- آقاگل
- جمعه ۲ مهر ۹۵
هیچ کس غیر از خود یوسف نمیداند که چیست
آتش عشقی که بر جان زلیخا ریخته! (+)
"اصغر عظیمی مهر"
یوسف: تویی زلیخا؟!
زلیخا: روزی من بودم اکنون همه تویی! زلیخایی در میان نیست...
هیچ کس غیر از خود یوسف نمیداند که چیست
آتش عشقی که بر جان زلیخا ریخته! (+)
"اصغر عظیمی مهر"
یوسف: تویی زلیخا؟!
زلیخا: روزی من بودم اکنون همه تویی! زلیخایی در میان نیست...
مشکل ،
زباله ریختن و آلودگی محیط زیست مان و طبیعت مان نیست.
مشکل واقعی،
آدمهایی هستند که با دیدن این عکس، آهی از جنس درک میکشند و سری تکان میدهند به افسوس!!
در واقع،
من شخصی را سراغ ندارم که با تماشای این تصویر خود را جای کسی بگذارد که تولید کننده این زبالهها و این فاجعه زیست محیطی ست!
شاید، تنها آدم ابلهِ این شهر ( بخوانید گاو!) من هستم که اعتراف میکنم گاهی پوسته پفکم را، بطری آب معدنیم را و کیسه نایلونم را در این طبیعت رها کردهام و خندیدهام و با خودم گفتهام "حالا با یک پوسته که چیزی نمیشه!"
تشکر از باران و کلیپی که ارسال کردند. عالی بود. و باعث تأسف. ما کجائیم. آن ها کجا!
...حریق خزان بود.
شب از جنگل شعله ها می گذشت...
حریق خزان بود و تاراج باد!
من آهسته در دود شب رو نهفتم
و در گوش برگی که خاموش می سوخت گفتم:
"مسوز این چنین! گرم در خود، مسوز
مپیچ این چنین! تلخ بر خود، مپیچ...
که گر دست بیداد تقدیر کور
تو را می دواند به دنبال باد
مرا می دواند به دنبال هیچ! "
حریق خزان
فریدون مشیری
با صدای علیرضا قربانی
آلبوم حریق خزان
+تصویر: آبشار سمیرم _ پاییز 93
صبحتون رو با یک خبر خوش آغاز کنید :)
باور نکردنی بود.
برزیل، تیم رنکیگ اول فیفا در فوتسال رو امشب موفق شدیم در آوردگاه جام جهانی فوتسال شکست بدیم!
تیمی که هرگز نتونسته بودیم ببریم.
ولی اینبار بردیم!
زیبا هم بردیم.
سه یک عقب بودیم. ولی بچه ها کاری کردند کارستان. بازی سه-سه شد و به وقت اضافه رفت.
در وقت اضافه هم برزیل خیلی سعی کرد که بازی رو برنده بشه. حتی با حرکت فالکائوی معروف به گل هم رسیدند. ولی باز این محمد کشاورز ما بود که بازی رو چهار-چهار مساوی کرد. تا کار در ضربات پنالتی دنبال بشه.
ضرباتی که برای ما فوق العاده خوب رقم خورد و شانس اینبار با ما یار بود تا توپ برزیلیها به تیرک دروازه بخوره و این تیم ما باشه که در ضربات پنالتی سه-دو برنده بشه. ایران 4(3) - برزیل 4(2)؛
عالی بود!
عالی.
چسبید.
ما تیمی بودیم که به سختی از گروهش بالا اومده بود! ولی امشب ثابت کردیم اگه بخوایم میتونیم.
