- آقاگل
- يكشنبه ۱۰ خرداد ۹۴
- ۲ نظر
آدینه ای دیگر رسید و طبق رسوم قبل پیشنهادی فرهنگی هفته و این بار از نوع نوستالژیک.
استاد منوچهر نوذری (خدایش بیامرزاد.) الحق از بزرگان تاریخ رادیویی بودند مردی که یاد و خاطرش همواره در ذهن ما رادیویی ها باقی خواهد ماند.
برنامه صبح جمعه با شما امیدوارم خوش آید دوستان را...
س.ن: چند روز پیش با یکی از باغبان های محترم در همین باب بحث می کردیم که چرا باید درختان دانشگاه را در نیمه های روز آب دهند و آیا باید در شهری مانند کرمان که به گفته خودشان با بحران کم آبی رو بروست چنین رفتارهایی داشت؟
پیرمرد باغبان نظری به من افکند و گفت " جوان فکر نمی کنی سن من بیشتر از شماست و این شما نیستید که باید مرا نصیحت کنید این منم که باید تجربیاتم را در اختیار شما بگزارم!!!! "
باری، ما که به شدت قانع شدیم و مثل بچه آدم سرمان را به زیر افکندیم و راهی سلف شدیم!
س.ن 2-: توضیح تصویر
" یکی از همسایه هامون هر روز حیاطشون رو با شلینگ و فشار قوی آب میشوره.. هستی خانوم, برادرزاده عزیزم, این نقاشی رو کشید و میخواست بره بندازه توی خونه شون.. اما ما نذاشتیم..
متن نقاشی^^همیشه حیاط خود را نشوییم و پمپ نگذاریم. تا دیگران هم آب داشته باشند. و بیهوده آب را مصرف نکنیم. اسراف است. اسراف کاران برادران شیطانند. دلمان برای دیگران هم بسوزد."
از گزیده های دو کلمه حرف حساب گل آقای مرحوم به خاطر دارم جمله ای را در راستای همین گرانی بنزین به گمانم با این مضمون:
" نسخه دولت برای گرانی بنزین در چند سال اخیر بدین شکل بوده، ابتدا یکی از بزرگان تاکید می کنند که بنزین گران نمی شود.
چند وقت بعد فلان مسئول اعلام می کند که بنزین گران شد.
اینبار یکی از مسئولان شدیدا تکذیب می کند. و در نهایت مردم که نمی دانند حق با کیست با چشمانی ور قلمبیده شاهد گرانی بنزین خواهند بود.*"
جالب است که با پیشرفت علم این فرایند همچنان کاربردیست!!!
س.ن: متاسفانه متن اصلی را در اختیار نداشتم و برای اینکه جسارتی به گل آقای مرحوم نشده باشد صرفا کلیت مطلب را به قلم خود ذکر نمودم و بس، خدا مرا ببخشاید به خاطر این دست درازی به مطلب بزرگواری چون استاد کیومرث صابری.
صبح را با نوای گل دسته ها باید شروع کرد وبعد غزلکی از حافظ که حالت به شود هر روز.
و امروز نه به نیت فال که برسر اتفاق سرکی به خانه استادی بزدیم و جناب حافظ فالی به حال ما زد که ما باز نفهمیدیم که چگونه شد و چه دلیل این کار را؟!
و مات و متحیر و درمانده تر از پیش به دیوان حضرت نگریستیم که یا شیخ معنای این شوخ طبعی هایت با ما چیست و تورا بر سرچه با ما اینقدر دشمنیست که چون فال زنیم به یمین و یسارمان میرانی و چون بی مقدمه و از سر ذوق نرم و آهسته به سراغت می آییم* اینچنین به خال؟!؟!!
باری، خدا آخر و عاقبت مارا با شما به خیر کناد. انشالله
* به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید - سهراب سپهری
کرمان.
دانشگاه شهید باهنر
مهمان جناب آقای محمدرضا عارف.
فارغ از حرف هایی که در جلسه زده شد و نقدها و فریادهای هر دوطرف بر سر یک دیگر اتفاقی شیرین نیز در این بین رخ داد.
در بحبوحه دادها و فریادها، جناب استاد سخنی فرمودند که الحق آن را باید آب طلا و قابی نقره گرفت و بر سر در این محافل آویخت:
"من می توانم شور ایجاد کنم، شماها داد بزنید جیغ بکشید و اصطلاحا هیجانات جوانیتان تخلیه شود، اما هم وظیفه من چیز دیگریست و هم وظیفه شما. من نمی گویم دانشجو فعالیت سیاسی نداشته باشد، باشید و مطالبتاتتان را مطرح کنید اما هرگز فراموش نکنید که ابتدا شما دانشجویید و وظیفه اصلیتان چیست و بعد بپردازید به مسائل فرهنگی جامعه تان و نه مسائل سیاسی! - نقل به مضمون"
و به راستی جز این نمی تواند باشد.
تفاوتی ندارد شما از چه طیفی باشید، از کجا خط بگیرید و افکارتان چه باشد، مهم انجام دادن وظایف است به بهترین شکل و بعد از ان در سدد بهبود جامعه خود نه با سیاست و دروغ پردازی با ارتقای سطح فرهنگ جامعه تان.
یاد بگیریم
سیاسی ببینیم.
سیاسی بیاندیشیم.
اما هرگز سیاسی نباشیم....
س.ن: من نه اصلاح طبم و نه اصولگرا، افتخار می کنم که ایرانیم و متعلق به این مرز و بوم. نظام برای من هرگز لیلا برای مجنون نبوده که بدی هایش را نبینم و نشنوم. و افتخار می کنم اگر توانسته باشم در جهت اعطلای کشورم قدمی برداشته باشم.
"آقاگل"
5-3-94
رادیو و برنامه های رادیویی بخصوص برای ما دانشجوها معنای دیگری دارد، به شخصه همواره رادیو را به تلویزیون ترجیح داده ام. درگذشت مهران عزیز برای من که عاشق صدای گرمش بودم و چه روزها و عصر هایی را که با کافه رادیویی اش نگذراندم خبری بود به غایت ناگوار. بلی مهران رفت و صدایش جاودانه شد. صدایی که همیشه دوستش خواهم داشت.
به یاد مهران دوستی عزیز.
خدایش رحمت کناد.
تو چه میدانی، این دل که پشت پیراهنی از گل پنهان است، چقـــدر دلتنگ توست
تو چه میدانی ؟! این چشمها چقدر عطر نفسهایت را دنبال میکند...
آه! خدا چقدر مهربان است
غروب که میشود فانوس ماه را روشن می کند.
تو نمیدانی که روزگار چقدر کوتاه است
و چراغهای خوشبختیِ ما دیری نمی پاید
تو چه میدانی ؟!
آه ه ه
به چشمهای من نگاه کن ، رد باران بهار را در آن میبینی ؟
نه ، رد برگ زرد پائیز
با کدام خاطره زندگی میکنی ؟
هر روز صبح به کدام گلدان آب میدهی ؟
از کدام خیابان می گذری
حال خودت را از کدام آیینه می پرسی ؟
جامه رستگاریت را در کدام چشمه می شویی ؟
به چشمهای من نگاه کن
ای کاش ای کاش ، به خوابم بیایی ، ای کاش صدایم کنی
باور کن !!!
باور کن ، چشمهای تو را دوست دارم