- آقاگل
- جمعه ۲۴ دی ۹۵
- ۳۲ نظر
این روزها بیش از پیش دچار انفعال شدهام، راستش حس میکنم این دوری از فضای دانشگاه و کار فرهنگی محافظه کارم کرده باشد! این بیخیالیها خودم را هم کلافه کرده، اینکه عادت کردهام اغلب حرفهایم را قورت دهم! و از زدنش اجتناب کنم. فلمثل امروز در جلسهای با اینکه مخالف موردی هستم زبان در کام بگیرم و پیش خودم بگویم: "بیخیال! اینها که دست آخر کار خودشان را پیش میبرند؛ چرا خودم را بیخود خسته کنم؟ دست آخر هم چنتا فحش نثارم میکنند که چرا وقت جلسه را گرفتهای! و آقای فلانی خودش کار ندارد نمیداند ما زن و بچه داریم! و بچه روی گاز است و ته میگیرد و فلانی نفسش از جای گرم بلند میشود! و فکر کرده علامه دهر است و ..."
در همین فضای مجازی هم ایضا! فلمثل همین روزهایی که دو جناح به سر و صورت هم میکوبیدند! راستش حرفها داشتم برای زدن، ولی باز پیش خود گفتم: "بیخیال! کی برای حرفهای من تره خورد میکند؟"
یا در دعواهای فوتبالی چند روز اخیر که حرفها داشتم برای زدن و طرفداری از برانکوی پیر در برابر آن کیروش استعمارگر(!) اما باز پیش خود گفتم: "بیخیال! کی این روزها حوصله فوتبال را دارد؟ اصلا گیرم که کسی هم باشد که اهمیت بدهد! حرف های من میتواند چه اهمیتی داشته باشد؟ مگر من کجای این ورزش قرار دارم که بخواهند برای حرفهایم ارزشی قائل شوند؟"
یا امشب که دست بر قضا شب وفات میرزا تقیخان امیرکبیر بود. و آنهایی که در خاطرشان است سال گذشته که اینقدرها منفعل نبودم در رسای آن مرد بزرگ پستی نوشته بودم. ولی الآن آنقدر منفعلم که حوصلهاش را نداشتم تا بگردم و لینک پست سال قبل را پیدا کنم!
و باز در رابطه با فوت آیت الله هاشمی رفسنجانی و آن یار دیرین انقلاب، راستش میخواستم بیایم و بنویسم از این مرد، و از جفاهایی که برخی از ما در حقش کردیم. و از اینکه چطور و چرا عدهای از "روش اَن فکران" راستگرایمان از فوت چنین مردی خوشحال میشوند! و از اینکه بهتر بود قبل از نشان دادن خوشحالیشان به این توجه میکردند که امروز آیت الله هاشمی رفسنجانی آبروی همین نظام است. و هر حرفی که بزنند در واقع هدیهای است به همان رسانههای ضد انقلابی که خود میگویند!
و میخواستم بگویم آیت الله هاشمی رفسنجانی هرآنچه که باشد برگی بود از تاریخ این انقلاب که فرو افتاد. از سال های اسارتش در چنگ ساواک تا هم سنگری با رفقای انقلابی و مبارزات اسلامیش، از دوران سازندگی تا ریاست مجلس خبرگان و مجلس تشخیص مصلحت نظام تا این سالهای آخر که بیشتر در سایه بود. و خود کلاهتان را قاضی کنید آیا بهتر آن نیست در برهه کنونی برای آن یار دیرین انقلاب فاتحهای قرائت کنیم و در حقش دعایی خیر کنیم؟
و حتی میخواستم بیایم و از آرون رمزی بنویسم! همان هافبک تیم آرسنال که به شوخی مرگ بسیاری از بزرگان و سرشناسان جهان را به گل زنی وی نسبت میدهند! بازیکنی که هر وقت برای تیمش گل زده یکی از شخصیتهای بزرگ جهان فوت شده است. و برخی معتقدند نفرین رمزی اینبار دامان هاشمی رفسنجانی ما را گرفته! و عدهای از هموطنان مضرِ اجتماعیِ(!) همیشه در صحنه به صفحه وی هجوم بردند و بالغ بر 13هزار کامنت فارسی برایش گذاشتند!
و میخواستم بیایم و بنویسم و گله کنم از برخی "دوستانِ روش اَن فکرِ ارزشی(!)" که با شایعه کردن خبر تعطیلی سه روزه کشور خواستند تا فوت شخصیتی بزرگ چون آیت الله هاشمی رفسنجانی را به حاشیه بکشند. و گله کنم از اینکه چرا عادت کردهایم برای القای نظر و تفکرات خودمان دست به تخریب حریف و تفکر مخالفمان بزنیم؟ به جای آنکه به فکر ارتقای تفکرات خودمان باشیم!؟ و چرا احترام به تفکرات مخالفمان را هرگز یاد نگرفتهایم!
