۶۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فوتبال نگاری» ثبت شده است

مرا که با تو شادم پریشان مکن

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۲۳ خرداد ۹۹
  • ۶ نظر
چهارشنبه، سی‌ بهمن نودوهشت:
دیدار رفت آتالانتا-والنسیا را به یاد دارم.. بازی‌ عجیبی که چند روز بعد معروف شد به بمب بیولوژیکی اروپا. یکی از آخرین مسابقات فوتبال که در آن تماشاگران غریو شادی سر داده بودند و بعد بی‌خبر از همه‌جا، سرمست از برد تیم محبوبشان به خانه رفته بودند. آتالانتا در ورزشگاه شهر میلان رقیب اسپانیایی‌ را با چهار گل شکست داده بود و خوشحالی را به شمال ایتالیا و شهر برگامو آورده بود. آتالانتا، الهۀ شکار در یونان قدیم پس از سال‌ها جنگیدن برای بقا حالا از یک تیم زیردست تبدیل شده بود به یکی از قدرت‌های برتر ایتالیا و اروپا. دیگر کسی حق نداشت آتالانتا را جدی نگیرد. هواداران آتالانتا که تا همین دو، سه سال پیش به لطف بقا در لیگ به خیابان‌ها می‌ریختند. حالا به لطف این پیروزی بزرگ سر به آسمان می‌ساییدند و تیم‌شان فقط یک قدم تا جاودانگی تا رسیدن به بزرگ‌ترین شکار دوران حیاتش فاصله داشت. 
بدبین‌ترین هوادار دنیای فوتبال هم اما فکر نمی‌کرد آن لحظۀ حماسی، آن لحظۀ رؤیاگون به فاصلۀ چند روز تبدیل شود به تراژدی‌ترین لحظۀ دنیای فوتبال در قرن بیست و یکم. تبدیل شود به یک بمب بیولوژیکی بزرگ. ویروسی به نام کووید نوزده که معلوم نبود از کجا سر برآورده بود، به یک‌باره تبدیل شود به بلای جان فوتبال و فوتبالی‌ها.

شنبه، بیست‌وهفت اردیبهشت نودونه:
فوتبال آلمان از پس چند ماه تعطیلی دوباره شروع شده و مسابقات با اجرای پروتکلی دقیق از سر گرفته شده است. دورتموند در برابر شالکه، معروف به داربی روهر، مادر تمام داربی‌های دنیا. دورتموند بازی را با چهار گل می‌برد؛ اما دیدن ورزشگاه وستفالن(1) بدون دیوار زردرنگش عجیب‌ترین صحنۀ دیدار است. برای من و برای هزاران هزار هوادار دیگر، فوتبال هنوز آن چیزی که می‌شناختیمش نیست. چیزی در دنیای فوتبال گم شده، چیزی به نام شادی، اعتراض، حماسه، لحظه‌های رؤیاگون، چیزی به نام دادوفریاد هوادارهای حاضر در ورزشگاه‌. 

جمعه، بیست‌وسه خرداد نودونه:
اگر توافق کنیم که در این دنیای سرگردان تنها موجوداتی حق حیات دارند که قوی‌تر باشند و بتوانند خودشان را با شرایط جدید تطبیق دهند، می‌توان گفت فوتبال با بازتعریف دوبارۀ خودش همچنان زنده مانده است. پس از آلمان حالا نوبت به اسپانیا و ایتالیا رسیده تا فعالیت‌های فوتبالی را از سر بگیرند. فوتبال با ظاهری جدید. بی ‌تماشاگر و حتی با قوانینی نو شده. 
اگر اتفاق غیرمنتظره‌ای نیفتد، چند ساعت دیگر نیمه‌نهایی جام حذفی ایتالیا برگزار می‌شود. میلان در برابر یوونتوس. میلانِ محبوب، میلانِ قلب‌ها. میلانی که یک روز از خواب برخاستم و دیدم حالا شده جزئی از زندگی . یکی دو روز است استرس بازی امشب را دارم. فوتبال با ظاهر جدیدش دوباره همان معنای گذشته را پیدا کرده. زیاد تفاوتی ندارد ماکتی از هواداران تیم رقیب در ورزشگاه هست یا نه. فرقی ندارد به کمک تکنولوژی صدایی در ورزشگاه پخش شود یا خیر. آنچه اهمیت دارد و دارم به آن فکر می‌کنم، نتیجۀ پایان بازی است. زیاده‌روی است اگر در انتظار برد باشم. راستش خوش‌بین هم نیستم؛ اما بدبینی در فوتبال همواره با امید گره خورده. امید به رخدادهای پیش‌بینی نشده، به حادثه‌ای یا اندکی خوش‌اقبالی، به اتفاقی که با کمی جان کندن، ورق را به یک‌باره برگرداند. به لحظه‌های رؤیاگون، به خلق لحظه‌های ماندگار جهان فوتبال.


