۴۷۹ مطلب با موضوع «خودنوشت‌ نگاری» ثبت شده است

پستی از هر نظر بی‌جهت

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۲ تیر ۹۶
  • ۳۰ نظر

خیلی بیخود و بی‌جهت یکباره یاد اولین روزی افتادم که اینجا رو ساختم، اینجا اولین پست این بنده نگارنده است، قبل و بعد از این وبلاگ وبلاگ دیگه ای نداشتم. و هرگز هم نخواهم داشت. سومین تابستون رو بعنوان یک وبلاگ نویس دارم تجربه می‌کنم.

از بین پست‌هایی که ظرف یک ماه اول وبلاگ نویسی بودنم نوشتم این پست رو بیش از همه دوست دارم. کامنت اول از فردی بود که من رو وبلاگ نویس کرد. کامنت دوم از طرف یکی از مهمترین افراد زندگیمه، که آدرس اینجا رو داشت و همچنان هم داره و گاهی سر میزنه. کامنت سوم هم از دوستی هست. که یکبار کل آرشیو این وبلاگ رو خواندند کاری که از حوصله خودمم خارجه. بیش از هزار پست طی تقریبا دو سال و نه ماه وبلاگ نویسی. 


س.ن:

اعتراف می‌کنم وقتی برای بار اول به وبلاگی سر می‌زنم به محض اینکه بازش می‌کنم یک راست میرم سراغ اولین مطلبش. یا بهتره بگم اولین مطالبش! (به خصوص اگه سابقه چندین ساله داشته باشه)


س.ن2:

این مرض ویرایش پست در تلگرام کم بود! اینجاهم گریبان مون رو گرفته. سه بار ویرایش زدم. 

با خود و طبیعت خود چه کنیم؟!

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۸ تیر ۹۶
  • ۲۶ نظر


این عکس برای من خیلی دردناکه، عکس متعلق به شهری است که روزی زیبا بود. نزدیک مکان قابل رویت در عکس کانون پرورشی فکری کودکان بود.(هنوز هم هست البته.) پاتوق کودکی ما. از وقتی خوندن و نوشتن رو یاد گرفتیم روزهای زوج هفته که می‌رسید اونجا افتاده بودیم. (روزهای فرد مخصوص دخترها بود.) پایین مرکز یک محوطه جنگلی بود. با کلی درخت بید و گردو. و جوی آبی که از وسط اون درخت‌ها می‌گذشت. با کمی شانس و صبر و حوصله می‌تونستی انواع جانورهارو اونجا ببینی. از خرگوش تا روباه و بلبل و حتی مار و لاکپشت. غورباقه‌های زیادی هم داشت. مربی کانون اسمش آقای امینی بود. الآن چند سالیه که بازنشست شده و دست برقضا از همسایه‌های ماست. که البته با خورشید خانم ما نسبتی نداره و فقط شباهت فامیلیه. (این رو گفتم تا به واسطه‌اش به ایشون به خاطر چاپ اثرشون توی نشریه چلچراغ تبریک بگم و براشون آرزوی موفقیت کنم._ توضیح از بنده نگارنده)
می‌گفتم، بچگی ما توی اون محوطه و جنگل بزرگش گذشت.(برای ما یک مشت بچه، همون تعداد درخت مثل یک جنگل بزرگ بود. جنگلی از جنس جنگل شنل قرمزی و هفت کوتوله!) روزها آقای امینی بهمون می‌گفت بشینید و به صدای طبیعت گوش کنید. و بعد از صداها و دیده‌هاتون بنویسید. گرچه این بنده نگارنده از همون دوران استعدادی در نوشتن نداشتم ولیکن از این تفریح لذت زیادی می‌بردم. نشستن و گوش دادن به صدای پرنده‌ها و قورباغه‌ها.(در زبان محلی به قورباغه بَغورَک می‌گیم) و گاهی دیدن خرگوشک یا روباهکی. بسیار لذت بخش بود. اما گذشت و روز به روز ما بزرگ شدیم و اون جنگل روز به روز کوچک و کوچکتر شد. تا همین چندسال پیش که جنگل تقریباً نابود شد. شهردار وقت که در نتیجه شامورتی بازی‌های "هشت سال دفاع مقدس دو" به این مقام رسیده بود طرحی داد مبنی بر بستن بندی بر روی اون جوی آب و قطع برخی درختان و ساخت یک دریاچه مصنوعی و پارک زیبا برای شهر! و نتیجه اینکه بر اثر یک بی تدبیری تا مردم بخواهند خبر شوند بیشتر درخت‌ها بریده شد. و وقتی جلوی قطع درختان گرفته شد در زمستان و بهار همان سال دیگر درخت‌ها نیز به زیر آب رفتند و رفته رفته خشک شدند. و حالا و پس از گذشت 6 سال اون جنگل طبیعی جای خودش رو با یک پارک غیرطبیعی و یک دریاچه غیرطبیعی عوض کرده و گرچه مسافران بسیاری روزهای تعطیل دست یکدیگر رو می‌گیرند و می‌روند در محوطه پارک جوج و نوشابه می‌زنند و پوسته‌های تخمه و پفک خود را در دریاچه می‌ریزند و ذوق می‌کنند از اینکه سوار قایق می‌شوند. و سلفی می‌گیرند برای اینستاقرام شان! ولی دیگه از اون منطقه صدای طبیعت نمی‌شنوید. دیگه غورباقه‌ای در اون جوی آب نیست. دیگه سال‌هاست خرگوشی در شهر ما زندگی نمی‌کنه. دیگه روباهی هم نیست. در عوض اون جنگل قدیمی پر شده از شغال‌های مصرف کننده مواد. و شب‌ها به جای اینکه از بین درختا بوی طبیعت رو استشمام کنید. با کمی صبر و حوصله می‌تونید بوی مصرف مواد افیونی رو به راحتی حس کنید. 

