۹۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعرنگاری» ثبت شده است

تنگ آب اینقدر هم کوچک نمی‌امد به چشم...

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۱۲ تیر ۹۵
  • ۱۱ نظر



سایه افکندند بر دنیا سیاهی‌ها اگر
با تو خواهم ماند حتی در تباهی‌ها اگر

تنگ آب اینقدر هم کوچک نمی‌امد به چشم
فکر ازادی نمی‌کردند ماهی‌ها اگر!


ما به راه خویش می‌رفتیم، دشمن‌دوستان
خود نمی‌بردند ما را تا دوراهی‌ها اگر

ما سبکباران خاک بی‌نیازی را چه غم
سرگران گشتند با ما پادشاهی‌ها اگر

لذت فرمانروایی غیر ذلت هیچ نیست
در حساب آیند روزی بی‌گناهی‌ها اگر

"فاضل نظری"


شاهکارهای شعرای نو نویس!

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۰ تیر ۹۵
  • ۲۶ نظر

یکی از شاهکار ترین اشعار دو قرن اخیر:


"نزدیک ترین نونوایی به خونه ام

لواش می پزه

تو چی؟

نزدیک ترین نونوایی به خونه ت چی می پزه؟

نکنه تو از اونایی باشی

که نزدیک ترین نونوایی به خونه شون 

بربری می پزه...

فوق العاده است مرد،

خوش به حالت!"


تفسیر :

در تفسیر این شعر می توان ساعت ها نوشت و باز نوشت و نوشت تا خسته شد! و همچنان مطلب باشد برای نوشتن!

از خط اول شروع می کنیم. 

"نزدیک ترین نونوایی به خونه ام

لواش می پزه"

می توان فهمید خانه شاعر جایی است بین شمال و جنوب شهر. جایی که مردم هنوز آنقدری پول دارند تا نان بخورند! و البته نه هر نانی، بلکه نان لواش. که کمترین دور ریز را داشته باشد و قابلیت نگهداری چند روزه را نیز داراست!

قسمت دوم:

"تو چی؟

نزدیک ترین نونوایی به خونه ت چی می پزه؟"

از این قسمت می توان پی برد که پای یک معشوق زمینی در میان است. و شاعر که خوب راه و رسم آشنایی را بلد است سعی دارد تا سر صحبت را با وی باز کند و از طرفی دلش میخواهد بداند وی اهل کجای شهر است؟ پولدار هست یا نیست؟ به درد عاشق شدن می خورد یا نه؟  


در قسمت بعد شاعر میفرماید که:

 "نکنه تو از اونایی باشی

که نزدیک ترین نونوایی به خونه شون 

بربری می پزه..."

از این قسمت به راحتی می توان متوجه شد معشوقه جان اندکی خجالتی است! زیرا به سوال شاعر جواب نداده است و گویا لپ هایش هم گل انداخته. البته که شاعر پررو تر از این حرف هاست و چون سر و وضع معشوق خیلی خوب و مناسب است باز اصرار دارد صحبتش را ادامه دهد تا بلکه وی دلش نرم شده و با شاعر راه بیاید و مراتب آشنایی ظاهر شود. و البته آنچه از بیت بر می آید حدس شاعر این است که معشوقه باید اهل شمال شهر باشد. موضوعی که باعث تلاش بیشتر شاعر می شود هم همین مورد است. 


و در پایان :

"فوق العاده است مرد،

خوش به حالت!"

در این قسمت از شعر مشخص می شود که بالاخره معشوق با غمزه ای کوچک با شاعر همراهی کرده و کم کم خجالت را کنار گذاشته است. و نکته دیگر، شاعر دست خودش را در این قسمت رو می کند و جنسیتش در این قسمت لو می رود. ظاهرا او دختری است از طبقه متوسط شهر و در بالای شهر کار می کند، و بخت خودش را در ایستگاه اتوبوسی در شمال شهر جستجو می کند. تأیید کننده این اظهار نظر همان باشد که شاعر گوید که "آیین عشق بازی دنیا عوض شده است" و مطابق این بیت این بار معشوقه نه لیلا و نه شیرین و نه آن ترک شیرازی است که به گوشه لب خالی دارد. بلکه آقازاده ای است خجالتی از شمال شهر که روزها نان بربری می خورد. نانی که متعلق به قشر مرفه جامعه است و دور ریز بسیار دارد!


تو که اهل فضل و دانشی همین گناهت بس...

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲ تیر ۹۵
  • ۶ نظر


حافظ میخواندم رسیدم به این بیت. چقدر حرف هست پشت همین یک بیت. 
العجب از این رندترین مرد روزگار.


فلک به مردم نادان دهد زمام مراد...
تو که اهل فضل و دانشی همین گناهت بس!
"حافظ جان"


آقای زرویی نصرآباد هم یک شعر دارند با استفاده از همین مصرع اول بیت میفرماید که:

ز حال روز رفیقی سوال کردم گفت
"مراد شکر خدا حاصل هست و هستم شاد!"
برای عرضه هنر بچه اش تپق زد و گفت:
"فلک به مردم نادان دهد زمام مراد..."

گزیده اشعار دیدار با شاعران - سال 95

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱ تیر ۹۵
  • ۵ نظر

دیدمت صبحدم در آخر صف‌، کوله سرنوشت در دستت‌
کوله‌باری که بود از آن پدر، و پدر رفت و هِشت‌، در دستت‌!

