بنویس آی اصفهانی‌ها قصه های مجید کرمانی است!

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۶ آبان ۹۵
  • ۳۵ نظر

ﻣﺠﯿﺪ ﺍﻧﺸﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻣﺮﺩﻩ ﺷﻮﺭ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ...!

- ﻧﺎﻇﻢ: ﺗﻮ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯼ، ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﭼِﮑﺎﺭﻩ ﺑﺸﯽ؟

+ ﻣﺠﯿﺪ : ﺁﻗﺎ ﻫﺮﭼﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﺩ آقا... ﻭﻟﯽ ﺧﺐ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺩﻟﻤﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺁﻗﺎ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ ﺑﺸﯿﻢ!

- ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ ﺑﺸﯽ، ﻗﺼﻪ ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ، ﺑﺪﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﺩﻡ ... ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ‌ﻫﺎ! ﺁﺧﻪ ﭘﺴِﺮ ﺗﻮ ﻧﯿﻤﯿﺪﻭﻧﯽ ﯾﻪ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺭﻭﺣﯽ ﻟﻄﯿﻒ ﺑﺎﺷِﺪ ...؟ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤِﺶ ﺍﺯ ﻋﺸﻖُ ﮔﻞُ ﮔﯿﺎﻩُ ﻣﺤﺒﺖ ﺣﺮﻑ ﺑِﺰِﻧﺪ؟!

+ ﺁﻗﺎ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﺒﺖ ﺣﺮﻑ ﺯِﺩﯾﻢ آقا!

- ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻩ ﺷﻮﺭﺍ!

+ ﺁﻗﺎ ﻣﺮﺩﻩ ﺷﻮﺭﺍﻡ ﺁﺩِﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ.

- ﺣـــــﺮﻑ ﻧﺰِﻥ ... ﺣـــــﺮﻑ ﻧﺰِﻥ ... ﺍِﮔﻪ ﺣﺮﻑ ﺑِﺰِﻧﯽ، ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺗﻮ ﺳﺮﺕ ...! ﮐﺘﺎﺑﻢ ﻣﯿﺨﻮﻧﯽ؟

+ ﺑﻠﻪ ﺁﻗﺎ

- ﺣﺘﻤﺎ ﮐﺘﺎﺑﺎ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺪﺍﯾﺖُ ﻣﯿﺨﻮﻧﯽ؟ ﻫﺎﻥ؟

+ ﻧﻪ ﺁﻗﺎ ﯾﻪ ﺩﻭﻧِﺸﺎ ﺧﻮﻧﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﻧﺼﻔﻪ ... ﺩﯾﺪﯾﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺣﺎﻟﯿﻤﻮﻥ ﻧﯿﻤﯿﺸﺪ ﺁﻗﺎ ... ﺩﯾﮕﻪ ﻧﺨﻮﻧﺪﯾﻢ!

- ﺩِ .. ﺍﯾﻨﺲ ﮐﻪ ﻫﻤِﺶ ﺍﺯ ﺗﺎﺑﻮﺕُ ﻧﻌﺶُ ﻣﺮﺩﻩُ ﻣﺮﺩﻩ ﺷﻮﺭ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰِِﻧﯽ ... ﻣﺮﺩﻩ ﺷﻮﺭ ﺭﯾﺨﺘِﺘﺎ ﺑﺒﺮﻥ!

+ ﺁﻗﺎ ﺑﯿﺸﯿﻨﯿﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺁﻗﺎ؟

- ﺷﻮﻣﺎ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻦ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ ﺑﺸﯿﻦ، ﭼﻪ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﻣﯿﺸِﺪ ﻓﺤﺸﺎ ﺭﺍ ﺗﻮ ﻗﺼﻪ‌ﻫﺎ ﺩﺍﺩ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﺩﻡ؟

+ ﺁﻗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ می‌خوایم ﺑﮕﯿﻢ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺗﺮﺑﯿﺘِﺲ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺯﺑﻮﻥ ﺍﻭﻥ ﺗﻮ ﻗﺼﻪ ﻓﺤﺶ ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﯿﻢ ﺁﻗﺎ

- ﺑﺎﺭﯾﮏِ ﺍﻟﻠﻪ ... ﭼﺠﻮﺭ ﻓﺤﺸﯽ؟

+ ﻓﺤﺸﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﺪ ﻧﺒﺎﺷِﺪ آقا.

- ﻣﺜﻼ؟

+ ﺁﻗﺎ ﻓﺤﺸﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﺯﺷﺖ ﻧﺒﺎﺷِﺪ ﺩﯾﮕﻪ ﺁﻗﺎ

- ﻧﻪ ... ﺑﻮﮔﻮ!

