم. و گرز گران را بر سر او می‌کوبم تا او را نیز ترس فرا گیرد و مرا به زیر نیفکند.»

شب هنگام زن ماجرا را با اهریمن گفت و فردا روز وقتی از فراز البرز کوه می‌گذشتند دیو که از نقطه ضعف تهمورث آگاه بود سرکشی کرد و ضربه های گرز شاه بر او اثر نکرد و شاه را به زمین انداختد و او را بلعید و گریخت.

****

-جمشید جم

در وندیداد آمده است که جمشید از اهورامزدا درخواست کرد تا زمین را فراخ‌تر سازد. و «اسپندار مذ» فرشته‌ی موکل زمین از طرف اهورامزدا زمین را یک ثلث بزرگتر کرد. 

جمشید بهار را سرآغاز فصل قرار داد و در ماه فروردین بر تخت نشست و اولین روز بهار را نوروز خواند.

به جمشید بر، گوهر افشاندند

مر آن روز را روز نو خواندند.

ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه از نوروز سخن گفته و بعضی از رسوم آن را بیان داشته است:

«نوروز بزرگ جشنی بس عظیم است و حوادثی بس بزرگ در آن روز رخ داده؛ آفرینش جهان پایان یافت، زرتشت با خداوند در این روز مناجات کرد، کیخسرو در این روز به آسمان رفت و در این روز نعمت‌های جهان تقسیم شد.»

جمشید جامی داشت که هر آنچه می‌خواست در آن می‌دید و به آن جام‌ جهان‌نما می‌گفتند. جمشید به واسطه همین جام‌جم رفته رفته مغرور شد و فره ایزدی از او دور شد.

منی چون بپیوست با کردگار

شکست اندر آورد و برگشت کار

چه گفت آن سخن گوی با فَر و هوش

چو خسرو شدی، بندگی را بکوش

به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس

به دلش اندر آید ز هر سو هراس

به جمشید بر، تیرگون گشت روز

همی کاست زو فر گیتی فروز

****

- ضحاک

ضحاک، معرب «اژی دهاک» در داستان‌های ایرانی، مظهر خوی شیطانی و زشتی و بدی است. او در اوستا موجودی است سه پوزه، سه سر، شش چشم، دیوزاد که مایه‌ی آسیب آدمیان و فتنه و فساد است و بارها فریب شیطان را می‌خورد، به طوری که مرداس پدر پاک دین خود را می‌کشد تا به پادشاهی برسد. و اوست که مردم را از گیاه‌خواری به گوشت‌خواری وا می‌دارد.

****

- فریدون

فریدون چون بر ضحاک دست یافت قصد کشتن او را داشت. ولی اهورامزدا پیام فرستاد که اگر او را بکشی چون از تبار دیوان باشد، از خونش جانوران موذی جهان را فرا خواهند گرفت. پس او را در غاری در کوه دماوند محبوس و آویزان کرد. برخی معتقدند که ضحاک در پایان جهان از غار بیرون می‌آید و جهان را پر از شرارت می‌کند و اهورامزدا، گرشاسپ را از دشت زابلستان مأمور دفع او می‌کند و او به دست گرشاسپ نابود شده، جهان از شیاطین پاک می‌شود.

زندگی فریدون در شاهنامه دو روی دارد. روی اول کامیابی و پیروزی و چیره شدن بر ضحاک است. و روی دوم زمانی است که فریدون جهان را بین سه فرزند خویش تقسیم می‌کند و در اینجا ماتم آغاز می‌شود. دو پسر بزرگتر، سلم و تور برادر کوچکتر ایرج را می‌شکند. و بر اثر این اتفاق فریدون به ماتم می‌نشیند.

نهفته چو بیرون کشید از نهان

به سه بخش کرد آفریدون جهان

یکی روم و خاور، یکی ترک و چین

سوم دشت گردان ایران زمین

نخستین سلم اندرون بنگرید

همه روم و خاور مر او را گزید

دگر تور را داد توران زمین

ورا کرد سالار ترکان و چین

پس آنگه نیابت به ایرج رسید

مر او را پدر شهر ایران گزید

هم ایران و هم دشت نیزه روان

همان تخت شاهی و تاج سران

ایرج پسر کوچک فریدون است که در تقسیم بندی پدر ایران به او می رسد ولی برادران بر او حسد می برند و او را به قتل می رسانند. مرگ او سرآغاز جنگ میان ایران وو توران می شود.

