۱۵۹ مطلب با موضوع «کتاب نگاری» ثبت شده است

سی سحر سی دقیقه با کتاب سحرگاه شانزدهم

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۱ خرداد ۹۶
  • ۱۴ نظر

نقل است که او را بر کسی مالی بود و در محلت آن شخص شاگردی از آن امام وفات کرد. امام به نماز او رفت. آفتابی عظیم بود و در آن جا هیچ سایه نبود الا دیواری که از آن مرد بود که مال به امام می‌بایست داد. مردمان گفتند: در این سایه ساعتی بنشین.

گفت:

مرا برصاحب این دیوار مالی است. روا نباشد که از دیوار او تمتعی به من رسد. که پیغمبر فرموده است کل قرض جر منفعه فهو ربوا. اگر منفعتی گیرم ربا باشد.

*****


نقل است که روزی می‌گذشت. کودکی را دید که در گل مانده بود.

گفت: گوش دار تا نیفتی.

کودک گفت: افتادن من سهل است. اگر بیفتم تنها باشم. اما تو گوش دار که اگر پای تو بلغزد همه مسلمانان که از پس تو درآیند بلغزند و برخاستن همه دشوار بود.

امام از حذاقت آن کودک عجب آمد و در حال بگریست و با اصحاب گفت: زینهار اگر شما را در مسئله‌ای چیزی ظاهر شود و دلیلی روشنتر نماید، در آن متابعت من مکنید. 

تذکرةالأولیاء 

ذکر امام ابوحنیفه رضی الله عنه



مناجات رمضانیه


خدایا!

کاش بیمارستان‌ها

بخش کودکان سرطانی نداشت...

همین.


#بیت

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد

وجود نازکت آزرده گزند مباد...


س.ن:

دایره روابط اجتماعی اشخاص چیزی است شبیه مدل اتمی کوانتومی. که فرد در مرکزیت نقش هسته را دارد و دوستان و آشنایان در نقش الکترون‌ها هستند. الکترون‌ها(دوستان و آشنایان) در لایه‌های الکترون-ظرفیتی متفاوت قرار می‌گیرند و هرچه روابط دوستانه صمیمیت بیشتری را شامل شود به هسته نزدیکتر خواهند بود. و هرچه این صمیمیت کمتر باشد در حلقه‌های الکترونی بعدی قرار خواهند گرفت. تعداد الکترون‌هایی که در حلقه‌های اول و دوم قرار می‌گیرند بسیار کمتر از الکترون‌هایی است که در حلقه‌های بعدی خواهند بود. باری، همه این‌ها را گفتم تا برسم به این نکته، در نهایت ادب و احترام و در اوج صمیمیت قصد دارم این پست را تقدیم کنم به سه تن از دوستانم که در  این مدل اتمی در مجاورت هسته قرار می‌گیرند و طی این سال‌ها صمیمیتی خاص با آن‌ها داشته و دارم( و خواهم داشت به لطف خدا.) یک مترسک خوش قلب، علی آقای گوهری عزیز، و گندوم بانوی شیرازی الاصل مهربان.

 

سی سحر سی دقیقه با کتاب سحرگاه پانزدهم

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۰ خرداد ۹۶
  • ۱۵ نظر

نقل است که در بلخ قحطی عظیم بود، چنانکه یکدیگر می‌خوردند، غلامی دید در بازار شادمان و خندان. گفت: ای غلام، چه جای خرمی است؟ نبینی که خلق از گرسنگی چون اند؟

غلام گفت: مرا چه باک که من بنده کسی‌ام که وی را دهی است خاصه و چندین غله دارد. مرا گرسنه نگذارد.

شقیق آن جایگاه از دست برفت. گفت: الهی این غلام به خواجه‌ای که انبار داشته باشد چنین شاد باشد. تو مالک الملوکی و روزی پذیرفته ما چرا اندوه خوریم؟


*****


نقل است که روزی می‌رفت. بیگانه ای او را دید. گفت: ای شقیق! شرم نداری که دعوی خاصگی کنی و چنین سخن گویی؟ این سخن بدان ماند که، هرکه او را می‌پرستد و ایمان دارد از بهر روزی دادن، او نعمت پرست است!

