mr. No body

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۰ خرداد ۹۵
  • ۲۹ نظر

هشدار! خطر اسپویل شدن


مستر نو بادی یا همان آقای هیچ کس، فیلمی به کارگردانی جاکو ون دورمال، که در سال 2009 در فرانسه ساخته و منتشر شد. و مطابق با آنچه از فیلم‌های فرانسوی انتظار می‌رود فیلمی پیچیده و فلسفی است. فیلم داستان مردی است 118ساله به نام نیمو ( و شاید کودکی 9ساله!) که آخرین نسل از انسان‌های میرا پس از رسیدن به جاودانگی می‌باشد! شروع فیلم آنگونه است که در ابتدا تصور می‌کنید این نیموی پیر است که دارد گذشته خود را به یاد می‌آورد! گذشته‌ای که با شروع طلاق پدر و مادرش آغاز می‌شود. سکانسی که در ایستگاه قطار به نمایش در می‌آید. مادر تصمیم دارد به شهر دیگر برود و پسرکی 9ساله ای که مردد است در ماندن با پدر! و یا دویدن به سمت قطار! و همراه شدن با مادر (خطوط ریل نمادی برای انتخاب! و نام ایستگاه "فرصت یا شانس" است( chance) فرصتی برای یک انتخاب!)

جالب آنکه در آخر فیلم متوجه می‌شوید ابتدا و شروع فیلم در واقع این صحنه است! و این زندگی نیموی کوچک است که دارد به نمایش در می‌آید! و نه خاطرات پیرمردی 118ساله! فیلم درخت زندگانی نیموی 9ساله است همراه با تمامی انتخاب‌ها و مسیرهای پیش رویش که در سنین 9سالگی 15سالگی 34سالگی و 118سالگی‌اش در یک روایت غیر خطی به نمایش در می‌آید.

مسیرهایی که هرکدام می‌تواند آینده دیگری را برای او رقم بزند. آینده‌ ای که به گفته نیموی118 ساله

"همه‌ی مسیرها؛ مسیر درست بودند، هرچیزی می تونه هرچیز دیگه ای باشه! و باز هم در همه جهات معقول و واقعی و منطقی باشه"

در دل فیلم به مسائل علمی بسیاری نیز اشاره می‌شود. از اثر پروانه ای یا همان نظریه آشوب (حرکت بال‌های یک پروانه می‌تواند موجب دگرگونی‌های قابل توجهی در جریان آب و هوایی جهان شود و حتی طوفان ایجاد کند!) و اشاره به اصل آنتروپی (جهان بعد از انفجار اولیه تمایل به بی نظمی دارد. ولی با نگاه دقیق تر متوجه می‌شویم این بی نظمی ظاهری است و خود نوعی نظم است.) تا اشاره به پایان جهان هستی ( پایان انبساط جهان هستی که به نوعی نشانه وجود بُعد زمان است، و شروع به انقباض! تا آنجا که به نقطه صفر یا همان انفجار بیگ بنگ برسد. و سوالی که مطرح می‌شود، آیا در این حالت زمان هم به عقب باز می‌گردد؟)


پرونده:Mr. Nobody (film poster).jpg


 و دیالوگ های‌فوق العاده فیلم:


- مثلِ سایر موجودات زنده کبوتر هم خیلی سریع خودش رو با نظریه ی پاداش وفق میده! وقتی که به دستگاه برنامه داده می‌شه تا بطور مکرر هر 20 ثانیه یکبار باز بشه، کبوتر از خودش می‌پرسه: "مگه من چه کاری کردم که استحقاق اینو دارم !؟"

اگه موقعی که در براش باز میشه درحال بال زدن باشه پس فکر می کنه که دلیل باز شدن در بال بال زدنش هست و به همین خاطر به این عملش ادامه میده!

به این فرضیه می گیم: " نظریه تخیلاتِ کبوتر " (شروع فیلم با سکانسی است که کبوتری را در قفسی بسته نشان می دهد با یک در کوچک که هر 20ثانیه یک بار باز می شود!)

.