تصویر: دیوار زرد وستفالن(1) در یک شب معمولی.

پانزده دلیل برای زیستن

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۱۰ خرداد ۹۹
  • ۱۹ نظر



دریافت


پانزده دلیل برای زیستن، برای زنده ماندن، برای تسلیم نشدن و برای تلاش تا اخرین لحظه.

جمبوترین جمبولیلای دنیا

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۱۹ ارديبهشت ۹۹
  • ۷ نظر

 


دریافت

 

اگر فوتبال یکی از خدایان اسطوره‌ای بود، یقیناً این یک دقیقه‌ و سی ثانیه می‌شد آیینی برای بزرگ‌داشتش. آن‌وقت ما باید جمع می‌شدیم توی یک استادیوم بزرگ و نی انبان می‌زدیم و جمبو جمبولیلا می‌خواندیم و روی سکوها می‌رقصیدیم تا خدای فوتبال را برای بازگشت دوباره‌اش یاری کنیم. درست مثل این یک دقیقه ‌و سی ثانیۀ بالا.

خودویرانگری

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۹ بهمن ۹۸
  • ۱۳ نظر

تا حالا سعی کردی چشمت فقط به دروازه‌بان باشه و نه به مهاجم؟ سخته چشمت رو از توپ جدا کنی. تلاش زیادی لازم داره. می‌بینی که دروازه‌بان به عقب و جلو تکون می‌خوره. به چپ و به راست خم میشه. سر دفاع فریاد می‌زنه. ولی معمولاً فقط زمانی توجهت بهش جلب می‌شه که توپ به سمت دروازه شوت شده.

مسخره است. تماشا کردن دویدن دروازه‌بان به این طرف و اون طرف بدون توپ... همینه که دوباره چشم‌هات به مهاجم جلب می‌شه. «ترس دروازه‌بان از ضربۀ پنالتی»



تصویر: شاید یک عصر دلپذیر پاییزی برای هوادارها و البته یک عصر دردآور برای آقای دروازه‌بان، دیوید لاوسون. روزی که برای سرپا ماندن در زمین بازی تکیه‌اش به تیرک چهارچوب سه‌بر فلزی بود و دستش به تور دروازه. روزی که از دهانش خون می‌چکید و تا آخرین لحظه توی چهارچوب ماند تا اورتونی‌ها با چهار گل برابر تاتنهام به برتری دست پیدا کنند. یک روز پاییزی در سال 1977.

و باز خبری بی‌اهمیت

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۲۷ دی ۹۸
  • ۲۰ نظر

به عنوان یک هوادار فوتبال حمله به سفارت عربستان را هرگز فراموش نکردم. هربار که تیم‌های ایرانی، نه در ورزشگاه خانگی و نه پیش‌روی هزاران تماشاگر که در ورزشگاهی غریبه و خالی از تماشاگر، مقابل تیم‌های عربستانی به میدان می‌روند، یاد دی‌ماه نودوچهار می‌افتم. البته هنوز هم نه دلیل آن حمله را می‌دانم و نه اصلاً قصدم صحبت کردن از آن است. برای من خود رویداد اهمیتی نداشت؛ که هنوز دانشجو بودم و بیشتر وقتم با پایان‌نامه می‌گذشت و وقتی هم اگر می‌ماند، ترجیح می‌دادم صرف تفریح‌هایی کنم که درمان دردهایم بود. راحت‌تر بگویم، ترجیح می‌دادم بیخیال بیست‌وسی و غیره شوم و به جایش دراز بکشم پای تلوزیون و فوتبال ببینم. امّا بعد از حمله به سفارت عربستان بود که تیم‌های عربستانی جو را امنیتی کردند و از کاه، کوه ساختند و فدراسیون فوتبال آسیا مجبورمان کرد در کشوری بیگانه، به مصاف تیم‌های عربستانی برویم. اینکه هنوز حمله به سفارت عربستان را فراموش نکرده‌ام، دقیقاً به همین خاطر است.

