حرفی نیست! فقط اینکه یک استادی داشتیم(حفظه الله!) نام جالبی برای این مقالات دانشگاهی گذاشته بود. SMC که مخفف ضرب المثل شاش(S) موش(M) چال(C) کردن است! (در مثل جای مناقشه نیست و ببخشید خلاصه!) و کنایه ایست از کار بیهوده انجام دادن!
یک عادتی که نام بردهی نگارندهی این سطور دارد این است که صبح پس از گذشتنِ گارانتیِ هر وسیلهای که باشد دست به آچار پیچ گوشتی برده، به جانِ آن دستگاهِ بخت برگشته افتاده، به کوچکترین بخش ممکن تجزیهاش کرده! و مجدد سرهمش میکند!
گارانتی لپتاپ همایونی نیز چون دیروز به اتمام رسید پس شد آنچه شد!
حس میکنم وزن لپتاپ نزدیک به نیم کیلو کم شده! یعنی اینقدر وزن گرد و خاکها موثر بود؟
یاد همه ساعتهایی افتادم که در سنین کودکی نابود کردم و یک به یک سر به نیست شدند! و تلوزیون 21 اینچ قدیمیی که برای همیشه خراب شد و هیچکس نفهمید چرا!
+نظرات پست قبل رو تا شب جواب میدم. ولی نظرات پست های قبلش رو "به این بنده نظرات جواب نده در پست های اخیر" ببخشید. :)
راستش هرچقدر هم که این اسب یکه تاز تکنولوژی بتازاند و پیش برود. و مک بوک پروها و سرفیس استودیوهاتان بیاید ما همچنان متعلق به همان نسل تلوزیون سیاه سفید و بازیهای میکروییم و بس!
همان میکروی دائی جانمان را میگویم و تلوزیون سیاه سفید اتاقک زیر ایوان خانه پدر بزرگ را.
ماجرای ما و آن میکرو هم ماجرای جالبی بود.
از همان سالها صبر را بیشتر از هرچیز دیگری یاد گرفتیم. یاد گرفتیم که به ازای هر یک ساعت بازی باید بیست دقیقه میکرو را خاموش کنیم تا آدابپتورش خنک شود.
و هر بار که وسط بازی آن آداپتور لعنتی داغ میکرد و همه پیکسلها به هم میریخت و به ناچار باید خاموشش میکردیم یاد میگرفتیم که دل نبندیم به زندگی و دل خوشیهایش.
و سری آخر که طمع کردیم تا با تلوزیون رنگی پدربزرگ ماریو را بازی کنیم فهمیدیم باید به آنچه که داشتیم راضی میبودیم وگرنه سر و کلهمان با عصای پدربزرگ است و لنگه کفش مادربزرگ!
و وقتی که میکرویمان بر اثر همان خشم پدربزرگ سوخت. هربار که خواستیم پولهای تو جیبی مان و عیدیهامان را جمع کنیم و یک میکروی نو بخریم عین هربارش بزرگترها گولمان زدند و پولهای تو جیبی مان را کش رفتند و عیدیهای هرسال مان را گرفتند که بدهید برایتان نگه میداریم و دیگر رنگشان را هم ندیدیم! آنگاه متوجه شدیم برخی مواقع زندگی بر اساس ایده آلهای ما پیش نمیرود. و عوامل محیطی نیز تاثیر گذارند. ولیکن با این حال ما حق نداشتیم رویاهایمان را فراموش کنیم و دست از تلاش برداریم.
راستش از شما چه پنهان! بعد از بیست سال هنوز هم آرزویم جمع کردن پولهای تو جیبیام است. تا شاید این بار بتوانم میکروی پشت ویترین مغازه را بخرم. با فراغ خاطر آداپتورش را به برق بکوبم و بنشینم به بازی کردن.