- اگر سیب زمینی و سُس رو با هم دیگه قاطی کنی هیچوقت نمی‌تونی اونارو واقعا ازهم جدا کنی بلکه اونا برای همیشه همین طور مخلوط باقی می‌مونند.

دودی که از سیگار پدرم میاد بیرون دیگه هیچوقت دوباره به داخل سیگار بر نمی‌گرده! ما نمی‌تونیم به عقب برگردیم این دلیلی بر سخت بودن تصمیم گیری و انتخاب هست. باید انتخاب درست رو انجام بدی! تازمانی که هنوز چیزی رو انتخاب نکردی، احتمال انجام هر کدومشون هست!

.


- میخوای بدونی چرا " آنا " رو از دست دادم؟

چونکه دو ماه قبلش یکی از بیکارهای برزیلی تخم مرغ جوشوند. ولی، حرارت جوشاندن هوای اتاقو عوض کرد که باعث ایجاد تفاوت دما شد! و در نتیجه اون بود که دو ماه بعد در اون‌طرف دنیا، بارون اومد! اون برزیلی بیکار؛ به جای سرکار رفتن اون تخم مرغ رو جوشوند به خاطر اینکه شغلش رو به دلیل ورشکستگی یکی از کارخونه های تولید جین از دست داده بود! چونکه شش ماه قبلش من قیمت‌ ها رو مقایسه کردم و جین ارزون تر رو خریدم!

 همونطوری که یه ضرب المثل چینی میگه: "یک دانه ی برف می‌تواند یک برگ بامبو را کاملا تمیز کند."

اینطور بود که کشورهای جدیدی پیدا شدن که تولید شلوار جین رو به عهده گرفتن!

و من تمام نشونی های " آنا " رو از دست دادم! (سکانس جدا شدن آنا از نیمو، و شماره ای که آنا برای او می نویسد تا با او تماس بگیرد! و چند لحظه بعد قطره ای باران شماره را از روی کاغذ پاک می کند!)

.

- درجایی سرخوردن روی یک برگ (اثر پروانه ای) باعث تلاقی دو نگاه و پدید آمدن یک عشق می‌گردد و در جایی باعث تصادف!


این دیالوگ همان منشأ اتفاق‌ها و مسیرهای زندگی نیمو هست. برگی که از شاخه درختی جدا می‌شود. و در اغلب سکانس‌های فیلم نقش ویژه ای دارد. گاه باعث رسیدن دوباره آنا به نیمو می‌شود و گاه موجب تصادف نیمو و مرگ او! و در سکانس پایانی فیلم، جایی که مجدد نیموی 9 ساله به تصویر کشیده می‌شود. مردد بین رفتن به سمت قطار و یا ماندن با پدر. نیمو می‌ایستد. و به سمت جاده باریکی می‌دود. برگه ای را بر می‌دارد و در باد رهایش می‌کند!


س.ن: در پاسخ به این پست آقای سه نقطه


فعلا عزیزم کجایی دقیقا کجایی!+ الحاقیه!

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۰ خرداد ۹۵
  • ۲۲ نظر

فرهنگ در حقیقت یک مفهومی است که متعلق به فعلیت یک اجتماع و یک جامعه است.

یعنی اگر امروز شعر حافظ را جوان ما بفهمد با فرهنگیم. شعر سعدی و نظامی و مولانا را بفهمد ما با فرهنگیم.

نه اینکه ما در قرن هفتم مثلا شاعری داشتیم به نام سعدی یا حافظ! این فرهنگ نیست.

این فرهنگ مال گذشته است. بله ما در گذشته تمدن بزرگی داشته ایم! اما فعلا چی داریم؟!

فعلا عزیزم کجایی! دقیقا کجایی! یعنی باید لوکیشنش را روی موبایل روشن کنید تا بفهمید که عزیزتان کجاست! 

 

س.ن: بخشی از حرف های حسام الدین سراج عزیز، پیرامون موسیقی پاپ.

جانا سخن از زبان ما می گویی!

 

الحاقیه: بد ندیدم در ادامه این بحث ها و نظراتش به خواندن این پست دعوت‌تان کنم. تقریبا توضیحی است بر آنچه قصد گفتنش را داشتم.