س.ن: این پست در ادامه پست دکتر میم و به بهونه پست ایشون نوشته شده. پس در ادامه این پست پست ایشون رو بخونید و بعد به قول دوستی سر را به میز، میز را به دیوار و هر سه را به هم بکوبید. همین.

خارج از پست:

 18تیر سالگرد مرد خوبی است که برای ما قصه‌های خوب می‌گفت. یادش گرامی.

یاعلی

خدا خر رو شناخت بهش شاخ نداد! انسان ولی موجود عجیبی است...

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۱۶ تیر ۹۶
  • ۱۰ نظر

#ما_هیچ_ما_نگاه



چند سوال در رابطه با فرهنگ

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۹ تیر ۹۶
  • ۳۳ نظر


- به نظرتون اصلاً کلمه فرهنگ چه معنا و مفهومی داره؟ 
- وقتی بهتون میگن فرهنگ یاد چه چیزهایی می‌افتید؟
- فرهنگ رو به چند بخش تقسیم بندی می‌کنید؟
- طبق چه ملاکی یک کار رو فرهنگی محسوب می‌کنید؟
- اصلاً کار فرهنگی به نظرتون چه معنا و مفهومی داره؟

 اگر خودتون هم سوالی به ذهنتون رسید مطرح کنید. و در موردش فکر کنید و لطف کنید و همینجا در موردشون توضیح بدید و بحث کنید.
تشکر.

از دیروز این سوال‌ها تو ذهنم میچرخه و میچرخه و بیخیالم نمی‌شه!

یک مورد دعوت به چالش و یک مورد کمی جدی تر پیرامون جنگ

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۲۹ خرداد ۹۶
  • ۴۴ نظر


مورد اول، در پاسخ به دعوت وبلاگ زاویه زیست، و چالش مساحت زیست از وبلاگ آقای غمی:

این مکان دقیقاً مساحتی است که در اختیار بنده است! قبل از دانشگاه اتاق خودم رو داشتم. ولی بعد از دانشگاه اتاق توسط برادران ثبت و ضبط شد و این بنده نگارنده تبعید شدم به این گوشه از هال، این کمد مثل کمد آقای ووپی میمونه تو کارتون تنسی تاکسیدو (که اگر یادتون نمیاد مقصرش من نیستم و خودتون دهه هشتادی هستید.) و دقیقاً هرچیزی که اراده کنید رو من از داخل همین کمد براتون پیدا می‌کنم. از جون آدمیزاد تا خودکار و فلش و هندزفری و هدفون و کتاب و تقویم و کاغذ باطله و قبض برق و آب و چسب و میخ و پیچ و چکش و آچار و پیچ گوشتی و انبردست حتی! در کل چیز عجیبی هستش! هیچ‌ وقت هم پر نمیشه. عروسک رو هم که قبلا دیدید. همین. مختصر و مفید.


