- آقاگل
- يكشنبه ۱۸ مهر ۹۵
- ۳۲ نظر
باز باران
با ترانه
با گوهرهای فراوان
میخورد بر بام خانه
باز باران
با ترانه
با گوهرهای فراوان
میخورد بر بام خانه
دخترک قمقمه آب و عروسکش را به زیر بغل زده و از دل جمعیت رد میشود.
آن طرف مردی با پیرهنی قرمزرنگ با هیبتی ترسناک قداره در دست میچرخد و رجز میخواند. چشمانش به دخترک میافتد.
دخترک با قدم های کوچکش پیش میآید. پلهها را یکی یکی طی میکند.
از مقابل شمر میگذرد و روبروی مرد سبزپوش خم شده و روی زانوهای خود مینشیند.
+بیا، آب بخور.
شمشیر از دستان مرد قرمزپوش بر زمین میافتد.
+بخور، برای تو آوردهام!
دخترک رو به مرد قرمز پوش که حالا روی زانوانش خم شده و اشک میریزد میایستد.
چشمان دخترک پر از اشک شده و از شدت بغض میلرزد، به چشمهای خیس مرد خیره میشود.
+دیگه دوستت ندارم بابا!
صدای گریه مردم فضا را پر میکند...
به بچه ها حسودیم میشه!
+چرا؟
-چون هیچ محدودیتی برای حرف زدن ندارند. هرچیزی رو تو هر زمانی که خواستند به زبون میارن.
دیروز روز خوبی بود.
دیروز روز خوبی نبود.
خدایا اسماعیل هایم را قربانی کن!
خواب دیدم نیستی تعبیر آمد می رسی
هرچه من دیوانه بودم ابن سیرین بیشتر!
چشمها را باید شست
جور دیگر باید دید
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید دید
عشق را زیر باران باید جست...
1- دو سال از اولین روزی که پام رو گذاشتم اینجا میگذره و من توضیحی برای این دو سال ندارم جز اینکه در این دو سال به اندازه ده سال پیرتر شدم!
همین.
2- از اونجایی که زیاد هم حرف های این دو سال حرف حساب نبود اسم این جا رو تغییر دادم به دو کلمه حرف بی حصاب!
3- پرچم کنار وبلاگ طراحی حریری به رنگ آبان هست. اگر دوست دارید استفاده کنید. این کد رو در قسمت قالب=>ویرایش ساختار قالب فعلی، کپی کنید و دکمه سبز رنگ ذخیره را بزنید.
4- و اما:
به مناسبت دو سالگی اینجا اگر توصیفی، نقدی، نظری، سخنی، ابهامی یا سوالی دارید مطرح کنید.
و اینکه اگر خوبی، بدی، حرفی، حدیثی دیدید یا شنیدید (و یا ندیدید و نشنیدید ولی بوده!) حلال کنید. تا با خیال راحت سال سوم رو آغاز کنم!
5-یا علی
الفقیر الحقیر
آقاگل ملت
14-7-95
خیره شدهام به آینه. و به این فکر میکنم، "چقدر این روزها شبیه خودم نیستم!" و در لابه لای پیچ و خمهای پیشانی و مردمک چشمم جوانکی را میبینم که از سالهای دوردست آمده. جوانکی را میبینم که باید هر روز صبح، آفتاب از سر کوه بالا نیامده از خواب برخیزد. گاوها را بدوشد. اسب ها را تیمار کند، گوسفندان را به چرا ببرد و عاشق صدای نی باشد. جوانکی را میبینم که رعیت پسری است و عاشق دختر خان شده! و میداند اگر دم از این عشق بزند دودمانش را به باد داده. جوانکی را میبینم که پدرش پیر و زمین گیر شده و تمامی هشت برادرش در سالهای قحطی از بین رفتهاند و تنها اوست و پیرمردی که بعد از آن سالها دیگر سر پا نایستاد!
خیره شدهام به آینه و به این فکر میکنم که چه کسی مرا از زمان گذشته به آینده آورد؟ مگر من همان پسر گوسفند چران نبودم؟ مگر من نبودم که سوار بر قاطری به شهر میرفتم تا دست رنج یک ساله را بفروشم و مایحتاج آن زمستان های سرد را بخرم؟ مگر من نبودم که صبح ها با تیمور تک دست به کوه میزدم تا علف کوهی جمع کنم و گاه دستبردی به کندوی عسل زنبور های وحشی کوه بزنم؟
خدایا! مگر من آذر پسر رضا نعلبند نبودم؟ پس چه شد؟ چه کسی بود که مرا از گذشته به این آینده آورد؟
خواهش میکنم مرا به دهستانمان بر گردانید. میخواهم همان آذر باشم، پسر رضا نعلبند، همانکه هشت پسرش را در سالهای قحطی از دست داد!
میخواهم برگردم...