این پست را هم حتما بخوانید. با تشکر از دوستمان وبلاگ دچار.

در فضیلت قلم

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۹ خرداد ۹۵
  • ۹ نظر

در فضیلت قلم، چنان خوانده ام از اخبار گذشتگان که وقتی امیری رسولی فرستاد به ملک فارس با تیغی برهنه، گفت: این تیغ ببر و پیش او بنه و چیزی مگو.

رسول بیامد و همچنان کرد. چون تیغ بنهاد، ملک وزیر را فرمود: جوابش بازده.

وزیر یکی قلم سوی وی انداخت و گفت: اینک جواب!

رسول مردِ عاقل بود بدانست که جواب برسید، و تأثیرِ قلم صلاح و فساد مملکت را کاری بزرگ است! و خداوندانِ قلم را که معتمد باشند عزیز باید داشت.


حکیم عمر خیّام

نوروزنامه

#بریده_کتاب 


منبع، کانال تلگرامی هاروت و ماروت

عشق است والیبال و دگر هیچ!

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۹ خرداد ۹۵
  • ۲۰ نظر

بعد از بازی خوب دیروز انتظار می رود که این بازی را نیز به راحتی برنده شویم. اما با این حال ست اول را در عین شایستگی واگذار کردیم. بیست و هفت-بیست و پنج!

ست دوم و نگرانی که هر لحظه بیشتر می شود. بازی ضعیف بچه ها، تا جایی که هشت امتیاز عقب می افتیم. موسوی پشت خط سرویس قرار می گیرد. اختلاف کم و کم تر می شود. اما به نظر دیگر دیر شده این ست نیز با باخت همراه بود!

بد بودیم، آنقدر بد! که این بنده نگارنده نیز در بهترین حالت شکست را باور داشتم!

اما آنسوی مرزها، پیرمردی پر جنب و جوش امید را به تیم برگرداند. تیمی که حال با وجود لوزانوی خوشفکر همان تیم قدیمی و دوست داشتنی ولاسکو را به یادم می آورد.

تعویض های طلایی پیرمرد و بردی که در این ست نصیبمان شد. و چقدر خوب است این محمد موسوی و سرویس های زهردارش و چقدر خوب است این میرسعید معروف!

ست چهارم، سرویس های عالی مرد قائم شهری، اسپک های عالی میلاد عبادی پور جوان که حال امتیازآورترین بازیکن بازی نیز هست و سعید معروف که ثابت کرده چرا یکی از بهترین پاسورهای جهان است.

 همه دست به دست هم می دهد تا بازی باخته را دلیرمردان ایرانی به ست پنجم بکشند.

ست پنجم، میعادگاه مربیان، اوج حساسیت و تنش!

 امتیاز به امتیاز جلو می رویم:

- اولین جای خالی فوق العاده معروف در این بازی ها.

- سرویس های عالی سید.

- تیم ما دو امتیاز از حریف پیش است که یک سرویس و یک دفاع کار را خراب می کند تا کانادا از ما پیشی بگیرد! 

-اینجاست که تفاوت سرمربی ها مشخص می شود. گرفتن وقت استراحت به موقع از لوزانو و تساوی بازی. 

-تعویض طلایی مهدوی و محمودی. بار دیگر با سرویس خوب مهدی مهدوی پیش می افتیم.

- امتیازات آخر بازی است. دریافت بد مرندی و کانادایی ها که بازی را به تساوی می کشانند.

- اما پیرمرد پر جنب و جوش قصد تسلیم شدن ندارد. دل در دل ما که پای تلویزیون نشسته ایم نیست! نمی دانم چطور این پیرمرد طاقت می آورد! و سکته نمی کند.  مربی کانادایی ها که بازی را رها کرده و فقط در دل دعا می خواند! اما مربی فکور ما دارد به طرح و نقشه اش فکر می کند. بازی امتیاز به امتیاز پیش می رود، چهارده-چهارده مساوی است.

- یک حمله از ایران و امتیاز پانزده برای ما.