شقیق یاران را گفت: این سخن بنویسید که او می‌گوید بیگانه گفت: چون تو مردی سخن چون منی نویسد؟

گفت: آری! ما چون جوهر یابیم، اگر چه در نجاست افتاده باشد، برگیریم و باک نداریم.

بیگانه گفت: اسلام عرضه کن که دین تواضع است و حق پذیرفتن.

گفت: آری! رسول علیه السلام فرموده است: الحکمة ضاله المومن فاطلبها و لو کان عند الکافر.

تذکرةالأولیاء 

ذکر شقیق بلخی رحمةالله علیه



میزباناا! 


شب عید است، عیدی بنده‌ات را نمیدهی؟

رنگ کاغذ کادویش مهم نیست 

ولی لطفاً زیاد بزرگ نباشد 

میترسم از اینکه ظرفیتش را نداشته باشم.

مرسی


#بیت

بیدلی در همه احوال خدا با او بود

او نمی‌دیدش و از دور خدایا می‌کرد!

#حافظ


س.ن:

باری، دیروز بود که کامنت فیزیکدان برتر سید آلبرت کبیر شکرستانی الاصلِ نرسیده به بخارایی را دیدم و گل از گلم شکفت و بهانه‌ای شد تا  این پست را با نهایت ادب و احترام تقدیم کنم به صاحبان وبلاگ‌های: سر الکس آلبرت - خانم آبی تر(امیدوارم اسمتان را درست نوشته باشم) - آسمون آبی - آقا امیدمان (مدیر مسئول) - محسن فراهانی عزیز(پلاک 23) - رفقای قدیمی یادگار و خط خطی های یک شاعر تنها که هر دو به تازگی متآهل شده‌اند و آخرین نفر آقای پلاک هفت.  که همه مدت‌هاست نمی‌نویسند و دلم برای نوشته‌هایشان تنگ شده است. می‌دانم احتمال اینکه این پست را ببینند کمتر از 1 درصد است. ولی امید دارم که ببینند و بدانند که چقدر دوستشان داشتم. و چقدر دوستشان داشتیم. ان شالله هرجایی هستید موفق و موید و مظفر و منصور باشند. 


سی سحر سی دقیقه با کتاب روز چهاردهم

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۱۹ خرداد ۹۶
  • ۱۶ نظر

نقل است که روزی نان می‌خوردی. سگی آنجا بود و بدو می‌داد. گفتند:

چرا با زن و فرزند نخوردی؟

گفت: اگر نان به سگ دهم تا روز پاس من دارد تا من نماز کنم! و اگر به زن و فرزند دهم از طاعتم باز دارند!


*****

نقل است که یکبار در محملی بود و به مکه می‌رفت. رفیقی با او بود. او همه راه می‌گریست. رفیق گفت: از بیم گناه می‌گریی؟

سفیان دست دراز کرد و کاه برگی برداشت، و گفت: گناه بسیار است ولیکن گناهان من به اندازه این کاه برگ قیمت ندارد. از آن می‌ترسم که ایمان که آورده‌ام با خود، ایمان هست! یا نه.


*****


نقل است که چون یکی از شاگردان سفیان به سفر شدی گفتی: اگر جایی مرگ ببینید برای من بخرید.

چون اجلش نزدیک آمد بگریست و گفت: مرگ به آرزو خواستم، اکنون مرگ سخت است. کاشکی همه سفر چنان بودی که به عصایی و رکوه‌ای راست شدی. ولکن القدوم علی الله شدید.

به نزدیک خدای شدن آسان نیست و هرگاه که سخن مرگ و استیلای او شنیدی چند روز از خود برفتی و به هرکه رسیدی، گفتی: استعد لموت قبل نزوله. ساخته باش مرگ را بیش از آنکه ناگاه تو را بگیرد.

 از مرگ چنین می‌ترسید و به آرزو می‌خواست.


تذکرةالأولیاء 

ذکر سفیان ثوری قدس الله روحه


سی سحر سی دقیقه با کتاب روز سیزدهم

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۸ خرداد ۹۶
  • ۶ نظر

 


دریافت

 

 

تذکرةالأولیاء 

ذکر بایزید بسطامی رحمة الله علیه

 

ذکر بایزید بسطامی بسیار زیباتر از آن بود که بخواهم قطعه‌ای از آن انتخاب کنم. به همین دلیل به گذاشتن فایل صوتی و لینک متن آن قناعت می‌کنم. طول فایل صوتی حدود 20 دقیقه است و حجمش 3مگابایت. و با صدای بسیار گوش نوازی هم اجرا شده. گوش کنید و حظ وافر ببرید.