****

- منوچهر

پس آن‌که یکی هفته بگذاشتند

همه ماتم سوگ او داشتند

به هشتم بیامد منوچهر شاه

به سر بر نها آن کیانی کلاه

در جادوی‌ها به افسون ببست

برو سالیان انجمن شد دو شست

منوچهر نوه‌ی ایرج بود که چون بزرگ شد انتقام پدربزرگش را از تور و سلم گرفت و آن دو را کشت. سپس با تورانیان وارد جنگ شد و این نخستین جنگ با تورانیان بود. سردار تورانیان افراسیاب بود. جنگ به درازا کشید و در نهایت قرار بر این شد تا یکی از دلاوران ایرانی تیری پرتاب کند و این تیر در هرکجا که فرود آمد مرز ایران باشد. در میان سپاهیان منوچهر، مردی بود به نام آرش. که او را شواتیر(کسی که تیرش می‌پرد) می‌گفتند.او مأمور انداختن تیر شد. تیر آرش تنها تیر پرتاب شده تاریخ بشری است که کسی را به هلاکت نمی‌رساند و تنها یک قربانی دارد. پرتاب کننده تیر، آرش اولین شهید اگاه عشق به میهن است. آرش به بلندای کوه البرز رفت. تیری را در کمان نهاد و رها کرد. این تیر از بامدادان تا نیمروز طی مسافت کرد و سرانجام در کنار رود جیحون بر تنه درختی نشست. و از آن پس این درخت نماد مرز ایران و توران شد.

پس از منوچهر پسرش نوذر به پادشاهی رسید. پس از مرگ منوچهر افراسیاب عهدنامه اول را باطل دانست و جنگی دیگر بین ایران و تورانیان آغاز شد. در جریان این جنگ نوذر کشته شد. پس از او 12 سال پادشاه ایران و توران به دست افراسیاب بود. سپس نوبت به زاب رسید. او با افراسیاب جنگ کرد و او را از کشور بیرون کرد. اما جنگ‌های زیادی بین تورانیان و ایرانیان در زمان او شکل گرفت. در زمان او قحط سالی ایران و توران را فرا گرفت و بالاخره تفاهم نامه صلح با تورانیان امضا شد و زاب پس از 5 سال مرد. زوال دولت پیشدادی از زمان سلطنت نوذر شروع شد و افراسیاب با حکومتش آن را رونق داد. پس از زاب گرشاسپ فرزند او 9 سال پادشاهی کرد. در اواخر سلطنتش افراسیاب بار دیگر به ایران حمله برد. و گرشاسپ که دید توان مقابله با او را ندارد از زال چاره جویی کرد. زال از او خواست تا پادشاهی را به کیقباد که از نسل فریدون بود بسپارد. و این پایان سلسله پیشدادی و آغاز سلسله کیانیان بود.

رزم‌نامه‌ی رستم و اسفندیار پرده‌ی پنجم

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۰ دی ۹۶
  • ۱۶ نظر

یاری رساندن سیمرغ رستم را و چگونگی مرگ اسفندیار:

گفتیم که رستم زخمی و دل‌خسته به سرای خود رفت. رودابه و زواره و فرامرز به پیشواز او رفتند و بر پیش وی گریستند. زال در او نگریست و چون حال پسر را بسیار آشفته دید گفت:«من اکنون کار تو را تدبیر خواهم کرد.» پس سه نفر را فرمان داد تا با سه مجمر به جایی بلند بروند. پری از سیمرغ را بر روی آتش نهاد و سیمرغ در دم پیدا شد. سیمرغ دلیل احضار خویش را از زال پرسید و او آنچه بر رستم رفته بود را شرح داد. پس دستور داد تا رستم و رخش را به بالینش بردند. سیمرغ با منقار خویش پیکان تیرها را از تن رستم بیرون کشید و بال خویش بر جای زخم‌ها مالید. سپس پری از خویش کند و به زال داد و گفت این پر را بر روی جای زخم‌ها بمالید تا التیام پیدا کند. بعد بر بالین رخش نشست. و تیرهای بسیاری را از بدن او خارج ساخت. و بال خویش بر جای زخم‌های رخش کشید. اسب از جای جست و شیهه‌ای بلند سر داد. آنگاه رو به رستم کرد و گفت: «ای پهلوان نامدار از چه روی به جنگ اسفندیار رفته‌ای؟ بدان که او رویین تن است. و پهلوانی است دلیر و پر آوازه. و هم او بود که جفت مرا کشت.(کشتن سیمرغ توسط اسفندیار در خان پنجم صورت می‌گیرد. در شاهنامه به جز سیمرغی که در البرز کوه زندگی می‌کند و پرورنده‌ی زال است و دو بار به یاری او می‌آید. از سیمرغ دیگری نیز سخن به میان آمده که اهریمنی است و اژدهاسان است. و این همان سیمرغی است که اسفندیار در خان پنجم با او روبرو شده و با تله‌ای او را گرفتار می‌کند و می‌کشد.) و آگاه باش که تو اگر به او صدمه‌ای وارد کنی بعد از آن دچار نفرین خواهی شد. و نیک‌بختی از تو روی خواهد بست و شوربختی به تو روی خواهد آورد. و زندگانی‌ات کوتاه خواهد شد و پس از مرگ به عذاب گرفتار خواهی آمد. حال اگر سر این داری که به جنگ اسفندیار بروی بر رخش بنشین و در پی من بیا». رستم بر رخش نشست و سیمرغ بر هوا می‌رفت. تا آنکه به کنار درخت گزی رسیدند. سیمرغ گفت: «از این درخت شاخه‌ای برگیر و آن را راست کن و بر سر آن دو پیکان قرار بده و آن را در زهر شستشو بده. که هلاک اسفندیار در آن است. فردا چون اسفندیار به میدان جنگ درآمد اول سعی کن از در پوزش و دوستی درآیی و از او بخواه جنگ را رها کند. و سخنان نیکو با او بگوی. و از جنگ تا می‌توانی دوری کن. ولی اگر او همچنان برقرار خود باقی ماند کمان خویش به زه کن و این تیر را به چشمان او بدوز.» رستم بازگشت و آنچه سیمرغ گفته بود را به انجام رسانید. و چون آفتاب بردمید سوار بر رخش به لب رود بیامد. سواران اسفندیار را خبر دادند که اکنون رستم در میدان نبرد است و تو را می‌طلبد. اسفندیار رو به پشوتن گفت: «گمان نداشتم که با آن زخم‌ها به سرای خود برسد. و اگر امروز چنین تندرست است از مکر زال جادوگر است.» پس لباس جنگ بر تن کرد و سوار بر  اسب سیاه خویش به میدان نبرد رفت. و گفت:«گویا آنچه دیروز اتفاق افتاد را فراموش کرده‌ای که دوباره به میدان جنگ بازگشته‌ای. گمان می‌کردم اکنون باید در خاک خفته باشی ولی با مکر زال جادوگر شفا یافته‌ای. امروز راه حیله را بر تو خواهم بست و تنت را آنچنان سوراخ سوراخ خواهم کرد که دیگر کاری از دست زال نیز برنیاید.» رستم اما