چی شد که یاد قصه های مجید افتادم؟ دلیلش فایل زیر بود که نمی دونم چطور شد امروز به تورم خورد و گوشش دادم و باعث شد کلی خاطره تو ذهنم زنده بشه. خاطره دیدار با آقای مرادی کرمانی در شب شعری داخل دانشگاه کرمان سال نود و سه.(داستان جالبی داشت این دیدار. فکر کنم نوشتمش همینجا.)
کیفیت فایل ضبط شده پایین هست. ولی اگر دوست دارید بشنوید. سخنان استاد، کمی سوال و جواب و داستان هایی که خواندند.
+ این تصویر و این مثبت و منفیها رو هیچوقت نفهمیدم و هیچوقت اهمیتی هم رایم نداشته است! مثلا اینکه چرا باید فلفل خوردن یک نفر 8تا منفی بگیرد و 6تا مثبت؟ و بعد خب تعبیرش چیست؟ و آیا اگر به نویسنده انتقادی دارید بهتر نیست مستقیم بازگویش کنید؟ باور کنید من خیلی مهربانم!
+من درختی کلاغ بر دوشم، "خبرم" درد می کند بدجور! (***)
زندگی این روزهایم شده شبیه یک محلول سوسپانسیون داخل شیشههای آزمایشگاه؛ که از قضا مسئول گیج آزمایشگاه فراموشش شده روی شیشهها بنویسند "لطفا قبل از مصرف تکان دهید!"
نام برده دهه هشتادیِ گودزیلا نشان، با تهیه برنامهای سیستم تشویق و تنبیه جالبی طراحی کرده که به سمع و بصر شما می رسانیم!
1-به حرف های مادرم گوش می دهم =یک عدد لواشک!
2- بین بزرگترها بلند حرف نمی زنم و بلند نمی خندم = ده عدد لواشک!
3- همیشه .... ، و زیر قولم نمی زنم=15 عدد لواشک
4- حرف زشت نمی زنم = بیست عدد لواشک!
5- عینک می زنم و دندانم را مسواک می زنم= سه جایزه بزرگ! (گوشواره-بلوز)
6- همیشه از مدرسه آمدم اول تکالیفم را می نویسم!= 15 عدد لواشک!
7- نمازم را می خوانم همیشه - یک عدد دفترچه خاطرات قفلی!
8-مسواک می زنم هرشب با خواهرانم = یک عدد چیپس!
9- کارهایم را خودم انجام می دهم = دو عدد کاکائو!
10- مثل یک خانم رفتار می کنم!= ساعت!
امضا: نسل آبادگر خانههای سالمندان!
در اینجاست که پدر و مادر فوق روزی سه بار سجده شکر به جای میآورد که نام برده اصولا موارد بالا را رعایت نمیکند!
س.ن:
تولد آبانی های بلاگستان رو تبریک عرض می کنم. تولدگندم، حریری به رنگ آبان و دیگر دوستان که هنوز شناسایی نشدید. ان شالله همه تون 120 ساله بشید! جماعتی بلاگر در 120سالگی! جالب میشه!:دی
+ می گم: آره جام جم و همشهری هم هست! خوبه! ( جدای از اون مگه میخوایم بخونیمش که جدید و قدیم داره؟ :/ )
د ) حکایت آموزنده
پدربزرگ میگفت یک بنده خدایی رفت گنج پیدا کنه! یک تیشه گرفت دستش و شروع کرد به کندن زمین رسید به یک کرم خاکی پیدا کرد. با ذوق از دل خاک درش آورد و خوشحال رفت! اومده بود گنج پیدا کنه! ولی به کرمی قناعت کرد!
حواسمون به اهدافمون باشه. اگه دنبال گنج هستیم به یک کرم خاکی قانع نباشیم!
س.ن:
عنوان در واقع این جمله هست :
...IN THE AGE OF INFORMATION
!IGNORANCE IS A CHOICE
(با تشکر از بیان که عنوانهارو کلا از راست به چپ مینویسه!)