 

مناجات رمضانیه:

 

الهی!

تا تو هستی زندگی جریان دارد.

برای همه بودن‌هایت متشکرم.

 

#بیت

آنکس که تو را شناخت جان را چه کند...

مولوی‌جان

 

 

س.ن:

این پست را در نهایت ادب و احترام تقدیم می‌کنم به همه مردم وطنم. گرچه می‌دانم حرفی گزاف و بزرگتر از دهانم زده‌ام. 

یاحق

 

سی سحر سی دقیقه با کتاب-روز دوازدهم

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۷ خرداد ۹۶
  • ۱۷ نظر

نقل است که یک روز یارانش درآمدند، او را دیدند که می‌گریست. گفتند: سبب چیست گریه را؟

گفت: دوش در سجده چشم من در خواب شد، خداوند را دیدم. گفت: یا ابا الفیض!خلق را بیافریدم، بر ده جزو شدند. دنیا را بر ایشان عرضه کردم، و نه جزو از آن ده جزو روی به دنیا نهادند. یک جزو ماند آن یک جزو نیز بر ده جزو شدند. بهشت را بر ایشان عرضه کردم، نه جزو روی به بهشت نهادند. یک جزو بماند، آن یک جزو نیز ده جزو شدند، دوزخ پیش ایشان آوردم، همه برمیدند، و پراگنده شدند از بیم دوزخ. پس یک جزو ماند که نه به دنیا فریفته شدند و نه به بهشت میل کردند، و نه از دوزخ بترسیدند.

گفتم: بندگان من! بدنیا نگاه نکردید، و به بهشت میل نکردید، و از دوزخ نترسیدند. چه می‌طلبید؟

همه سر برآوردند و گفتند: انت تعلم مانرید. یعنی تو می‌دانی که ما چه می‌خواهیم.


*****

گفت: با خدای یار باش درخصمیِ نفس خویش، نه با نفس یار باش در خصمیِ خدای، و هیچ کس را حقیر مدار، اگر چه مُشرِک بُوَد. و در عاقبت او نگر که تواند که معرفت از تو سلب کند و بدو دهد!


تذکرةالأولیاء 

ذکر ذالنون مصری رحمة الله علیه



مناجات رمضانیه:

الهی!

 آتش بر ابراهیم گلستان کردی

بر من نیز گلستان کن.

که اگر بسوزم بوی گند میدهم. 

خود دانی.


#بیت


در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم

لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی

حافظ


س.ن:
این پست را با نهایت ادب و احترام تقدیم به می کنم به خانم هلما، و تمام کسانی که این روزها بیماری در خانه دارند و یا نگران بیماری نزدیکان و دوستانشان هستند. اگر این مطلب را می‌خوانید. امروز بعد از نمازهایتان برای شفای همه بیماران دعا کنید. سپاس.

سی سحر سی دقیقه با کتاب-روز یازدهم

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۶ خرداد ۹۶
  • ۱۵ نظر

نقل است که بُشر خواست که شبی به خانه در آید. یک پای در آستانه نهاد و یک پای بیرون خانه نهاد، و تا روز همچنان ایستاده بود و متحیر و شوریده؛ و گویند نیز که در دل خواهرش افتاد که امشب بشر مهمان تو خواهد بود. در خانه برفت و آبی بزد و منتظر آمدن بود. ناگاه بُشر بیامد. چون شوریده‌ای گفت: ای خواهرم! بر بام می‌شوم.

قدم بنهاد وپایه ای چند برآمد و تا روز همچنان ایستاده بود. چون روز شد فرود آمد و به نماز جماعت شد. بامداد بازآمد، خواهرش گفت: ایستادن را سبب چه بود؟

گفت: در خاطرم آمد که در بغداد چندین کس‌اند که نام ایشان بُشر است. یکی جهود، و یکی ترسا، و یکی مغ، و مرا نام بُشر است. و به چنین دولتی رسیده، و اسلام یافته. ایشان چه کردند که از بیرون نهادندشان، و من چه کردم که به چنین دولتی رسیدم. در حیرت این مانده بودم.