مورد دوم، کمی تا قسمتی کاملاً جدی تر:


شاید از جنگ نزدیک 3 دهه گذشته باشه. ولی برای من که هر روز توی خونه حسش می‌کنم جنگ هیچوقت تموم نمیشه. من هم مثل شما ساکن همین کشورم. من هم دیشب وقتی جواب گستاخی چهارتا جوجه تکفیری رو با اقتدار دادیم حس غرور کردم. برخلاف انتظارتون عقاید چپ و چیپ و روشنفکری هم ندارم! منبع خبریم هم نه بی بی سیه! و نه حتی بیست و سی! (جهانی که از سر تا تهش جنگ و خونریزی و کودک کشی باشه دنبال کردن اخبارش جزء بیهوده ترین کارهای ممکنه.) ولی نمی‌تونم ثانیه‌ای به جنگ و عواقب خانمان سوزش فکر نکنم. منی که پدرم جانباز شیمیایی جنگه.منی که پدرم برخلاف خیلی‌های دیگه ( که نمیگم حقشون نبوده‌ها. بوده. برای 90 درصدشون بیشتر از این هم حقشون هست.) از جنگ فقط یک اعصاب خراب و سر دردهای همیشگی نسیبش شده. به قول عباس آژانس شیشه‌ای که می‌گفت: مو سر زِمین بودُم با تراکتور. بعد جنگم رفتُم سر همو زمین، بی تراکتور. این جنس رزمنده‌ها و عباس‌ها تو این مملکت کم نیستند. رزمنده‌هایی که از کل جنگ فقط یکی دوتا یادگاری با خودشون دارن. 

داشتم می‌گفتم. منی که هر روز این جنگ رو از نزدیک دارم حس می‌کنم حق دارم که ازش وحشت داشته باشم. حق دارم که بترسم از هرچی تکه آهن آدم خواره. بترسم از سیاهی، بترسم از ظلمت، بترسم از هر صدایی که یک کم بلندتر از حالت معمول باشه. بترسم از نوامیسی که به تاراج میره. بترسم از کشته شدن بچه‌هایی که هنوز چیزی از زندگی نفهمیدن، بترسم از جنگی که مثل یک سگ هاره و هرکسی که سر راهش باشه تیکه پاره می‌کنه.حق دارم که بترسم. حق دارم.

حالا باز اگر دوست دارید بیایید پیام خصوصی بفرستید که تو یک روشنفکر احمقی! تو نمی‌فهمی! (و موردای +18 دیگه‌ای که من با هشتاد سال سن خجالت می‌کشم که حتی می‌خونمشون!) هیچ ایرادی ندارد. راحت باشید. خداقوت. یاعلی.

اضافات یک ذهن خسته

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۱ خرداد ۹۶
  • ۲۰ نظر

آورده‌اند که روزی شخصی با نام لاادری همایونی روزه گرفته بودی و همی نشسته بودی و در دریای فکر و خیال مستغرق بودی و چنین می‌گفت:


هرچند رسیده است مکرر آیه

روزه به تن خلق بود پیرایه


ما روزه گرفتیم که افطار کنیم

با کاسه آش دختر همسایه...