+ ﺁﻗﺎ ﺟﻮﻥ ﺑِﭽﺎﺩﻭﻥ ﺑﺰﺍﺭﯾﻦ ﻣﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺸﯿﻨﯿﻢ.

- ﺷﻮﻣﺎ ﺍﻭﻝ ﻓﺤﺸﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﺪ ﺗﻮ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﺷﺖُ ﺩﺍﺩ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﺩﻡُ ﺑﻮﮔﻮ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﯿﺸﯿﻦ

+ ﺁﻗﺎ ﻣﺎ ﺍﺻﻦ ﻓﺤﺶ ﺑﻠﺪ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ﺁﻗﺎ

- ﭼﻪ ﺑِﭽﻪ ﺧُﺒﯽ ... ﭼﻪ ﺑِﭽﻪ ﻧﺎﺯﻧﯿﻨﯽ ... ﺩِ ﻓﺤﺶ ﺑﺪﻩ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ!!

+ ﺁﻗﺎ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ... ﯾﻪ ﻓﺤﺸﯿِﺲ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﺯﺷﺘِﺲ ... ﻫﻢ ﺁﺑﺮﻭﻣﻨﺪِﺱ ﻭ ﻫﻢ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺁﺩِﻣﯽ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥُ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪِﺩ!!

- ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺁﺩِﻣﯽ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻢ؟ ...! ﺩﺭ ﺁﺭ ﮐﻔﺸﺎﺗﺎ!

 

قصه های مجید

 هوشنگ مرادی کرمانی

کارگردان: کیومرث پوراحمد

 

چی شد که یاد قصه های مجید افتادم؟ دلیلش فایل زیر بود که نمی دونم چطور شد امروز به تورم خورد و گوشش دادم و باعث شد کلی خاطره تو ذهنم زنده بشه. خاطره دیدار با آقای مرادی کرمانی در شب شعری داخل دانشگاه کرمان سال نود و سه.(داستان جالبی داشت این دیدار. فکر کنم نوشتمش همینجا.)

 کیفیت فایل ضبط شده پایین هست. ولی اگر دوست دارید بشنوید. سخنان استاد، کمی سوال و جواب و داستان هایی که خواندند.

 


دریافت

 

+ این تصویر و این مثبت و منفی‌ها رو هیچوقت نفهمیدم و هیچوقت اهمیتی هم رایم نداشته است! مثلا اینکه چرا باید فلفل خوردن یک نفر 8تا منفی بگیرد و 6تا مثبت؟ و بعد خب تعبیرش چیست؟ و آیا اگر به نویسنده انتقادی دارید بهتر نیست مستقیم بازگویش کنید؟ باور کنید من خیلی مهربانم!

 

+من درختی کلاغ بر دوشم، "خبرم" درد می کند بدجور! (***)

+ تک بیت های بی مخاطب رو جمعه هفته پیش مجدد به روز کردم! یادم رفته بود ذکر کنم. 

#شب_سوم

صبر کن حافظ به سختی روز و شب! عاقبت روزی بیابی کام را...

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۴ آبان ۹۵
  • ۲۶ نظر

زندگی این روزهایم شده شبیه یک محلول سوسپانسیون داخل شیشه‌های آزمایشگاه؛ که از قضا مسئول گیج آزمایشگاه فراموشش شده روی شیشه‌ها بنویسند "لطفا قبل از مصرف تکان دهید!"


#شب_اول

معرفی نمایشنامه "کارنامه بندار بیدخش"

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲ آبان ۹۵
  • ۱۶ نظر

کارنامه بُندار بیدَخش از نمایشنامه‌های بهرام بیضایی است که در سال هفتاد و شش به کارگردانی خودش و با بازی مهدی هاشمی و پرویز پورحسینی بر روی صحنه برده شده است. نمایش به صورت "برخوانی برای دو نفر" اجرا می‌شود. به صورتی که گویی دو بازیگر در اتاق‌هایی جدا حضور دارند و به ایفای نقش پرداخته و تفکرات درونی خود را به صورت دیالوگ بازگو می‌کنند. 