فوتبال در برابر سیاست، اهمیت چندانی ندارد؟ نداشته باشد. اینکه هردو به هم راه‌ دارند و از هم جدا نیستند به کنار، ولی مگر من از اهمیتش گفتم؟ نه؛ ولی باور دارم تاریخ دیپلماسی سیاسی ما بی‌شباهت به تاریخ دیپلماسی فوتبالی‌مان نیست.

حالا اتفاق‌هایی که از دی‌ماه نودوچهار تا دی‌ماه نودوهشت در تاریخ فوتبالمان افتاده را جلوی چشم گرفته‌ام و یکی یکی نگاه می‌کنم. از دعوای زرگری دو سرمربی‌ خارجی (کی‌روش و برانکو) که بگذریم، از شکست‌ها و حذف در جام‌جهانی که بگذریم، از شکست پرسپولیس در فینال آسیا که بگذریم، از شکست سه-یک مقابل ژاپن که بگذریم، از رفتن کی‌روش که بگذریم، تازه می‌رسیم به همین یک‌سال آخر فوتبال ایران. سالی که با شکست در نگه‌داشتن برانکو شروع شد و بعد هم ختم شد به شکست در نگاه‌داشتن دیگر مربیان خارجی. یکی پس از دیگری. با کوهی از بدهی‌های مالی و پاهای مانده در گل. و مدیرانی که از مدیریت فقط نشستنش روی صندلی‌های چرمی‌اش را بلدند. همین و بس.

حالا چه شده؟ راستش هیچ. باز یک خبر بی‌اهمیت دیگر رخ داده. خبر بی‌اهمیتی که دوست دارم اسمش را بگذارم: «فاجعۀ دیپلماسی».

خبری که احتمالاً در این فضای مه‌آلود گم می‌شود و کسی هم نیست که حواسش به آن باشد. رئیس فدراسیونمان رفته، مدیران باشگاهی‌مان هم که مترسک‌اند و از پشت پرده کنترل می‌شوند. کشور هم که مثله شده، هرکسی ساز خودش را می‌زند و خودش را مرکز هستی می‌داند و انتظار دارد دیگران همان راهی را بروند که او می‌گوید، وسط این بلبشو، خبر رسیده که: «فوتبال ایران به خاطر آنچه شرایط حساس جنگی توصیف شده، از هرگونه میزبانی محروم است.»

این تک‌ خطی ساده، یعنی مثلاً برای بازی استقلال با الکویت کویت در ورزشگاه آزادی برگزار نخواهد شد و برای بازی با یک تیم دسته سوم، باید بکوبیم، برویم هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر، توی کشوری بیگانه و دور از مردمی که دل‌خوشی‌هایشان هرروز دارد کم و کمتر می‌شود. این یعنی آن حضور بی‌اهمیت زنان در ورزشگاه آزادی(بازی ایران-کامبوج) هم، دیگر تکرار نخواهد شد. یعنی برای بازی با هنگ‌کنگ هم باید برویم عمان یا شاید قطر مثلاً. به زبان ساده‌تر، معنای این «فاجعۀ دیپلماسی» یعنی منزوی‌‌تر شدن روز‌به‌روز فوتبال ملی و به دنبالش، افول روز‌به‌روز فوتبال ملی. در حقیقت حالا که تیم امیدمان از رفتن به المپیک برای همیشه بازمانده، دیگر امیدی برای رفتن به جام‌جهانی هم نداریم. دیگر امیدی به فوتبال باشگاهی هم نداریم.

اگرچه این «افیون توده‌ها» رهاورد بیگانگان است و بازی مردم‌فریب است و در برابر مواضع سیاست و اتفاق‌های سیاسی ذره‌ای هم اهمیت ندارد. امّا همین خبرهای به ظاهر بی‌اهمیت، این روزها شلاق شده به تن و بدنم و هرکاری می‌کنم، نمی‌توانم درباره‌شان ننویسم و حرف نزنم.