+امروز هم که الکلاسیکوی وطنی (پرسپولیس-سپاهان) رو با دو گل آقای گل و یک گل آقای پاس گل مون بردیم. ^_^
++عنوان، به یاد سجاد افشاریان(جریان خاطره بازی فجر شیراز با نفت آبادان. اول بازی آبادانیها شعار میدادن آبادان برزیلته! آبادان برزیلته! وسط بازی وقتی گل خوردن شیرازیها شعار میدادن ایتو ایتو برزیلته؟ ایتو ایتو برزیلته! )
یکی از قشنگترین و در عین حال دلهرهآورترین صحنههای غدیر، آنجاست که پیامبر فرمود به هرکسی که رفته، بگویید برگردد. فکر کن، بعدِ یک مسیر طولانی رسیدهای به جایی که امیدی برای گذشتن نیست و توانی برای بازگشتن. تشنهای و دلتنگ، گرسنهای و دلتنگ، خستهای و دلتنگ.
بعد یکی فریاد بکشد به هر کسی که رفته، بگویید برگردد. آن وقت چشم باز کنی و همه رفتهها را ببینی که دارند، برمیگردند. عشقِ رفته، رفیقِ رفته، بابایِ رفته، مامانِ رفته. اصلن هر رفتهای که خیال بازگشت نداشته را ببینی که دارد میآید. و یک آن بفهمی که دیگر نه تشنگی مانده و نه دلتنگی، نه گرسنگی مانده و نه دلتنگی، نه خستگی مانده و نه دلتنگی.
و عجیب نیست که خود تنهایش، خودِ نه زاده شده و نه زاییدهاش، دستهایش را به دور خودش میپیچید و احدیتش را این گونه دلداری میدهد که «انا لله و انا الیه راجعون.»؟ که همه رفتههایی که از من بودهاند، باز میگردند و وعده دیدار نزدیک است؟ که من نه تشنه میشوم و نه گرسنه و نه خسته. ولی دلتنگ. ولی دلتنگ...
این روزهای عجیب که جای قلب، سنگ در سینهها میتپد و آغوشها، خالی از هندسه دلدارند! باید که پیامبری از کوچه ما رد شود و با صدای داودیاش بانگ سر دهد: «به هر کسی که رفته، بگویید برگردد.» که غدیر نه در گذشتهای دور، که هر روز است...
مرتضی برزگر
عیدتون مبارک.
در شمال، در شهر رودسر پا به این دنیا گذاشت. وقتی وارد مدرسه شد به خاطر قد و قامتش مورد تمسخر دیگر دانش آموزها قرار میگرفت. والدین دیگر بچهها آنها را از دوستی با وی بر حذر میداشتند و خواستار اخراج او از مدرسه بودند. کلاس دوم راهنمایی بود که رفته رفته بر اثر همین بی مهریها علاقهاش به مدرسه را از دست داد و درس و مدرسه را رها کرد. و به کارگری و شاگردی در مغازهها پرداخت. در سن 16 سالگی بر اثر سقوط از روی دوچرخه آسیب دید. و خانه نشین شد. درآن سالها 190 سانتیمتر قد داشت. روز به روز از زندگی ناامیدتر شد. از حرف هایی که مردم کوچه و بازار به او میزدند، تا طعنه و کنایه هم سن و سالهایش.
هفت سال خانه نشینی! هفت سال گوشه نشین شد. هفت سال تمام زندگی برای مرتضی مفهومی نداشت!
تا روزی که در برنامه ماه عسل حضور پیدا کرد. از آرزوهایش گفت. از آرزوی دیدار با ورزشکار مورد علاقه اش علی کریمی، و اینکه بتواند روزی به بازی بسکتبال بپردازد. آرزویی که خیلی زود برآورده شد. همان روز علی آقای کریمی به دیدار مرتضی رفت.
مرتضی به ورزش هم روی آورد. ولی نه بسکتبال. والیبال نشسته شد منشأ درخشش مرتضی. سال 94 به تیم والیبال نشسته ثامن الحجج سبزوار پیوست و یک سال بعد همراه با تیم ملی راهی رقابت های پار المپیک شد. مرتضی مهرزاد مرد دو متر و نیمی ایران. حالا قهرمان ماست. و دارنده مدال طلای پار المپیک یورو و ارزشمندترین بازیکن این رقابتها. حالا همه رسانههای جهان از مرتضی مهرزاد ما نوشتهاند و مینویسند. و کمتر کسی است که اسم او را نشنیده باشد.