داستان نمایش (خطر لو رفتن داستان):

بُندار بیدخش دانشمندی است که در خدمت جمشید شاه(جم) بوده و از روی نیک خواهی همه علوم را به او می‌آموزد و برای وی جام جهان نمایی می‌سازد تا شاه در آن بنگرد و بر مملکت حکمرانی کند. جم اما قدرت چشمانش را کور کرده و از ترس آنکه بُندار در آینده جام دیگری نیز بسازد و آن جام به دست دشمنانش و اهریمنان و دیوان بیفتد او را در زندان "روئینه دژ" زندانی می‌کند. زندانی که خود بُندار ساخته و هیچ راه فراری از آن نیست. بندار در گوشه زندان به گذشته‌ها می‌نگرد و افسوس می‌خورد که چرا به پادشاه خوشبین بوده و حداقل در روئینه دژ راهی مخفی برای فرار خود نساخته است! و شاه که همچنان درونش آرام نیافته از این می‌ترسد که بندار با جادو از زندان بگریزد و جامی دیگر بسازد! پس شاگرد بندار که اکنون ادیب خود اوست را به زندان می‌فرستد تا خود را به شکل موبدی در آورد و از اندیشه‌های بندار آگاه شود. اما ادیب جام را دزدیده و به پیش بندار می‌برد. شاه که متوجه می‌شود جام گم شده دیوانه شده و گروهی را به سوی روئین دژ می‌فرستد تا بندار را بکشند. اما خیلی زود پشیمان شده و اینبار گروهی را می‌فرستد تا بندار را از بند برهاند تا جام دیگری بسازد و جام گمشده را بیابند. بندار که توسط جام از اندیشه‌های جم آگاه است می‌داند که گروه اول زودتر رسیده و لحظه  مرگش نزدیک است. پس لحظه آخر جام را می‌شکند و آماده مرگ می‌شود.


دو گزیده‌ از متن نمایشنامه:


- از زبان شاه:

مَن منم! من، جم شاه، شاهِ مردمان، و شاهِ کشورها. فرزندِ پدرم و پدرم و پدرانم! منم که تا بوده است و بود نیکویی‌ها کرده‌ام به راستی، وهمه را بر ستیغِ سختِ این دُرشت کوه رده کردم، تا مرا به بزرگی گواه شوند. منم که از شش گوشهٔ زمین باجگزار منند، و فرمانم بر هشت کشور رواست! و من هرچه کرده‌ام به نام دادار کرده‌ام. وجهان این جهان نبود اگر من جم بر ننشستم به جهان آراستن! نه دبیر، بمان و دست بکش! ـ چون مرا چنان پاسخِ درشت داد که نه شایسته تر از این‌! پس از این را گفت نه پیش از این! آیا پیش از این جامی دیگر نساخته، و با وی نیست؟ ای جام بشتاب و او را نشان بده در چه کار است! که تا ندانم آسودگیم نیست! 

این کوه است و این رویینه‌دژ و این اوست! دیدمش! می‌بینم! در رویینه‌دژ با وی چندان چیز نیست که بدان جامی توان ساخت. مگر در آن کلاتِ جادو کرد پنهان‌خانه‌ای دارد؛ ناپیدا از چشم تو ای جام و او را هرچه خواستی بندگان به بندگی ببرند. ما چه می‌دانیم در سر نگهبانان چیست؟ و اگر او دست به جادو دارد، چگونه از جادوی وی توانند گریخت؟ از آن جادو که در تابش  زر پنهان است!  آیا زری با خود نبرد؟

 بیا تو که روزگاری شاگرد وی بودی و امروز از بخت خوش راز نویس منی، نوشتن فروبگذار و به بندگی وی برو. و با وی چندان بتاب تا راز وی بدانی. نخستین روز چون موبَدی دل بریده از گیتی نزد وی برو که آوازه‌ی  این جام شنیده باشد و بخواهد از آن در کاهکشان بنگرد. دیگر روز چون بازرگانی بسیاردار برو که شنیده باشد بازارها همه در این پیداست و بخواهد به زر آن را بخرد. سوم روز چون دیوَکی نهان سُم و پنهان شاخ و مردمخوار نزدیک وی برو که وی را پادشاهیِ دیوان تاوان کند اگر او جامی چنین خوش از بهر وی پدید آرَد. و به چهارم چون زنی افسون ساز و پوشیده چهره برو که از این پیاله ی  جادو شنیده باشد، و تا دانستی بهتر از وی در جهان نیست، بخواستی به کرشمه در آن بنگرد تا روی بنماید. پس تو را ایستاده نبینم و شگفتی زده! برو و زودتر برو. و هیچ ترفند فرو مگذار! و اگر جامی نزد وی دیدی درفشی به رنگ خون بر سرِ دژ کن تا در چاره بنگرم!