باری، داشتم میگفتم، این روزها بیش از پیش منفعل شدهام. آنقدر منفعل که حتی میخواستم در میانهیِ راهِ نوشتن این حرفها هم دکمه انصراف را فشار دهم! و صرف نظر کنم از انتشار این ناگفتهها. و هر کلمهای را که مینوشتم باز با خود میگفتم: "خب که چه؟ واقعا فکر میکنم کسی این حرفها را میخواند؟ و تازه بخواند! آیا ترهای برایش خورد خواهد کرد؟" ولی حالا که متن رو به انتهاست با اینکه میدانم هیچگاه خوب نمینوشتهام. و میدانم شاید نوشتن من و امثال من خیانت به قلم و نوشتن باشد(ما زباله نویسها). و با اینکه بعید میدانم کسی کامل این نوشتهها را بخواند و برایش ارزشی قائل شود حداقلش میدانم اینبار منفعل نبودهام و حرفم را زدهام.
و خیالم راحت است که تا آخر شب و تا دم ضبح خودم را به خاطر این انفعال مواخذه نخواهم کرد.
"تمت"
رمضان از شنیدنه این حرفهای بی سروته و غریب و عجیب دیگر به کلی خود را باختِ و دواندوان خود را به پشته در محبس رسانده و بنایه ناله و فریاد و گریه را گذاشتُ به زودی جمعی در پشت در آمده و صدای نتراشیدِ و نخراشیدِای که صدای شیخ حسن شمر پیش آن لحنه نکیسا بود از همان پشت در بلند شد و گفت: “مادر فلان! چه دردت است حیغ و ویغ راه انداختهای. مگر …ات را میکشند این چه علم شنگهای است! اگر دست از این جهود بازیُ کولی گری برنداری وا میدارم بیایند پوزه بندت بزنند…!” رمضان با صدایی زار و نزار بنای التماسُ تضرع را گذاشته و میگفت: “آخر ای مسلمانان گناه من چیست؟ اگر دزدم بدهید دستم را ببرند، اگر مقصرم چوبم بزنند، ناخنام را بگیرند، گوشم را به دروازه بکوبند، چشم ام را در آورند، نعلم بکنند. چوب لای انگشتهایم بگذارند، شمع آجینم بکنند ولی آخر برای رضای خدا و پیغمیر مرا از این هولدونیُ از گیر این دیوانهها و جنیها خلاص کنید! به پیر، به پیغمبر عقل دارد از سرم میپرد. مرا با سه نفر شریکه گور کردهاید که یکیشان اصلا سرش را بخورد فرنگی است و آدم اگر به صورتش نگاه کند باید کفاره بدهد و مثل جغد بغ کرده آن کنار ایستادِ با چشمهایش میخواهد آدم را بخورد. دو تا دیگرشان هم که یک کلمه زبان آدم سرشان نمیشودُ هر دو جنیاند و نمیدانم اگر به سرشان بزندُ بگیرند من مادر مرده را خفه کنند کی جواب خدا را خواهد داد…؟”
"فارسی شکر است"
"محمد علی جمالزاده"
برگردان به زبانه امروزی: آقاگل ملت!
#هکسره
#تفاوت_"صدای(O)"_با_کلمه_ربط "رو(RO)"
#کاربرد_نیم_فاصله
حاجی از درب وارد میشود، پیرهن مشکی به تن دارد. چشمانش کمی اشک آلود است.ولی زیاد هم غمگین به نظر نمیرسد. همسرش صبح امروز به رحمت خدا رفته، همسری که سالهای پایانی خودش را با آلزایمر حاد(دمتون گرم. به آینده بیان امیدوار شدم. سه نفر تذکر دادید هاد غلطه^_^ و حاد درسته.) سپری کرد. و سه سال نیز در خانه سالمندان بود. در این چند سال حاجی چندین بار تصمیم به تجدید فراش گرفته که با مخالفت فرزندان روبرو شد.
لوکیشن، بعد از مجلس ختم، خانه حاجی با تنی چند از مردان فامیل، نامبرده نگارنده این سطور سینی چایی به دست وارد می شود.
پیرمرد وارد شده: سلام،خدا رحمتش کنه.
حاجی: ممنون،(ماچ) خدا رحمت کنه(ماچ) همه رفتگان رو،(ماچ) الحمدالله راحت شد!
بنده نگارنده این سطور در حال تعارف چایی به حاجی(لعنت به دهانی که بی موقع باز شود) : انشالله قسمت شما!
#سکوت_کامل!#هوا_بس_ناجوانمردانه_سرد_است!#یخ_زدیم!
#زمینا_دهان_باز_کن#فرو_رفتن_در_افق
مجدد بنده نگارنده: کی؟ من؟ بیام؟ چشم اومدم اومدم...! به سرعت اتاق را ترکیده و از کادر خارج می شود...
