- آقاگل
- شنبه ۱۶ خرداد ۹۴
- ۲ نظر
در دلم عکس رخ کیست؟ چرا یادم نیست...؟!
این همه دلهره از چیست؟ چرا یادم نیست...!
...
این که در خواب من آید، به یقین شیرین است...،،
پس پریچهره ی من کیست؟ چرا یادم نیست...!!
خانه ی دلبر من دورتر از فکر من است..،
یا در این بادیه می زیست؟چرا یادم نیست...؟!
سنگ زد کودکی از زاویه ی نادانی
تا به کی پنجره بگریست؟چرا یادم نیست؟!
دلم ازجنس شقایق.. دلم از جنس نسیم
پاک شد نام من از لیست! چرا یادم نیست...؟!
من که در مدرسه ی عشق نخواندم درسی!
چه کسی داده به من بیست؟! چرا یادم نیست..؟!
یاد من هست ولی گاه فراموش کنم....
داده اند فکر مرا ایست! چرا یادم نیست..؟!
درتخلص اگر آرام سرودم شعری..،
راستی نام خودم چیست؟! چرا یادم نیست..؟!!
؟
س.ن: در مورد اسم شاعر وقتی خودش در خاطرش نیست من چه گویم!!!
س.ن: کتابی برای دوستانی که می خواهند بشناسند بزرگ مردی از دیار نور را، به غایت زیبا و دوست داشتنی.
( این کتاب به شدت برای دوستان زیر هجده سال سفارش می شود.)
" ..نفت ما می رود، گندم ما می رود، مروارید ما می رود، طلای ما، فیروزه ی ما، فرش ما، ابریشم ما، خون ما...همه می رود... و من دیگر جز همین آه و ناله که می کنم، فریادهای کوتاه که می کشم، اعتراض ها که می کنم، نمایش ها که می دهم، و خرده سنگ ها که به سینه می زنم کاری از دستم بر نمی آید، سید جوان! گوش کنید و فراموش نکنید! حال دیگر برازنده ی مدرس است که شهید شود، نه آنکه خرده خرده حقیر شود و در کنج یک روستا، بی صدا بمیرد... شما که می گویید مدرس، بار مسئو لیت هایش را زمین گذاشته است، جواب مرا بشنوید! قبول! بنده زمین گذاشته ام، دیگر نمی کشم، این بار، حریف تازه نفس می طلبد؛ و شما آقا روح الله عزیز که با این نگاه خطرناکتان، این بیان مؤثرتان، این قدرت تحلیلتان، این جوانی و توانمند ی تان و این بی پروایی بی نظیرتان، طلاب را در یک نشست مغلوب و مجذوب خود می کنید، بردارید این بار را از زمین! بردارید به دوش بکشید، رنج بکشید، عذاب بکشید، خون بخورید، شلاق بخورید، زخم بخورید، و کار را، یعنی بار را به منزل برسانید. خدا نگهدارتان باشد. امروز دیگر دل و دماغ حرف زدن ندارم، شما هم ندارید، دائم دعایتان می کنم، از خدا می خواهم که پشت و پناهتان باشد.
حدود یک ماه پس از این دیدار آقای مدرس را در همان کوچه ی تنگ که به کلبه ی محقرش می رسید، سه آدم کش تازه کار رضاخانی در میان گرفتند و به گلوله بستند... "
خداوندا! ما عاجزیم از شکرِ نعمِ تو. لسانِ ما و همه موجودات الکن است از حمد و ثنای تو. جز آن که سرِ خجلت به پیش افکنیم و از بی حیایی های خویش عذر بخواهیم، چاره نداریم. ما چه هستیم که لایقِ رحمت های تو باشیم؟ ولی سعه رحمت و عمومِ نعمتِ تو بیش از آن است که در حوصله تقریر اید. «انت کما اثنیت علی نفسک.»[329] خداوندا! سینه سوزناکی به ما عنایت فرما و از آتشِ ندامت، جذوه ندامت در قلبِ ما بیفکن و آن را به این آتش دنیایی بسوزان و کدورتِ قلبیه ما را برطرف فرما و ما را از این عالم، بی تبعاتِ معاصی ببر. انک ولی النعم و علی کل شیءٍ قدیر.[330]
چهل حدیث - آیت الله خمینی (ره)
س.ن: اماما نیستی و ببینی امتی را که قرار بود طلایه داران انقلابت باشند چه با آن کردند. اماما دلواپس حقیقی تویی و شهیدانی که در راه این انقلاب جان ها فدا کردند، تا ببینند عدالت را، هم بستگی ملی را، دفاع از مظلوم را و ...