- از زبان بندار بیدخش:

آه رویینه‌دژ که خود ساختمت و اینک زندانیِ تواَم، مرا به درودی دریاب! از بلندیِ آن بالا، از آن ستیغِ ابرپوش مرا بنگر در پایِ خویشت؛ شکسته و خُردْاَندام، که با سوی توام می‌آورند، در ارابه‌ای خرکـِش! مرا که ندانسته زندانی برای خود می‌ساختم؛ که از آن جز به مرگ راهی نیست. درهای آن بر جهان بسته، مُغاک‌های آن تاریک، تنگناهایش تنگ، راه‌هایش رو به بیراهه؛ و دالانها، بُن‌بست‌های تودرتو! کاش، آری کاش، چیزکی از تیزبینیِ آن جام در سرِ من بود؛ که پیشتر چنین روز در آن می‌دیدم و گریزْراهی پنهان از برای خود می‌ساختم. کیست این که با من به دشمنی برخاسته جز کوربینی من؟ مرا در دانشم بسیار باید نگریست اگر چنین با من بر سرِ جنگ است.



ساندویپچان مغز!

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲ آبان ۹۵
  • ۳۵ نظر


نام برده دهه هشتادیِ گودزیلا نشان، با تهیه برنامه‌ای سیستم تشویق و تنبیه جالبی طراحی کرده که به سمع و بصر شما می رسانیم! 


1-به حرف های مادرم گوش می دهم =یک عدد لواشک!

2- بین بزرگترها بلند حرف نمی زنم و بلند نمی خندم = ده عدد لواشک!

3- همیشه .... ، و زیر قولم نمی زنم=15 عدد لواشک

4- حرف زشت نمی زنم = بیست عدد لواشک!

5- عینک می زنم و دندانم را مسواک می زنم= سه جایزه بزرگ! (گوشواره-بلوز)

6- همیشه از مدرسه آمدم اول تکالیفم را می نویسم!= 15 عدد لواشک!

7- نمازم را می خوانم همیشه - یک عدد دفترچه خاطرات قفلی!

8-مسواک می زنم هرشب با خواهرانم = یک عدد چیپس!

9- کارهایم را خودم انجام می دهم = دو عدد کاکائو! 

10- مثل یک خانم رفتار می کنم!= ساعت!


امضا: نسل آبادگر خانه‌های سالمندان!



در اینجاست که پدر و مادر فوق روزی سه بار سجده شکر به جای می‌آورد که نام برده اصولا موارد بالا را رعایت نمی‌کند! 


س.ن:

تولد آبانی های بلاگستان رو تبریک عرض می کنم. تولد گندم، حریری به رنگ آبان و دیگر دوستان که هنوز شناسایی نشدید. ان شالله همه تون 120 ساله بشید! جماعتی بلاگر در 120سالگی! جالب میشه!:دی


کاریکاتورهای گل آقایی

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۱ آبان ۹۵
  • ۲۲ نظر

سه شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۷۰/شماره ۱۰/شماره مسلسل ۳۱
«برنامه ریزی کلیدی است که به هر قفلی می خورد.»-کیهان

سه شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۷۰/شماره ۱۰/شماره مسلسل ۳۱
"برنامه ریزی کلیدی است که به هر قفلی می خورد."-کیهان


سه شنبه ۸ آبان ۱۳۶۹
شماره ۲
شماره مسلسل ۲

« روابط تجاری و اقتصادی ایران با کشورهای جهان سوم گسترش می یابد.»

سه شنبه ۸ آبان ۱۳۶۹ شماره ۲ شماره مسلسل ۲
"روابط تجاری و اقتصادی ایران با کشورهای جهان سوم گسترش می یابد."

IN THE AGE OF INFORMATION...! IGNORANCE IS A CHOICE

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۳۰ مهر ۹۵
  • ۲۱ نظر
الف ) پیامک وارده!

+سلام
-سلام
+ میگم آقاگل موس لپ تاپ رو چطوری غیر فعال کنم؟ می‌خوام فقط موس یو اس بیم (usb) کار کنه!
- :/
+جدی بگو کار دارم!
- برو یک کاغذ به اندازه قسمت تاچ لپ تاپت ببر با چسب بچسبون روش غیر فعال می‌شه!
+ مرسی ^_^
-:/

آقا فکر کنم واقعا رفت این کار رو انجام بده!
بابا بیا شوخی کردم دیوونه! 


ب ) اندکی تفکر در فضای مجازی می‌تواند مفید باشد! در ضمن تفکر موجب رفع گرفتی عروق قلب نیز می‌شود!