باری در فکر فرو رفته بودی و با خود می‌گفت یعنی می‌شود؟ شود که همین الآن صدای در بیاید و دخترکی با کاسه آش پشت در باشد و بساط آشنایی را فراهم همی‌کند و تا سال به پایان نرسیدی ما و اوی تشکیل خانواده همی دهیم؟ در چنین افکاری بود که دید صدای در خانه آمدی! پنداشت خدایگان صدای درونش را شنیده‌اند و آرزویش را برآورده کرده‌اند. پس برخاست پیرهن خویش اتو همی زد کت و شلوار تمیز پوشید و گردن آویز زینتی به گردن بیاویخت و سپس درب را باز کرد! از قضا پیرزنکی بود سپیدموی با کاسه آشی در دست. جوانکِ بخت برگشته با دیدن روی کریهُ المَنظَر پیرزنک در دم غش همی کرد و کاسه آش پیرزنک را نیز بشکاند. باری، چون به هوش آمد دید پیرزن بر بالینش نشسته. پس جوانک چنین گفت که همه را بنز گاز میگیرد ما را این پیکان مدل 47! و اضافه کرد:


با کاسه آش دختر همسایه افطار کنید ثوابش خفن است!

افسوس که تا شعاع سی صد متری هرکس شده همسایه ما پیرزن است!


قصه به اینجا که رسید پیرزنک شروع به صحبت همی نمود و گفت: وای بر تو! که من جوانکی بودم ترگل و برگل که چون آواز دعایت را خدایگان بشنید مرا فرستاد تا نذری همی‌ پزم و خانه به خانه پخش کنم تا به تو رسم. ولیکن آنقدر معطل کردی و درگیر حواشی شدی و دیرهنگام در را به رویم گشودی که علف بر زیر پایم سبز شد و موی بر سرم سپید. و از جور زمانه پیر شدمی. و این شعر در جواب پسرک خواند و برفت و پسرک تا آخر عمرش مجرد بماند:


تا کی به تمنای وصال تو یگانه 

نذری بپزم پخش کنم خانه به خانه!


باری، قصه پسرک و پیرزنک را شنیدید، بدانید که همه‌اش غصه بود! از وضعیت کلاغه هم که آیا به خانه‌اش رسید یا نرسید خبری در دست نیست. شاید رفته باشد مزرعه مترسک سری به اقوامش بزند.

این رباعی عهدی ترشیزی نیز وصف الحال این بنده نگارنده است:


آمد رمضان٬ نه صاف داریم و نه دُرد

وز چهره ما گرسنگی رنگ ببرد


در خانه ما ز خوردنی چیزی نیست

ای روزه برو! ورنه تو را خواهم خورد!


به این فکر می‌کنم که مگر دنیا دو روز نیست؟ و مگر ما در این سرای دنیا مسافر نیستیم؟ خب مسافر هم که روزه ندارد! اصلاً از قدیم الایام هم گفته‌اند: مهمان گرچه عزیز است ولی هم چو نفس/خفه می‌سازد اگر آید و بیرون نرود! مهمان هم یک روز، دو روز سه روز، بهتر نیست سنگین و رنگین خود برخیزیم و تا به زور بیرونمان نکرده‌اند نخود نخود؟

لعن الله امة اسست اساس الظلم والجور

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۷ خرداد ۹۶
  • ۲۷ نظر

امروز به محض باز شدن صفحه‌های وب و اینترنت و تلگرام با یک خبر بسیار بد و دردناک مواجه شدم، دلم گرفت، غرورم له شد. مانند اینکه دیوانه‌ای وارد خانه‌ام شده باشد، هرچه به زبانش آمده گفته باشد و در نهایت یک سیلی هم خوابانده باشد زیر گوشم. حال هرچقدر هم که من آن دیوانه را به خاطر گستاخی‌اش بزنم باز غرورم شکسته، خورد شده و زیر گوشم وزوز می‌کند و می‌سوزد.

مطمئنم تا الآن همه از آنچه بر کشورمان گذشت با خبرید. از حاشیه می‌گذرم و به متن می‌پردازم:

 

نکته اولی که مثل همیشه به چشمم آمد مردمی بودند که اطراف مجلس و پشت نوارهای ورود ممنوع جمع شده بودند. مردمی که درکی از خطر ندارند. درکی از هیچ چیزی ندارند. در یک کلام ببخشید گوسفندند! هم وطن! گرامی! دوست داشتنی! ولله سینما نیست! ولله "هشدار برای کبری یازده" تماشا نمی‌کردی. نتیجه هم مشخص بود. تیر اندازی به سمت مردم و کشته و مجروح شدن عده‌ای از مردم.

