- آقاگل
- چهارشنبه ۲۸ مهر ۹۵
- ۹ نظر
همون لحظه ای که عالم و آدم خراب میشه روی سرت! از زمین و زمان مشکل میباره. همون لحظه آخر. اون ته ته تهش! که دیگه هیچی برای گفتن نمونده! شاعر لامصب بدجور تیر اخر رو توی سینت میشونه! اونجایی که میگه:
همون لحظه ای که عالم و آدم خراب میشه روی سرت! از زمین و زمان مشکل میباره. همون لحظه آخر. اون ته ته تهش! که دیگه هیچی برای گفتن نمونده! شاعر لامصب بدجور تیر اخر رو توی سینت میشونه! اونجایی که میگه:
شبکه نسیم در حال پخش قسمت هایی از برنامه خنده بازار بود امشب. شبکه آی فیلم هم مختار پخش میکرد و شبکه سه نود داره. کاری به این ندارم که چرا فلان برنامه در حال پخش بود و هست. کاری هم ندارم که چرا مثلا امشب بازی منچستر - لیورپول پخش نمیشه. ولی دارم به این فکر میکنم صدا و سیمای ما در طی این سالها از مردم کوفه هم کوفیتر شده!
برود هر که دلش خواست شکایت بکند
شهر باید به صدا و سیمای کوفی عادت بکند!
چای مینوشم که با غفلت فراموشش کنم
چای مینوشم ولی از کشک لیوان پر شده است!
ان شالله که جناب فاضل جان بر ما ببخشایند این تعدی به شعرشان را.(ان شالله هرجا هستند دماغشان چاق، کیفشان کوک، سالم، سلامت و برقرار بوده و باشند.)
ولیکن دروغ گفتن ولو در شعر جایز نیست! هست؟ ولله که نیست!
این بنده نگارنده اگر چه در حال حاضر چایی مینوشیدیدندم! که با غفلتیدن چیزی را فراموشیدندم. (چرا همچینی شد؟)
ولی اول که به خوردن چایی با لیوان عادت داریم و نه فنجان!(فنجان مال روشن فکراست! نه ما متحجرین!)
و دوم هم اینکه اشکی در کار نبود! این بود که لیوان با کشک پر کردیدم. از دو جهت!:
- اول از آن جهت که به خویش ثابت کنیم تلاشم نافرجام بوده حتی اگر فلاسک را بنوشیدندم! پس همان به که نامبرده روم و کشک خویش بسابم!
و دو آنکه کشک حاوی مقادیر فراوانی پروتئین و کلسیم بوده و برای رفع گرفتگی عروق قلبی بسیار مفید باشد!
تمت
دیروز روز خوبی بود.
دیروز روز خوبی نبود.
خدایا اسماعیل هایم را قربانی کن!
خواب دیدم نیستی تعبیر آمد می رسی
هرچه من دیوانه بودم ابن سیرین بیشتر!
1- دو سال از اولین روزی که پام رو گذاشتم اینجا میگذره و من توضیحی برای این دو سال ندارم جز اینکه در این دو سال به اندازه ده سال پیرتر شدم!
همین.
2- از اونجایی که زیاد هم حرف های این دو سال حرف حساب نبود اسم این جا رو تغییر دادم به دو کلمه حرف بی حصاب!
3- پرچم کنار وبلاگ طراحی حریری به رنگ آبان هست. اگر دوست دارید استفاده کنید. این کد رو در قسمت قالب=>ویرایش ساختار قالب فعلی، کپی کنید و دکمه سبز رنگ ذخیره را بزنید.
4- و اما:
به مناسبت دو سالگی اینجا اگر توصیفی، نقدی، نظری، سخنی، ابهامی یا سوالی دارید مطرح کنید.
و اینکه اگر خوبی، بدی، حرفی، حدیثی دیدید یا شنیدید (و یا ندیدید و نشنیدید ولی بوده!) حلال کنید. تا با خیال راحت سال سوم رو آغاز کنم!
5-یا علی
الفقیر الحقیر
آقاگل ملت
14-7-95
خیره شدهام به آینه. و به این فکر میکنم، "چقدر این روزها شبیه خودم نیستم!" و در لابه لای پیچ و خمهای پیشانی و مردمک چشمم جوانکی را میبینم که از سالهای دوردست آمده. جوانکی را میبینم که باید هر روز صبح، آفتاب از سر کوه بالا نیامده از خواب برخیزد. گاوها را بدوشد. اسب ها را تیمار کند، گوسفندان را به چرا ببرد و عاشق صدای نی باشد. جوانکی را میبینم که رعیت پسری است و عاشق دختر خان شده! و میداند اگر دم از این عشق بزند دودمانش را به باد داده. جوانکی را میبینم که پدرش پیر و زمین گیر شده و تمامی هشت برادرش در سالهای قحطی از بین رفتهاند و تنها اوست و پیرمردی که بعد از آن سالها دیگر سر پا نایستاد!
خیره شدهام به آینه و به این فکر میکنم که چه کسی مرا از زمان گذشته به آینده آورد؟ مگر من همان پسر گوسفند چران نبودم؟ مگر من نبودم که سوار بر قاطری به شهر میرفتم تا دست رنج یک ساله را بفروشم و مایحتاج آن زمستان های سرد را بخرم؟ مگر من نبودم که صبح ها با تیمور تک دست به کوه میزدم تا علف کوهی جمع کنم و گاه دستبردی به کندوی عسل زنبور های وحشی کوه بزنم؟
خدایا! مگر من آذر پسر رضا نعلبند نبودم؟ پس چه شد؟ چه کسی بود که مرا از گذشته به این آینده آورد؟
خواهش میکنم مرا به دهستانمان بر گردانید. میخواهم همان آذر باشم، پسر رضا نعلبند، همانکه هشت پسرش را در سالهای قحطی از دست داد!
میخواهم برگردم...