آه...
چه شد آرمان ها!
اختلاس ، فشارهای اقتصادی بر مردم مظلوم و ریشه کن شدن فقر!، رانت بازی ها، سنگ صندلی به سینه زدن ها و باز مردمی که به سادگی تمام اما هنوز تا پای جان در برابر آرمان هایت ایستاده اند.
اینند مردم واقعی انقلاب.
اماما بر من حق بده که نا امید باشم از گردانندگان کشوری که تو و شهدای پاکمان بنا نهادید.
نا امید از دودستگی ها و زشتی ها و پلشتی هایش. از دلواپسانش و از به اصطلاح روشن فکرانش و از دوستداران مذاکره با کدخدایش طبق الگوی خال هندوی یار و سمرقند و بخارایش، و از....
اماما دلواپسم، و دلواپسیم از جنس خودت است و نه از تبار چو دوست دشمن است های امروزی!
اماما آرمان هایت را، انقلابت را، حرف هایت را دوست داشتم، و خواهم داشتش و تا پای جان بر سرش ایستاده ام. به تنهایی و به کنار از هر جریانی ...
"خدا را میبینم، حس میکنم، به روشنی و صراحتی که حضور خودم را و گرمی و نور خورشید را و روشنی برق ناگهانی در ظلمت غلیظ و عام شب را و نور آتش را و عطر گل را و عشق را و... خدا را، خود خدا را... دستهایش را به روی شانهام لمس می کنم که به نشانۀ حمایت و لطف گذاشته است و در برابر این همه دشمنیها و خطرها و زشتیها و خیانتها و دروغها و پستیها و بیرحمیها... تنها اوست که از یک تنها، منِ تنها، دفاع میکند... در زیر باران رحمتش تنها ایستادهام و از شدت [باران] نمیتوانم نفس برآورم، عجیب این خدا مهربان است و فهمیده و بازیگر"
کویریات - دکتر علی شریعتی
این کتابها را نخرید
۱- فاجعه ی بزرگ ، اثر:ژان پل سارتر ، مترجم: بهروز بهزاد ، ۲۵۰ صفحه، نشر فرخی ۱۳۴۶
۲- خانواده ی خوشبخت ، اثر:ژان پل سارتر ، مترجم: بیژن فروغانی ، ۲۴۲ صفحه ، انتشارات جامی ،چاپ اول ۱۳۸۴ ، چاپ دوم ۱۳۸۷
۳- خانواده ی خوشبخت ، اثر:ژان پل سارتر ، مترجم: سارا برمخشاد ، ۲۳۷ صفحه ، انتشارات ابر سفید ۱۳۹۳
-------
یغمائیسم: از ابله خانواده تا فاجعه ی بزرگ در خانواده ی خوشبخت
ناتانائیل،آرزو مکن که خدا را جز در همه جا بیابی.
هر آفریده ای نشانه ی اوست اما او را نشان نمی دهد.
همین که آفریده ای نگاهمان را به خویش معطوف کند ما را از راه آفریدگار باز می دارد.
ناتانائیل همچنان که می گذری ،به همه چیز نگاه کن و در هیچ جا درنگ نکن. به خود بگو تنها خداست که گذرا نیست...