فوتبال و این زندگی مزخرف

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۰ دی ۹۸
  • ۱۳ نظر

خیلی وقت قبل‌ها، یک‌بار کسی گوشه‌ای گیرم انداخت و پرسید: خب بگو ببینم، چیست این فوتبال؟ و من روزها فکر کردم که چیست واقعا؟ چرا؟ چرا باید فوتبال را دوست داشته باشم؟ اصلاً در فوتبال دنبال کدام گمشده‌ای هستم؟ فکر کردم، فکر کردم و فکر کردم و عاقبت رسیدم به اینکه فوتبال برای من چیزی است شبیه به زندگی. شاید شبیه‌ترین مفهوم به مفهوم زندگی. امروز امّا می‌خواهم مهر غلط بکوبم روی آن حرف و بگویم فوتبال هیچ‌وقت به‌مانند زندگی نیست. نیست، نبوده و نخواهد بود. راستش قبل از نوشتن این اعتراف‌نامه، یاد گفتۀ وولف افتادم. همین‌طور که قاشق دیفن‌هیدرامین را پروخالی می‌کردم، به فکرم آمد که چقدر حق با وولف است. چقدر حق با اوست که می‌گفت داستان‌ها هرگز قرار نیست شبیه به زندگی باشند. اینکه از این مزخرف همین یک‌دانه‌اش کافی است. اصلاً برای هفت پشتمان بس است. به همین خاطر است که می‌خواهم مهر «غلط کردم» را بکوبم روی همۀ حرف‌های گذشته‌ام. اصلاً «غلط کردم» را برای همین لحظه‌ها گذاشته‌اند. اعتراف می‌کنم فوتبال هیچ‌وقت شبیه به زندگی نیست. از این مزخرف همین یکی کافی است. برای هفت پشتمان کافی است.

حالا خدا را چه دیدی، شاید روزی روزگاری آمدم و گفتم فوتبال شبیه‌ترین چیز به داستان است. شاید آمدم و گفتم فوتبال قصه‌ای است که در لحظه نوشته می‌شود. بالفعل می‌شود. موجودیت می‌یابد. موجودت می‌یابد و برای همیشه در تاریخ ادبیات فوتبال ثبت می‌شود. شاید روزی روزگاری آمدم و این‌ها را گفتم. شاید هم نه.



شرح عکس:نخستین حضور فرگوسن روی نیمکت منچستریونایتد، حتماً یکی از همین داستان‌های فوتبال است. مردی که سی‌ویک دسامبر به دنیا آمد تا ششمین روز از نوامبر 1986 روی نیمکت منچستر بنشیند. تا روزها و سال‌ها بیاید و برود تا قرن بیست‌ویک. تا سال 2013 میلادی. تا بیستمین قهرمانی در لیگ برتر انگلستان. تا نخستین روز بازنشستگی.

سیزیف و چارچوب سه‌بر فلزی

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۲۹ آذر ۹۸
  • ۶ نظر

به دروازه‌بان‌ها فکر می‌کنم. به این چارچوب سه‌بر فلزی. فکر می‌کنم چه رازی است که دروازه‌بان‌ را از یک فوتبالیست ساده تبدیل می‌کند به کیاس‌ترین بازیکن زمین؟ کیاسی که البته درنهایت فریب هم خواهد خورد. توپ بارها و بارها از دستش دور می‌ماند و می‌چسبد به تور دروازه. این را خودش هم به‌طور غریزی می‌داند. امّا انگار او در یک موقعیت خاص بین خودویرانگریِ سیزیف‌ بودن و داشتن یک شغل امن، اولی را برگزیده. 

این چارچوب سه‌بر فلزی و این زمین سبز، صحنۀ جدال پایان‌ناپذیر اوست با زئوس. آن ده نفر دیگر تنها فریبی است تا معلوم نکند که این بازی، جنگ اوست با خدای خدایان. جنگی ناتمام. توپ، به مانند آن گوی نفرین شدۀ خدایان، هربار به سمت دروازه شلیک می‌شود و او وظیفه دارد توپ را در آغوش بکشد یا دور کند.

امّا هربار که دروازه‌بان توی دروازه می‌ایستد، به طور غریضی می‌داند که پایان این جدال بی‌رحم، این زئوس است که سرمست خنده سر می‌دهد؛ که عاقبت این گوی نفرین شده باز از بالای قله فرو می‌غلتد و او ظاهراً محکوم است به شکست.