اما...
راستش...
چه خوب که نمیدانند ما در این سالها چه به سرش آوردیم...
مجبور به ترک تحصیلش کردیم...
باعث خانه نشینیش شدیم...
منزویش کردیم و برایش القاب زشت و زننده برگزیدیم.
چه خوب که نمی دانند!
کاش از این پس حواسمان باشد.
پار المپیک با همه قشنگیهایش. با همه حوادث شاد و ناراحت کننده اش تمام شد.
ولی ای کاش از این پار المپیک درس بگیریم. درس بگیریم تا از این پس نگاهمان به مرتضی مهرزادهای وطنمان را اصلاح کنیم.
و باور داشته باشیم که "انسان ها به تواناییهایشان شناخته میشوند! نه ناتواناییها"
"بهمن گلبارنژاد دوچرخه سوار پارالمپیکی کشورمان به دلیل سانحه در مسابقه و برهم خوردن تعادلش در شیب تند مسیر پس از چند ساعت از انتقالش به بیمارستان در گذشت."
یک روز قبل از قبول قطعنامه۵۹۸ پایش را در راه اعتلای نام وطن فدا کرد.
و یک روز قبل از پایان رقابتهای پارالمپیک ریو جانش را...
بنویسید رنگ مدالش آسمانی بود.
روحش شاد و یادش گرامی باد.
لطفا اینبار یادتان نرود! و به استقبالش بروید آقای وزیر!
یادم نمیکنی و
ز یادم نمیروی...
یادت بخیر
یار فراموشکار من.....
"استاد شهریار"
بیست و هفت شهریور روز بزرگداشت شهریار شعر ایران و روز شعر و ادب پارسی است.
ماجرای شهریار شعر ایران ماجرای عجیبی است. از عاشق شدن او در جوانی و مجرد ماندنش تا اواسط عمر و سرودن غزل معروف "آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا..." برای معشوقهاش در واپسین لحظات عمر و در تخت بیمارستان.
ماجرای درس طب خواندنش که در نیمه راه رهایش کرد و بعدها در بانک مشغول به کار شد.
یکی از خاطراتش مربوط به همان دوران دانشجوی پزشکی بودنش هست که میگفت در زمان دانشجویی مطبی در تهران دایر کرده بودم و مریض میدیدم. روزی دختری به مطبم آمد و گفت: "آقای دکتر دستم به دامنت پدرم دارد میمیرد!" میگفت سریع وسایل پزشکیام را برداشتم و از در مطب بیرون زدم. وقتی آنجا رسیدم دیدم خانه ی مخروبهای است که کف آن معلوم بود که گلیمی یا زیلویی بوده که از نداری بردهاند و فروختهاند. یک گوشه اتاق پیرمردی وسط لحاف شندرهای دراز کشیده بود و ناله میکرد. پدر را معاینه کردم. و چند قلم دارو نوشتم و دست دخترک دادم و گفتم برو فلان جا از آشناهای من هست. این داروها را مجانی بگیر و بیاور. همه این کارها را کردم و نشستم بالای سر بیمار زار زار گریه کردن!
میگفت صاحب مریض (همان دخترک) آمده بود بالای سرم دلداریام میداد که : "عیب نداره آقای دکتر! خدا بزرگه، ان شالله خوب میشه!" میگفت خب من با این روحیه چطور میتونستم پزشک بشم؟
راست هم میگفت. سید محمد حسین بهجت تبریزی نیامده بود که دکتر باشد! آمده بود تا شهریار شعر ایران شود....
یادش گرامی باد.
+ تک بیت های بیمخاطب به روز شد.
++ به جای نظر، چند بیت از اشعار استاد را در این پست به یادگار بگذارید و برای شادی روحش فاتحه ای قرائت کنید.