- نگاه پوکرفیسانه چندین پیرمرد و اطرافیان!: :| :| :| :| :|
- روح مرحومه مغفوره: ^_^ (روحش شاد شده در واقع)
از دیروز که این بنده نگارنده این پست مورد نظر را نوشتم و دستم بر روی دکمه انتشار رفت! تا همین الآنی که در حال تایپ این سطور هستم الطاف برخی دوستان بسی شامل حالم شده و حرفهایی زده شدند که دوست داشتم ای کاش زده نمیشد! همین طور که دوست داشتم اصلا این ماجراها پیش نمیآمد!
تمام حرف این بنده نگارنده که البته عذرخواهم که در پست قبل در نهایت خشونت زده شد! (و قدما هم گفتهاند وسط دعوا حلوا خیرات نمیکنند! و گاهی نیازی به پاکیزه سخن گفتن نیست!) این بود که بلاگستان را با کودکستان اشتباه نگیرید! اگر باور دارید که این دنیا تنها دو روز است. اگر باور دارید ارزش ناراحت کردن هم وطنهایتان(با هر طرز تفکری و هر سن و سالی!) را ندارد! پس با هم مهربانتر باشیم. راستش من خیلی از دوستانی که دیروز وبلاگشان را تعطیل کردند و رفتند را نمیشناختم.(و البته دو سه نفری را که میشناختم آنقدر برایم محترم بودند که به خاطرشان ناراحت شوم!) یا لااقل آشنایی چندانی با ایشان نداشتم!(حتی نمیدانستم اصل بحثشان چه بوده!) حرف دیروزم دغدغه چند سالهی وبلاگ نویسیام بود. چند سالی که با چشم دیدم دوستانی را که یک به یک رفتند. به خاطر همین بدرفتاریها، و دوستانی که فیلتر شدند! باز به خاطر همین بدرفتاریها! (و آخر کار هم مشخص نشد چرا!؟ و به چه دلیل؟)
داستان دیروز صرفا قطرهای بود که مقاومت سدی تماما بتونی را در هم شکست! شاید یکی از هزار مورد! حال اینکه به چند تن از دوستان برخورد، و اینکه بعضی نیز گمان بردند که در حمایت از آنها این پست نوشته شده!(در حالی که تا قبل از این واقعه اصلا ایشان را ندیده بودم! و الله و اکبر از این اعتماد به نفس!) بحث دیگری است! در همان پست هم گفتم به دنبال مصداق یابی نباشید! به دنبال این نباشید که فلان وبلاگ که بود و فلانی کیست! به جای این حرفها و داستانها و مارکوپلو بازیها اصل مطلب را دریابید! و باز هم همین نکته را تکرار میکنم که : "برادران من! و خواهران من! به عنوان یک عضو کوچکی از این خوانواده بلاگستانی خواهش می کنم با هم مهربان باشید."
شاید بهتر باشد حالا که گندم دوچرخه سواری بلد نیست من سوار بر دوچرخه بلاگستان شوم! و با یک پرچمِ سفیدِ صلح، از تمامی وبلاگهایتان رد شوم! و تا آنجا که اسلام اجازه دهد روی ماهتان رو ببوسم و دستهایتان را بفشارم و دعوتتان کنم تا جدای از سن و جنسیت و فرهنگ با هم مهربانتر باشیم، دشمنی نکنیم و کامنتهای نامربوط و ناراحت کننده نگذاریم.
با هم مهربانتر باشیم.
بازهم میل خودتان!
الفقیر الحقیر
آقاگل ملت
24-12-2016
یکی از دوستان به یادم آورد که دیشب بیست و یک دسامبر بود! به عبارتی روزی که در سال 2012 دنیا نابود شد!
با احتساب امروز چهارسال از نابودی ما میگذرد! از صبح هرچه به این مورد فکر میکنم بیشتر به این نتیجه میرسم که ما نابود شدیم! در بیست و بک دسامبر سال دوهزار و دوازده ما، نابود شدیم! جهان نابود شد. و چهارسال از روز نابودی زمین میگذرد.
برای نابودی زمین نیازی به سلاح های هیدروژنی و رباتهای هوشمند نیست!(فیلم ترمیناتور) نیازی به برخورد یک شیء آسمانی هم نیست!(فیلم 2012)
ما به دست خودمان نابود شدیم!
منشور حقوق شهروندی، محیط شفافی است که بین دو سطح متقاطع غیر موازی قرار گرفته که در یک وجه همدیگر را قطع کرده و تشکیل رأس منشور را میدهند. سمت دیگر را نیز قاعده منشور مینامند!
زمانی که نوری به منشور حقوق شهروندی تابیده شود بسته به زاویه تابشش، به طیف رنگی خود تجزیه میشود! از عوامل تأثیر گذار بر این پدیده میتوان به ضریب شکست شهروند-طول موج شهروند و گرمای پشت شهروند اشاره نمود! (که هر سه مورد با طول موج طیف رنگی منتشره رابطه مستقیم دارد. و موجب افزایش کارآیی منشور فوق میگردند.)