از در دوستی درآمد و گفت: «امروز من برای جنگ نیامده‌ام. و سر جنگ ندارم. آمده‌ام تا از تو درخواست دوستی و صلح کنم. و از تو بخواهم تا چند روزی را به سرای من بیایی و مهمان سفره‌ی من باشی.» و سخنانی از این دست بر زبان راند. اسفندیار اما همچنان بر حرف‌های گذشته‌ی خود پافشاری می‌کرد و دعوت رستم را نشنیده می‌گرفت. رستم وقتی اوضاع را این‌چنین دید دست به زه کمان برد و آن را آماده کرد. اسفندیار درحال خنده‌ای مستانه سر داد و دست به کمان خویش برد. در همین حال رستم تیر گزی را که آماده کرده بود در کمان گذاشت. خدای را سپاس گفت و از او به خاطر راهی که در پیش گرفته بود طلب عفو و مغفرت کرد. سپس چشمان اسفندیار را نشانه گرفت و تیر را رها کرد. تیر بر چشمان اسفندیار نشست و جهان به چشمان او تیره شد. از اسب فرو غلتید و بی‌هوش بر روی زمین افتاد. چون به هوش آمد تیر از چشمان خویش برکشید. پشوتن و بهمن برسیدند و چون او را در آن حال دیدند جامه‌های خویش بردریدند و به زاری نشستند. پشوتن پیوسته خاک بر سر می‌ریخت و گشتاسپ را مورد ملامت قرار می‌داد و او و تخت شاهی را لعن و نفرین می‌کرد که اینچنین باعث تیره‌ روزی اسفندیار شده‌اند. اسفندیار رو به آن دو کرد و گفت: «بیش از این زاری نکنید. زیرا که پایان هرکسی را مرگی است. و پایان کار من نیز چنین بود و تقدیر من این‌چنین نوشته شده بود. و بهره‌ی من از تاج و تخت پادشاهی این بود که اکنون رخ داد. من سال‌ها در شگوفایی دین بهی رنج بردم تا بنیان آن استوار شد. و اکنون ارزوی تاج و تخت مرا بر زمین زد. باشد که آنچه اینجا کِشته‌ام در سرای پایدار درو کنم. به این چوب بنگرید و بدانید که پسر زال امروز مرا به نیرنگ و با راهنمایی سیمرغ هلاک کرد.» رستم که در نزدیکی آنها ایستاده بود و تماشا می‌کرد گفت: «تو را نه تیر گز که دیو درونت کشت. او بود که پیوسته تو را فریب می‌داد. و تو هرگز پندهای من را نشنیدی.» اسفندیار رو به رستم کرد و گفت:«اکنون به نزدیک بیا و وصیت من را بشنو.» رستم از رخش پایین آمد و به او نزدیک شد. اسفندیار گفت:«ای پهلوان نامدار مرا نه تیر تو کشت و نه مکر سیمرغ. مرا نیرنگ پدرم گشتاسپ به کشتن داد. با آنکه خود نمی‌خواستم و او نیز به حقایق آگاه بود مرا به جنگ تو فرستاد. و این مرگ تقدیر من بود. ولی اکنون از تو خواهشی دارم. بهمن تنها فرزند من است. و نور دیدگانم است. اکنون او را به تو می‌سپارم. بپذیرش و او را با خود به زابلستان ببر و همچون پسر خویش با او رفتار کن و او را بپروران و آیین پهلوانی و شاهی بیاموز.» رستم دست بر سینه خویش گذاشت و در پیش اسفندیار قسم یاد کرد که بر سر پیمان با او باقی بماند. آنگاه اسفندیار رو به برادرش پشوتن کرد و گفت: «برادر، چون جان من برآمد لشکر را به نزد پدر بازگردان و به او بگوی اکنون به آرزوی خویش رسیدی. اکنون تو را تاج شاهی است و مرا اندوه و غم. تو را تخت پادشاهی است و مرا تابوت و کفن. مرا به کام مرگ فرستادی. اکنون شاد باش و به شادی بگذران. فردا در نزد دادار خواهیم ایستاد و از او داوری خواهیم خواست.» پس چون سخنانش به پایان آمد نفسی بلند برکشید و جان خویش تسلیم کرد.