تا حالا به چهرۀ دروازه‌بانی که توپ به تور دروازه‌اش دوخته شده نگاه کردید؟ به نیرنگی بی‌پایان که از لحظۀ لرزیدن تور دروازه دوباره و دوباره آغاز می‌شود. انگار سیزیف با چهره‌ای درهم کشیده رو به زئوس کرده، لبخندی حیله‌گرانه می‌زند و می‌گوید: «آخ! این‌بار هم گوی نفرین شده، درست در نزدیک قله از دستانم رها شد. پس بیا دوباره بازی کنیم.»

دروازه‌بان‌ها کیاس‌ترینند و از بارها فریب دادن خدای خدایان غرق لذت می‌شوند. زئوس نگاه می‌کند به آن توپ چسبیده به تور، به آن گوی پایین قله و فکر می‌کند چه نقشۀ شرورانه‌ای امّا برای سیزیف، این مکار مکاران، شروع دوبارۀ بازی، این رنج ناتمام، همان فریبی است که از آن غرق لذت می‌شود. برای دروازه‌بان‌ این نا تمامی بازی، این به تعویق انداختن میل، تمام لذت فوتبال است. لذتی که تا ابد امتداد دارد.

شرح عکس: یورگی لئونف، هنر پیشۀ اهل  شوروی، بازی دوستانه 1984


#یاددار_هشت_آذر_نود_و_هشت

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۸ آذر ۹۸
  • ۱۱ نظر

تلوزیون چهارده اینچ ال‌جی را گذاشته‌ایم توی تاقچه. دایی دراز کشیده روبروی تلوزیون. بهترین جای اتاق مال اوست. دایی دیگرم پشتی به بغل تکیه داده به بخاری نفتی. بخاری نفتی کنار دستمان هو هو می‌کند و گرمایش را پخش می‌کند توی خانه. خاله‌ها و مادر و حتی ننه دور بخاری نشسته‌اند و چشم‌شان به تلوزیون است. تخمه؟ نه. ولی حتماً بساط چایی و بلوطِ پخته روی بخاری علم بوده. ما بچه‌ها هم خودمان را آن لالوها هل داده‌ایم. همه چشم دوخته‌ایم به تلوزیون خانۀ ننه تا فوتبال را رنگی ببینیم. دایی می‌گوید امیدی نیست و استرالیا قوی‌تر از ماست و احتمالاً پنج، شش تا می‌خوریم. کوچک‌تر از آنم که گوشم پی حرف بقیه باشد. هوش و حواسم بیشتر به آدمک‌های رنگی توی قاب تصویر است و به داوری که توپ را گذاشته وسط زمین.

تا قبل از اینکه داور سوت بازی را بزند، تنها برخوردم با چیزی شبیه فوتبال، یک توپ لاستیکی دولایه بوده و دروازه‌هایی از جنس آجر و ده پانزده بچه که دنبال توپ می‌دویم. بازیکن‌ها توی زمین می‌دوند و دایی یک بند فحش می‌دهد. من فقط حواسم به آدمک‌های رنگی است و احتمالاً به بلوط‌ها که کی می‌پزد. دایی می‌پرد هوا. دستش را به نشانۀ حسرت روی سرش می‌گیرد و می‌گوید: «تمام شد.» راستش نمی‌فهمم چه چیزی تمام شده. فقط می‌بینم که آدم‌های زردپوش‌ تصویر خوشحالند و آن‌هایی که بیشتر شبیه دایی هستند، دارند سرهم داد می‌زنند. همه چیز همین‌طور می‌گذرد، تا نوبت به بلوط‌ها می‌رسد. دایی تلوزیون را خاموش کرده و برای خودش چایی می‌ریزد. بقیه هم یا مشغول بلوط خوردنیم و یا استکانی چایی دست گرفته‌ایم. 