کاش کاش کاش یاد بگیریم بحران یعنی چه. مدیریت بحران یعنی چه. کاش کاش کاش بفهمیم وقتی جایی حادثه‌ای رخ می‌دهد و بحرانی شکل می‌گیرد منِ شهروند مؤظف هستم تا در این مدیریت بحران شرکت کنم. مؤظف هستم تا جایی که می‌توانم یاری رسان باشم.(با خلوت کردن مکان و دعوت دیگران به حفظ ارامش) نه اینکه گوشی به دست و دوربین به دست در آنجا حاضر باشم که فردا روزی به نوه‌هایم بگویم: "فلان جا را می‌گویی؟ من خودم آنجا بودم. اصلا خودم یک نفرشان را کشتم!" ولله که اگر خون یک نفر به خاطر این تجمعات بر زمین ریخته باشد در خونش شریک‌اید و مقصر.


نکته دوم، در انتخابات حلوا که خیرات نمی‌کردند. انتخابات صحنه بزن بزن سیاسی است. جای یکرنگی نبوده و نیست. هرکسی در جبهه خودش قرار دارد و طبیعی است برای برد تلاش کند. ولی باور کنید پرونده انتخابات در همان روز شنبه پس از انتخابات بسته شد. چرا همچنان فکر می‌کنید در جبهه‌های حق علیه باطل حضور دارید؟ چرا فکر می‌کنید وقتی که گوشه‌ای از وطن مورد حمله تروریستی قرار گرفته وقت خوبی برای ماهیگیری سیاسی است؟ این تفکر را از کجا می‌آورید؟ لابد عده‌ای می‌گویید: "آن‌ها هم در جریان پلاسکو چنین کردند." خب این باز دو حالت است که اگر قبول دارید آن جبهه اشتباه کرده! پس بی‌جا می کنید که فکر می‌کنید اشتباه دیگری سندی است برای اشتباهات شما! در ضمن این یکی شیر است اندر بادیه! آن یکی شیر از اندر بادیه. این دو را با یکدیگر چطور مقایسه می‌کنید؟ باری، حرفم این است که الآن وقت خوبی برای بحث های سیاسی و از آب گل آلود ماهی گرفتن نیست. پس لطفاً، خواهشاً، تمنا می‌کنم غلاف کنید شمشیرهای از رو بسته شده‌تان را!


نکته سوم، این بنده کمترین اگر حرفی می‌زنم تنها برای ساکت شدن ندای درون خودم است. وگرنه مطمئنم همه می‌دانند و می‌دانید که هدف از حملات تروریستیِ کور، کشتن یا زخمی کردن یک عده از مردم نیست. مهم‌ترین اهداف این‌گونه حملاتِ تروریستی، ایجاد رعب و وحشت است در دل مردم، ایجاد دو دسته‌گی و چند دسته‌گی است در بین مردم. "یکی از مهم‌ترین اهداف یا شاید مهم‌ترین هدف کوتاه‌مدّت دشمن، این است که بتوانند امنیّت را از کشور سلب کنند-20 اردیبهشت-رهبر انقلاب" حواسمان باشد چه می‌کنیم. سبز و سفید و بنفش نداریم. چپ و راست نداریم. کشور کشورِ همه‌ی ماست. ما 100درصد هستیم. حواسمان جمع باشد به کارهایمان، به حرف هایمان و به رفتارمان، که باعث این چند دسته‌گی‌ها نباشیم. و به اهداف دشمن کمک نکنیم. 


نکته چهارم، ضمن تسلیت به مردم کشورم امیدوارم به زودی زود شاهد نابودی تمامی پایه‌های ظلم و جور در جهان باشیم.

 لعن الله امة اسست اساس الظلم والجور...

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج...



روز جهانی تو

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۵ خرداد ۹۶
  • ۳۱ نظر

تمام تقویم‌ها از صبح فریاد می‌زدند که امروز روز جهانی توست.

اگر هنوز زنده‌ای و صدایم را می‌شنوی روزت مبارک...