*****


یکی در پیش او گفت: توکلت علی الله.

بشر گفت: بر خدای دروغ می‌گویی. اگر بر او توکل کرده بودی، بدانچه او کند راضی بودی.


*****


بعد از مرگ او را به خواب دیدند. گفتند: خدای با تو چه کرد؟

گفت: با من عتاب کرد. گفت: در دنیا از من چرا چندین ترسیدی؟ اما علمت ان الکرم صفتی. ندانستی که کرم صفت من است؟


تذکرةالأولیاء 

ذکر بشر حافی رحمة الله علیه


س.ن:

کسی به عنوان پست روز دهم دقت هم نکرد!؟ حالا من پیرمرد شده‌ام و وقت سحر حواسم نبود و عنوان را کپی کردم و اینچنین شد. شما را چه شده بود؟ به همین خاطر بود که حس کردم کسی این‌ بریده‌ها را نمی‌خواند و نوشتنشان چه سود؟ و با این حال گفتم ما قائل به تکلیفیم و نه نتیجه! اگر کسی خواند نوش روحش. و اگر هم نخواند ایرادی نیست.که صلاح خسروان مملکت دانند.

س.ن2:

قدیم‌ترها در همین بیان کافی بود گذاشت را گزاشت بنویسید. همان یک ساعت اول صد نفر تذکر می‌دادند. این پست را تقدیم می‌کنم به بیانی‌های قدیم! باشد که پند گیرید.


ویرایش سی سحر سی دقیقه با کتاب-روز دهم

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۵ خرداد ۹۶
  • ۷ نظر

امشب به ذکر ابراهیم ادهم رسیدم، داستانش رو یحتمل می‎دونید. ابراهیم حاکم شهر بلخ بود. و پس از اینکه ترک دنیا کرد یکی از عرفای بزرگ زمان خودش شد. پیشنهاد می‌کنم ذکر ابراهیم ادهم رو به طور کامل بخونید.


نقل است که ابراهیم گفت: شبها فرصت می‌جستم تا کعبه را خالی یابم از طواف، و حاجتی خواهم. هیچ فرصت نمی‌یافتم، تا شبی بارانی عظیم می‌آمد. برفتم و فرصت را غنیمت شمردم، تا چنان شد که کعبه ماند و من. طوافی کردم، و دست در حلقه زدم، و عصمت خواستم از گناه ندایی شنیدم که: عصمت می‌خواهی از تو گناه! همه خلق از من همین می‌خواهند. اگر همه را عصمت دهم دریاهای غفاری و غفوری و رحمانی و رحیمی من کجا شود.

*****


نقل است که یک روز درویشی را دید که می‌نالید. گفت: پنداریم که درویشی را رایگان خریده ای.

گفت: درویشی را خرند؟

گفت: باری من به ملک بلخ خریدم، هنوز به ارزد.


*****


نقل است که از او پرسیدند: روزگار چون می‌گذاری؟

گفت: چهار مرکب دارم بازداشته. چون نعمتی پدید آید بر مرکب شکر نشینم و پیش او باز روم؛ و چون معصیتی پدید آید بر مرکب توبه نشینم و پیش وی باز روم؛ و چون محنتی پدید آید بر مرکب صبر نشینم و پیش وی باز روم، و چون طاعتی پدید آید بر مرکب اخلاص نشینم و پیش وی باز روم.


تذکرةالأولیاء 

ذکر ابراهیم بن ادهم رحمة الله علیه



خدایا!


راستی به خاطر صدای ساز جیرجیرک ها ممنون.


خیلی روح نوازند.


#بیت


نی صدرِ وصل خواهم و نی پیشگاهِ قرب

همراهیِ تو یک - دو - سه گامی مرا بس است

وحشی بافقی 

سی سحر سی دقیقه با کتاب-روز نهم

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۴ خرداد ۹۶
  • ۵ نظر

اول حال او آن بود که در میان بیابان مرو و باوَرد خیمه زده بود و پلاسی پوشیده و کلاهی پشمین بر سر نهاده و تسبیحی در گردن افکنده و یاران بسیار داشتی. همه دزدان و راهزن بودند، و شب و روز راه زدندی، و کالا به نزدیک فضیل آوردندی که مهتر ایشان بود و او میان ایشان تقسیم کردی، و آنچه خواستی نصیب خود برداشتی و آنرا نسخه کردی و هرگز از جماعت دست نداشتی، و هر چاکری که به جماعت نیامدی او را دور کردی.