گرچه با آسمان در افتادی، تا که طرحی دگر دراندازی
باز این فالگیر آبله‌رو، طالعت را نوشت در دستت‌!

بس که با سنگ و گچ عجین گشته‌، تکّه‌چوبی در آستین گشته‌
بس که با خاک و گِل به‌سر برده‌، می‌توان سبزه کشت در دستت‌!

شب می‌افتد و می‌رسی از راه، با غروری نگفتنی در چشم‌
یک سبد نان تازه در بغلت، و کلید بهشت در دستت‌!

کاش می‌شد ببینمت روزی، پشت‌ِ میزی که از پدر نرسید
و کتابی که کس نگفته در آن، قصّه سنگ و خشت‌، در دستت‌!

بازیات را کسی به‌هم نزند، دفترت را کسی قلم نزند
و تو با اختیار خط بکشی‌، خطّ یک سرنوشت‌، در دستت‌!
"محمدکاظم کاظمی"
س.ن:
شب میلاد امام حسن(ع) برای شعرا یک شب خاص و ویژه است. شب دیدار با رهبر و مراسم شعرخوانی. که هر سال در این شب عزیز برگزار شده و ان شالله سال های بعدهم برگزار خواهد شد. 
اینجا می توانید اشعار قرائت شده امسال و سال های قبل رو ببینید، فیلم و صوت اشعار قرائت شده نیز موجود هست.(البته فیلم اشعار امسال هنوز اضافه نشده که چند روز آینده اضافه خواهد شد.)
شعر بالا هم یی از همین اشعار هست که خیلی به دل این بنده نگارنده نشست. از آقای محمد کاظم کاظمی است که تقدیم کردند به جوانان و نوجوانان کارگر هموطنشان. 

گرگ ها در راه و رسم خویشتن صادق ترند!

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۳۰ خرداد ۹۵
  • ۸ نظر




کوه می ماند اگر چه با صدای گرگ ها

دشت می رقصد اگر چه پا به پای گرگ ها


گرگ ها گویند : چوپان گله ها را می خورد

سخت می ترسم من از این ادعای گرگ ها!


قصه ی چوپان که " گرگ امد " دروغی محض بود

گرگ ، چوپان است! .... چوپان، ای خدای گرگ ها


می خورد چوپان هر روز بره های چاق را!

تهمت ِ درندگی مانده برای ِ گرگ ها...


گرگ ها در راه و رسم خویشتن صادق ترند

ای دو صد چوپان ِ همچو من! فدای ِگرگ ها



"محمود اکرامی"




س.ن: اصلا حدیث داریم که میگه ذکات شعر خوب نشر دادنشه. :)

چرا واقعا، هر کس شده همسایه ما پیر زن است!؟

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۶ خرداد ۹۵
  • ۱۱ نظر
آمد رمضان٬ نه صاف داریم و نه دُرد
وز چهره ما گرسنگی رنگ ببرد

در خانه ما ز خوردنی چیزی نیست

ای روزه برو! ورنه تو را خواهم خورد!

"عهدی ترشیزی"


**************************




+در مورد تصویر، اگر دیدید و دلتان ضعف رفت بنده هیچگونه مسئولیتی در قبالش ندارم!:دی


پست هایی که ثابت می مانند

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۲۱ خرداد ۹۵
  • ۶ نظر

خدا به حق دل عاشقان سرگردان     

مرا به آنچه که بودم دوباره برگردان


به کد خدایی آبادی به دور از عشق! 

نه این رعیّت خانه خراب و سرگردان...


یقین که عشق و غمش حکم نان انسان است 

ولی امان که اگر در گلو بماند نان


جناب عشق عجب باغبان بی رحمی است 

دو لاله چیدن از آن باغ و این همه تاوان!


به قدر قدرت هر کس ستم سزاوار است  

مگر که بید چه دارد برابر طوفان


خدا بریده ام از عشق و زندگی دیگر  

به آیه آیه توبه به جان الرحمن



لینک دانلود فایل صوتی( یک و نیم مگابایت)

لینک دانلود فایل تصویری (ده مگابایت)

بداهه گویی های شعرا

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۱۵ خرداد ۹۵
  • ۹ نظر

و آورده اند که عبد الرحمان جامی(خدایش رحمت کناد) در مجلسی شعر همی خواند و فلبداهه غزل زیر سرود:


بس که در جان نزار و چشم بیدارم تویی 
هر که پیدا می‌شود از دور، پندارم تویی!

آن‌که جان می‌بازد و سر در نمی‌آری، منم
وان‌که خون می‌ریزد و سر بر نمی‌آرم، تویی

 بر نمی‌داری به هیچم بر سر بازار وصل 
خود فروشی بین که می‌گویم خریدارم تویی

گر تلف شد جان چه باک، این بس که جانانِ منی
ور زکف شد دل، چه غم، این بس که دلدارم تویی...

از قضا یکی از سفلگان آن زمان که میانه خوبی با عبدالرحمان نداشت روی به شیخ کرد و گفت "یا شیخ! حال آمدیم و استری از آنجا بگذشت!"
شیخ به یک اشاره دهانش بدوخت و در پاسخ مردک گزافه گوی گفت:

"باز پندارم تویی!"