دایی دوباره تلوزیون را روشن کرده، داور دوباره توپ را کاشته وسط زمین. این‌بار بازیکن‌ها جای خودشان را باهم عوض کرده‌اند. ایرانی‌ها رفته‌اند سمت دیوار و زردها سمت در. همین‌که بازی شروع می‌شود دوباره ناله‌های دایی و فحش‌هایش می‌رود هوا. این‌طرف از خاله‌ها هم گاهی صدایی بلند می‌شود و با هرتوپی که می‌آید روی دروازۀ ایرانی‌ها، دادی می‌زنند. توپ دوباره می‌رود توی دروازه و زردها می‌پرند هوا. ننه بازی را ول کرده و رفته. مامان با عمه و خاله نشسته‌اند به تعریف. من و وحید نشسته‌ایم کنار بخاری و هنوز چشم دوخته‌ایم به تلوزیون. غرغر بابای وحید و دایی تمامی ندارد. همین‌طور رگباری غر می‌زنند و چایی می‌خورند. بابا و عمو هم آمده‌اند. رضا هم آمده و همه حلقه زده‌اند دور تلوزیون.

تور دروازۀ عابدزاده را مردکی دیوانه پاره کرده. همه زده‌ایم زیر خنده. بیشتر از قیافۀ آن مرد خنده‌ام گرفته است. موهای زردرنگ بلند و صورتی شبیه دلقک‌ها. دروازه‌بان ایران آدامس می‌جود و لبخند می‌زند. بعدها می‌فهمم مردی که آن وسط پشتک می‌زد و دندان‌های سفیدش را به رخ می‌کشید، احمدرضا عابدزاده است. بعدها می‌فهمم که آن بازوبند زردرنگ یعنی نشان کاپیتانی و آن همه لبخند، یعنی هنوز کار تمام نشده و باید تا آخرین لحظه و آخرین نفس جنگید.

دیگر از بازی چیز زیادی یادم نیست. فقط یادم است که توپ یک هو رفت توی دروازۀ زردها و بعد مردها پریدند بالا. ما هم وقتی سروصدای مردها را دیدیم، بی اختیار بپر بپر راه انداختیم. بعد یک‌باره استرس افتاد به جانم. هرکسی زیرلب چیزی می‌گفت. ننه دوباره آمده بود و ایستاده بود کنار بخاری. ما وسط اتاق سرپا ایستاده بودیم. گزارشگر فریاد می‌کشد غزال تیزپای آسیا و بعد توپ دوباره می‌رود توی دروازۀ زردها. این گل را بعدها هزار بار دیگر خواهم دید. به هر مناسبتی گل را تلوزیون نشانمان خواهد داد و هربار از این می‌ترسم که نکند این‌بار دروازه‌بان توپ را بگیرد؟

از زیرلب حرف زدن‌ها و سرپا ایستادن بقیه، می‌فهمم که موضوع مهمی است. می‌فهمم که من هم باید زیر لب چیزی بگوییم. یکی آن وسط می‌گوید: «صلوات بفرستین. صلوات بفرستین.» نمی‌فهمم چرا، ولی شروع می‌کنم به صلوات فرستادن. هر چند ثانیه همه داد می‌زنیم و گاهی هم فحشی این وسط ردوبدل می‌شود. قاب تصویر می‌رود روی داور. همه با هم می‌پریم بالا. سروصدایمان احتمالاً می‌رود تا خانۀ همسایه. سروصدای همسایه‌ هم می‌آید تا خانۀ مادربزرگ. توی قاب تلوزیون ایرانی‌ها با پرچم رنگی دور زمین می‌دوند و ما دور اتاق مادربزرگ.

بعدها می‌فهمم جام جهانی یعنی چه و چرا آن روز همه این‌قدر خوشحال بودیم. بعدها علاقه‌ام به عابدزاده ده برابر می‌شود. بعدها بیشتر اهل فوتبال می‌شوم و فوتبال می‌شود جزئی از زندگی روزمره‌ام. بعدها عکس‌ تمام دروازه‌بان‌ها را جمع می‌کنم و وقت‌های دلتنگی‌ می‌روم سراغشان. بعدها می‌رسم به هشت آذر نودوهشت و این پست را می‌نویسم. بعدها که هیچ حالم خوب نیست، به این فکر می‌کنم که چرا دیگر نمی‌شود مثل آن روزها شاد بود. که چرا روح جمعی‌مان مدت‌هاست شادیی از این جنس را تجربه نکرده. یعنی، حقمان نیست که چنین شادی‌های جمعی‌ای را دوباره تجربه کنیم؟ حقمان نیست یعنی؟ لااقل یک‌بار دیگر در تمام سال‌های باقی‌مانده؟

نمی‌فهمم.