رزم‌نامه‌ی رستم و اسفندیار پرده‌ی چهارم

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۶ دی ۹۶
  • ۲۰ نظر

نبرد اول:

چون روز بر دمید رستم به همراه سپاهیان خود به لب هیرمند آمد و به آنها گفت در همین سوی رودخانه منتظر باشید و هرآنچه شد با دشمن درگیر نشوید و سر جنگ نداشته باشید. پس به پیش اسفندیار رفت و او را برای جنگ آماده دید. بار دیگر از در دوستی در آمد و به نصیحت او پرداخت. ولی اسفندیار چنین پاسخ داد که: «امروز دیگر نوبت جنگ است. پس سخن گزاف مگوی و از من نخواه که تن به خواسته‌ی اهریمن دهم.» پس رستم گفت: «اکنون که چنین است پس بدان که این جنگ تنها میان من و توست. و نه سپاهیان ما. پس سربازانت را بگوی که دست از جنگ برکشند. و ما دو تن با یکدیگر به جنگ می‌پردازیم.»

پس دو پهلوان به روی تپه مرتفعی رفتند و به جنگ مشغول شدند. جنگ تا جایی پیش رفت که گرز و شمشیر و نیزه هر دو پهلوان در هم شکسته بود. و تن هر دو خسته شده بود. از آن سوی وقتی جنگ به درازا کشید زواره برادر رستم بر جان او بیم‌ناک شد پس سپاهیان رستم را به حرکت در آورد تا به سپاه اسفندیار رسید. فرامرز پسر رستم وقتی با سپاه اسفندیار روبرو شد سخنان تندی بر زبان راند و خشم نوش‌آذر فرزند اسفندیار را برانگیخت. نوش‌آذر رو به آن دو کرد و گفت: پهلوانان مغرور سر از فرمان پادشاه خویش می‌پیچند. و ما امروز دستور جنگ نداریم. ولی اگر شما به ناحق بخواهید به جنگ بیایید خواهید دید که سرانجام جنگ چه خواهد بود. زواره دستور حمله به سپاهیان اسفندیار را صادر کرد. "الوای" که یکی از سرداران سپاه رستم بود به سمت نوش‌آذر حمله برد و در طی یک زد و خورد کشته شد. زواره روی به نوش‌آذر کرد و گفت کنون الوای را کشتی ولی بدان من کسی چون او را مرد جنگی نمی‌دانم. پس به سمت نوش‌آذر رفت. و در پی یک جنگ تن‌به‌تن نوش آذر بر زمین غلطید و کشته شد. مهرنوش فرزند دیگر اسفندیار برآشفته به سمت سپاهیان رستم حمله برد و با فرامرز فرزند رستم درگیر شد. جنگ دو پهلوان جوان به طول انجامید ولی در نهایت فرامرز پشت مهرنوش را به زمین رسانید و او را کشت. بهمن فرزند دیگر اسفندیار خبر این جنگ و کشته شدن پسران را به پدر رسانید. این خبر خشم اسفندیار را برانگیخت. رو به رستم کرد و گفت: «ای حیله‌گر مگر نه اینکه گفتی جنگی میان دو سپاه نخواهد بود. پس کنون بنگر که پسران من در جنگ با سپاهیان تو کشته شده‌اند.» رستم اظهار بی‌اطلاعی کرد و گفت: « من بر سر عهد خود بودم. و اکنون فرزندم و برادرم را به خاطر مرگ فرزندانت دست بسته به تو تسلیم می‌کنم.» اسفندیار گفت:« این از مرام پادشاهان به دور است. و گرفتن جان دیگران جان دو فرزند مرا برنخواهد گرداند.» سپس دو پهولوان به جنگ با تیرکمان پرداختند. اسفندیار تیرانداز ماهری بود و با هر تیری که به جنب رستم می‌افکند زخمی به او و اسبش می‌رسید. رستم وقتی شرایط را چنین دید از رخش به پایین آمد. و به بالای کوه گریخت. و رخش زخمی به جانب هیرمند بازگشت. اسفندیار وقتی دید جوی خون از تن رستم روان شده و چنین از جنگ می‌گریزد رو به رستم چنین گفت: «این رسم روزگار است، روزی همچون پیل باشی و روزی چون روباهی حیله‌گر به سوراخی بگریزی. و امروز روزگار تو به سر آمده. اگر خود تسلیم شوی من تو را دست بسته به پیش پادشاه خواهم برد و امان خواهم داد.» رستم که چاره‌ای نمی‌دید در جواب گفت: «دیگر اکنون آفتاب به پایین دشت رسیده و جای نبرد نیست. پس مرا امان بده تا به درگاه خویش روم. و فردا به اینجا باز خواهم گشت. و آنگاه هرآنچه تو گویی همان کنیم.» اسفندیار به رستم امان داد. و رستم زخمی و با تنی خسته به دربار خویش بازگشت. اسفندیار نیز پس از جنگ با رستم به بالین فرزندان تیره‌بخت خویش رفت. مدتی بر بالین آن دو گریست. تن آن دو را در تابوتی از زر گذاشت و به همراه پیکی به جانب پدر خویش فرستاد و گفت او را بگوی که: «این است ثمره‌ی سرزنش و توبیخ تو و سرانجام رأی تو در جنگ با رستم. و این تازه هنوز اول راه است. و خدا داند که زین پس چه خواهد شد.»

پرده‌ی اول، پرده‌ی دوم، پرده‌ی سوم