- آقاگل
- يكشنبه ۱۷ بهمن ۹۵
- ۲۶ نظر
فاصله شکست و پیروزی فاصله بین رفتن و ماندن است!
قهرمانها همواره رفتن را انتخاب میکنند.
س.ن:
فوتبال بازی سادهای است که در آن بیست و دو نفر نود دقیقه به دنبال توپ میدوند و نهایتاٌ چاقها برنده میشوند!(+)
فاصله شکست و پیروزی فاصله بین رفتن و ماندن است!
قهرمانها همواره رفتن را انتخاب میکنند.
س.ن:
فوتبال بازی سادهای است که در آن بیست و دو نفر نود دقیقه به دنبال توپ میدوند و نهایتاٌ چاقها برنده میشوند!(+)
یک-
همه چیز از یک عصر پسا برفی شروع شد. در حالی که به جایگاه همیشگیم در خانه تکیه زده بودم به شدت احساس کردم که زندگی رو سخت گرفته و عادت کردم که طبق یک برنامه روتین به اجرا بگذارمش. همیشه از اینکه مثل رباتها برنامه ریزی شده عمل کنم متنفر بودم. پس به یکباره در لپتاپ رو بسته، لباس پوشیده و با اولین بلیت اتوبوس از شهر زدم بیرون! و شدم یک شهروند سرگردون بین چند شهر کشور! در این حد که رانندههای ماشین سنگین به ازای هر24ساعت در جاده بودن باید 24ساعت off باشند و من اون24ساعت دوم رو هم باز در دل جاده بیدار بودم!
دو-
در مورد از دسترس خارج شدن یکباره وبلاگ هم اتفاقی افتاد که باید وبلاگ رو از دسترس خارج میکردم! و از اونجایی که دست ما کوتاه و خرما بر نخیل بود یکی از رفقا این کار رو انجام داد و چون خام و بی تجربه بود تنها چیزی که به ذهنش رسیده این بود که یک کاراکتر "ا" به جای بگذاره تا سیستم بیان ارور نده! همچین رفیقایی هم داریم! من از وبلاگ نرفته بودم و هیچوقت هم نمیرم! اینجا با نزدیک 1000پستی که داخلش ثبت کردم برام مثل یک خونه میمونه! مگه اینکه آدم احمق باشه(به عبارتی همون عوارض مغز خر خوردگی!) که خونه نوساز و سه سال ساخت خودش رو خراب کنه و بره!
سه-
البت یک نکته خیلی ریز این وسط وجود داره، فهمیدم اگرچه بودنم خوب و مفیده!(هست دیگه خدایی؟ نیست؟) ولی نبودنم هم ضرری به جایی نمیرسونه. در واقع به قدری این دنیای مجازی گسترده شده که نبود یک عدد آقاگل اصلا به چشم نیاد. از این بابت هم خوشحالم هم ناراحت. ناراحتم که به چشم نمیاد! و خوشحالم که به چشم نمیاد!
بگذریم. چه کاریه اصن که آدم یهویی بره؟ که بعد بشینه نتیجه هم بگیره؟ هان؟!
چهار-
رادیو بلاگیهای این هفته رو بشنوید. من که هنوز نشنیدم ولی میگن خیلی ویژه است!
پنج-
مخاطبهای وبلاگ چند بخشند. یک عده مثل رفیقت میمونن. همیشه بودن و هستند. یک عده میومدن سر میزدن تا بهشون سر بزنی! یک عده هم نه جزء دسته اول هستند نه جزء دسته دوم! دستهای که یک مدت جزء مخاطبهات هستند و بعد یکباره ول میکنن میرن.(شاید یک نوع دلزدگی از مطالبت!) دلم برا بعضی از افراد اون دسته سوم تنگ شده!
شش-
عنوان رو به سبک بلیت فروشهای ترمینال بخونید. توجه کردید؟ قشنگ یک نگاه بهت میندازه میفهمه مسافر چه شهری هستی؛ دقیقا نفهمیدم از کجا!
سلام.
ممکنه چند وقت نباشم!
یا علی...
بیت
آه از این قوم ریایی که در این شهر دو رو
روزها شحنه و شب باده فروشند همه...
در ادامه پستهای فوتولوگ نگاری، این بار نوبت شماست :)
برای این تصویر چه بیت یا ابیاتی پیشنهاد میدهید؟
+ راستش یک کانال قدیمی دارم که به نوعی آرشیو فضای مجازی بنده محسوب میشه. اگر جایی مطلبی بخونم که جالب باشه. یا آهنگ یا کلیپی باشه که در نظرم جالب بیاد میفرستمش توی اون کانال. فکر کردم با شما این آرشیویجاتم رو شریک بشم.
اگر دوست داشتید قدم رنجه کنید. :)
پدرم میگفت شب عملیات کربلای چهار عدهای از نیروها وقتی دیدند که عملیات لو رفته و همین طور داریم تلفات میدهیم هرچه دم دستشون بود رو برداشتند و زدند به قلب دشمن. میگفت اگر این کار رو نمیکردند شاید 12هزار شهید نمیدادیم. شاید الآن عده زیادی از اون 12هزار نفر زنده بودند و کنار خانوادههاشون بودند.
میگفت فاصله حماقت با شجاعت به اندازه یک تار موست. یک تار مویی که ممکنه سرنوشت هزاران نفر رو تعیین کنه.
و حالا بعد از گذشت حدود سی سال از اون شب نفرین شده فاجعه پلاسکو رخ داد. پلاسکو یک فاجعه تمام عیار برای مدیریت بحران این کشور بود. فاجعهای که من رو یاد شب عملیات کربلای چهار میندازه.
اگرچه عدهای خاص و معلوم الحال دوست دارند تا از دل هر فاجعهای حماسه آفرینی کنند!
ولی فاصله حماسه و حماقت به اندازه یک تار موست!
سید حمیدرضا برقعی
(فرشته)
103
گفتم به ره ببینم و دامن بگیرمش
کای رشک آفتاب جمال منیر تو
شهری بر آتش غم هجران بسوختی
اول منم به قید محبت اسیر تو
سعدی
(خورشید)
114
جان به این غمکده آمد که سبک برگردد
از گرانخوابی منزل سفر از یادش رفت
صائب
(خورشید)
115