- سید محمد موسوی پشت خط سرویس قرار می گیرد. مردی که امروز با سرویس هایش غوغا کرد. اما پیرمرد دست به تعویض می زند. آرمین تشکری جایگزین موسوی می شود! حتی خود سید هم از این تعویض شوکه شده است! ما نیز مانده ایم که آخر این چه کاری بود!؟

- تشکری سرویسش را نه پرشی و نه قدرتی بلکه به آرامی و هدف دار می زند. تیم کانادا در دریافت اول به مشکل خورده و توپ به خوبی به پاسور نمی رسد، اسپک بازیکن کانادا از پشت خط و دفاع محکم و جانانه بچه ها. تمام! بردیم!


سید را می بینم که به زمین بازی می پرد و شادی می کند. ما نیز مانند او چند لحظه پیش از تعویضش متعجب بودیم! اما حال در پوست خود نمی گنجیم!

لوزانوی پیر، مرد اول این بازی بود. پر انرژی، متفکر، با صلابت و خودباور. مردی که تفکر بردن را بار دیگر در تیم جا انداخته است. تفکری که بعد از رفتن ولاسکو از تیم رفته بود!

دست مریزاد پیرمرد دوست داشتنی.

دست مریزاد. 

نیم پست هایی که ثابت می مانند.

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۸ خرداد ۹۵

 گفت:

  - توی ذوقش نزنید!

 گفتمش:

  - ذوق اگر داشته باشد! باشد.



س.ن: دور و برمان پر شده بود از جنبش‌ها و چالش‌ها و حرکت‌های اینچنین! تا جایی که نفس‌مان تنگ آمده و خلقیاتمان بسی تلخ گشته بود.

باری، در این بین باید بگویم این جنبش در مسیر بخوانیم و کتاب خوان‌های متحرک الحق یک هوای تازه بود در این فضای گرفته و تیره رنگ!

اگر دوست داشتید بپیوندید.

 

اندر بیانات علم آموزی!

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۶ خرداد ۹۵
  • ۲۵ نظر

و پیرمردی بود لولی وش که پسری جوان داشت. روزی پسرک را به نصیحت گرفت: " که ای فرزند دلبند! و ای شیر دربند! تو را در زندگی دو راه است! یا پیشه پدری یاد گیری و فنون مطربی بیاموزی! و یا آنکه تو را به علم آموختن فرستم تا دانشمند شوی و همه عمر را به فلاکت به سر بری!"

زخمی کینه‌ی من این تو و این سینه‌ی من!

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۵ خرداد ۹۵
  • ۱۰ نظر

موج عشق تو اگر شعله به دل‌ها بکشد

رود را از جگر کوه به دریا بکشد


گیسوان تو شبیه ‌است به شب اما نه

شب که اینقدر نباید به درازا بکشد

 

خودشناسی قدم اول عاشق شدن است

وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد


عقل یکدل شده با عشق، فقط می‌ترسم

هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد

 

زخمی کینه‌ی من این تو و این سینه‌ی من

من خودم خواسته‌ام کار به اینجا بکشد!


یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری‌است

وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد



+بشنوید با صدای احسان نظری

++تصویر از فوتوشاپ کاران گرامی در گروه مشاعره موضوعی :)


بیمار خنده های توام بیشتر بخند!

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۴ خرداد ۹۵
  • ۲۱ نظر
سلام.
امیدوارم حالتون خوب و دماغتون چاق وکِیفتون کوک باشه و از این حرف ها. :)
دلمون تنگ شد برای این کلبه احزان قدیمی.
اگرچه به قول شاعر: (که البته روی سخن من بیشتر با مصرع اول بیت فوق هست)

رفتنِ ما، اتفاق ناگوار کوچکی ست
بازمی گردیم روزی! روزگار کوچکی ست
"کاظم بهمنی"

ولی جدن از اینکه مارو نمی بینید خوشحالید؟
اگر از حال ما نیز می پرسید ملالی نیست جز غم دوری شما.
و هر روز برایتان آرزوی لبخند می کنم.
دوستدارتان "آقاگلی که روزی می نوشت."
یاعلی.

+نظرات بدون تأیید نشان داده می شوند.
++عنوان هم کمی تا قسمتی بی ربط!