یک روز کاروانی شگرف می‌آمد و یاران او کاروان گوش می‌داشتند. مردی در میان کاروان بود و آواز دزدان شنوده بود. دزدان را بدید. بدره‌ای زر داشت. تدبیری می‌کرد که این را پنهان کند. با خویش گفت: بروم و این بدره را پنهان کنم تا اگر کاروان بزنند این بضاعت سازم.

چون از راه یکسو شد خیمه فضیل بدید. به نزدیک خیمه او را دید بر صورت و جامه زاهدان. شاد شد و آن بدره به امانت بدو سپرد. فضیل گفت: برو و در آن کنج خیمه بنه.

مرد چنان کرد و بازگشت. به کاروان گاه رسید. کاروان زده بودند. همه کالاها برده، و مردمان بسته و افگنده، همه را دست بگشاد و چیزی که باقی مانده بود جمع کردند و برفتند، و آن مرد نزد فضیل آمد تا بدره بستاند. او را دید با دزدان نشسته و کالاها قسمت می‌کردند. مرد چون چنان بدید گفت: بدره زر خویش به دزد دادم!

فضیل از دور او را بدید، بانگ کرد. مرد چون بیامد، گفت چه حاجت است؟

گفت: هم آنجا که نهاده‌ای برگیر و برو.

مرد به خیمه در رفت و بدره برداشت و برفت. یاران گفتند: آخر ما در همه کاروان یک درم نقد نیافتیم. تو ده هزار درم باز می‌دهی؟

فضیل گفت: این مرد به من گمان نیکو برد، من نیز به خدای گمان نیکو برده‌ام که مرا توبه دهد. گمان او را سبب گردانیدم تا حق گمان من راست گرداند.


****

نقل است که پیوسته مروتی و همتی در طبع او بود. چنانکه اگر در قافله زنی بودی کالای وی نبردی، و کسی که سرمایه او اندک بودی مال او نستدی، و با هر کسی به مقدار سرمایه چیزی بگذاشتی، و همه میل به صلاح داشتی، و ابتدا بر زنی عاشق بود. هرچه از راه زدن به دست آوردی بر او آوردی و گاه و بیگاه بر دیوارها می‌شدی در هوس عشق آن زن و می‌گریستی. یک شب کاروانی می‌گذشت. درمیان کاروان یکی قرآن می‌خواند. این آیت به گوش فضیل رسید:

"الم یأن للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله" (آیه 16-حدید) آیا وقت نیامد که این دل، خفتة شما بیدار گردد.

تیری بود که بر جان او آمد. چنان آیت به مبارزتِ فضیل بیرون آمد و گفت: ای فضیل! تاکی تو راهزنی؟ گاه آن آمد که ما نیز راه تو بزنیم.

فضیل از دیوار فرو افتاد و گفت: گاه گاه آمد از وقت نیز برگشت!

سراسیمه و کالیو(حیران) و خجل و بی قرار روی به ویرانه‌ای نهاد. جماعتی کاروانیان بودند. می گفتند: برویم.

یکی گفت: نتوان رفت که فضیل بر راهست.

فضیل گفت: بشارت شما را که او دیگر توبه کرد!


تذکرةالأولیاء 

ذکر فضیل عیاض رحمة الله علیه



مناجات رمضانیه:


خدایا 

زندگی من مثل یک چوب کبریته برا روشن کردن چراغ روح

کمکم کن که باد هوس یکباره خاموشش نکنه.



#بیت:

عشق ما را پیِ کاری به جهان آورده است

ادب این است که مشغولِ تماشا نشویم


صائب تبریزی



س.ن:

این پست را نیز با نهایت ادب و احترام تقدیم می‌کنم به وبلاگ دستان خالی، از این جهت که این مناجات را از پست آخر ایشان وام گرفته‌ام.  


+بابت تأخیر در ارسال هم عذرخواهم.