ناتانائیل من زندگی دردآلود را از دل آسودگی دوست تر می دارم.
ناتانائیل من شوق را به تو خواهم آموخت.
اعمال ما وابسته به ماست همچنان که روشنایی به فسفر. راست است که ما را می سوزاند اما برایمان شکوه و درخشش به ارمغان می آورد. و اگر جان ما ارزشی داشته باشد برای این است که سخت تر از دیگران سوخته است.
برای من خواندن این که شنهای ساحل نرم است کافی نیست، می خواهم پاهای برهنه ام آن را حس کند، معرفتی که قبل آن احساسی نباشد برایم بیهوده است!
در شگفتم ناتانائیل!تو خدا را در خود داری و از آن بی خبری!
او را ندیده ای چون او را پیش خود به گونه ای دیگر مجسم می کردی.
ناتانائیل!تنها خداست که نمی توان در انتظارش بود. در انتظار خدا بودن،ناتانائیل یعنی باور نداشتن اینکه او هم اکنون حضور دارد.
ناتانائیل! زیبا ترین سرورهای شاعرانه آنهاست که از درک هزارو یک دلیل وجود خداوند به آدمی دست میدهد.
ناتانائیل بدبختی هر کسی از آن است که همیشه اوست که می نگرد و آنچه را که می نگرد از آن خود می داند، اهمیت هرچیز نه به خاطر ما که به خاطر خود اوست، ای کاش نگاه تو همان باشد که به آن می نگری.
ناتانائیل! ای کاش عظمت در نگاه تو باشد نه در آنچه بدان می نگری...
ناتانائیل!در کنار آن چه شبیه توست نمان! هرگز نمان،ناتانائیل.
همین که پیرامونت رنگ تو را به خود گرفت، یا تو به رنگ آن شدی، دیگر سودی برایت نخواهد داشت، باید آن را ترک بگویی.
از هیچ چیز جز درسی که برایت به ارمغان می آورد بر مگیر!
ناتانائیل! می توان به زیبایی به خواب رفت و به زیبایی از خواب برخواست، اما خواب های شگفت در کار نیست، و من رویا را تنها زمانی دوست دارم که حقیقت آن را بپذیرم،
زیرا زیبا ترین خوابها هم
با
لحظه ی بیداری
برابری نمی کند...
(مائده های زمینی_ آندره ژید)
" الا یا ایها الســـاقی ادر کأسـا و ناولها "
که دردِ عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
نه آدابی، نه ترتیبی،که حکمِ عاشقی حُبّ است
ندارد عشــــق جایی بین ِ توضیح المسائـلها
به ذکر «یاعلی» آغاز شد این عشق پس غم نیست
اگر " آسان نمـود اول ولی افتـاد مشــکلها "
همین که دل به لبخنـد ِ کسی بستنـد فهمیدنـد
" جرس فریـاد میدارد که بربنـدیـد محمـلها "
به یُمن ذکر « یا زهرا »یشان شد باز معبـرها
"که سالک بیخبر نبوَد ز راه و رسم ِ منزلها"
به گوش موجها خواندند غواصان شب حمله :
" کجـا دانند حـال ما سبکباران ساحلها " ...
شب حمله گذشت و بعد بیست و هفت سال امروز
چنین _با دستِ بستـه_، سر برآوردند از گِلهــا
چگونه موجِ فتنه غرق خاک و خونشان کرده
که بیتاب است بعد از سالها از داغشان دلها
و راز دستهای بسته آخر فاش شد
آری!
" نهان کی مانَد آن رازی کزو سازند محفلها؟ "
شهادت آرزوشان بود و از دنیا گذر کردند
" مَتَى مَا تَلْقَ مَن تَهوَى دَعِ الدَّ نیا وَاهمِلها "...
" بشری صاحبی"
(با تضمین غزل حافظ)