می‌فرمایند نگویید فلان مطلب رو لایک کردم! لایک از ریشه لائیک است! استفاده نکنید خوب نیست! این توطئه صهیونیست هاست. 
+میگویم حجتی بیاورید. دلیل محکمی! تا جایی که من می دانم این like هست و آن یکی laic
می فرمایند (در واقع کپی مینمایند!):
" آیا میدانید کلمه ی لایک که صهیونیستها از طریق فیسبوک و... به ما آموخته اند به چه
معناست؟

ریشه ی لایک کلمه ی لاییک به معنای بی دین است
که لاییک های بی دین اروپایی هنگام سخنرانی رهبرانشان با این کلمه آنها را تایید میکرده اند
و برای تشویق رهبران کفار لایک را به کار میبرده اند؟ "

+ :/

س.ن:
بابا خسته نشدید روزی صدتا مطلب چرت رو توی این فضای مجازی خوندید و بدون فکر ضبط کردید؟ دقت کردید قدرت تعقل رو ازتون گرفتند؟ 
ما هیچ! انصافا خودتون خسته نشدید؟ لایک به شما حتی!


ج) کاربرد روزنامه در ایران!

رفتم روزنامه کیلویی بخرم برای یک بنده خدایی (روزنامه رو برای ته صندوق‌های سیب درختی می‌خواست)
می‌فرمایند: روزنامه گرون شده! کیلو 1300بود الان شده 1500! روزنامه جدیده! دیروز آوردیم! 
+ می گم: آره جام جم و همشهری هم هست! خوبه! ( جدای از اون مگه می‌خوایم بخونیمش که جدید و قدیم داره؟ :/ )


د ) حکایت آموزنده

پدربزرگ می‌گفت یک بنده خدایی رفت گنج پیدا کنه! یک تیشه گرفت دستش و شروع کرد به کندن زمین رسید به یک کرم خاکی پیدا کرد. با ذوق از دل خاک درش آورد و خوشحال رفت! اومده بود گنج پیدا کنه! ولی به کرمی قناعت کرد!
حواسمون به اهدافمون باشه. اگه دنبال گنج هستیم به یک کرم خاکی قانع نباشیم!



س.ن: 
عنوان در واقع این جمله هست :

...IN THE AGE OF INFORMATION
!IGNORANCE IS A CHOICE
 (با تشکر از بیان که عنوان‌هارو کلا از راست به چپ می‌نویسه!)

می‌گریم و می‌خندم ، دیوانه چنین باید!

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۸ مهر ۹۵
  • ۴۴ نظر
پدرم خواست که فرزند مطیعی باشم
شعر پیدا شد و من آنچه نباید شده‌ام!

"محمدعلی بهمنی"

اگه دوست داشتید ادامه بدید.
چطوری؟
اینطوری که اگه دوست دارید با موضوع همین شعر بالا و اگر نه با موضوع شعر کامنت قبلی‌تون. 

مثلا:

شرط پدرت بود مهندس شوم آخر!
ما شاعرکان را چه به سینوس و کسینوس...


و بعد:

پدرش گفت که باید تو مهندس بشوی!
منه دیوانه معلم شدم و شد پسرش شاگردم...

سعی کردم کاری کنم روال مشاعره هم حفظ بشه.ااگر استقبال شد و موافق بودید ان شالله سری بعد یک سری قوانین براش مشخص میکنم از این پست که گذشت. الآن اگر خواستید به شعری جواب بدید نام گذارنده شعر رو با علامت @ بنویسید. و اگه نام برده بیشتر از دو شعر داشت مصرع اولش رو هم ذکر کنید.
مثلا بنویسید @آقاگل بعد شعری که با شعر من هم موضوع هست رو بنویسید.  

پاشو جمع کن!

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۸ مهر ۹۵
  • ۹ نظر

همون لحظه ای که عالم و آدم خراب میشه روی سرت! از زمین و زمان مشکل میباره. همون لحظه آخر. اون ته ته تهش! که دیگه هیچی برای گفتن نمونده! شاعر لامصب بدجور تیر اخر رو توی سینت میشونه! اونجایی که میگه:


مرد را دردی اگر باشد خوش است!
درد بی دردی علاجش آتش است...

به زبون بی زبونی میگه پاشو جمع کن بابا!

+حالم خوب نبود. یک قرص استامینوفن و دوتا لیوان چایی و سه تا نفس عمیق و چنتا پستی که پیش نویس شد! و پستی که حذف شد. نتیجه اینکه الان خوبم! (نه اونقدری که بگید الحمدالله! و نه اونقدری که بگید ان شالله دنیا بر وفق مرادتون. ان شالله خوب بشید. و ... پس خواهش میکنم نذارید از این کامنت ها. رو اعصابه.)
ببخشید بابت حال بدم! 
+ و ببخشید. یادم رفت که کامنت هارو باز کنم اول کار!