۴۷۹ مطلب با موضوع «خودنوشت‌ نگاری» ثبت شده است

چرا کتاب‌خوان‌ها بهترین آدم‌هایی هستند که می‌توان عاشقشان شد؟

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۸ اسفند ۹۳
  • ۱ نظر


"چرا کتاب‌خوان‌ها بهترین آدم‌هایی هستند که می‌توان عاشق‌شان شد؟"
.
.
چندی پیش، مقاله‌ای در مجله تایم منتشر شد که نویسنده‌اش ادعا می‌کرد، آنچه «مطالعه عمیق» نامیده می‌شود به‌زودی از بین خواهد رفت؛ چرا که میزان مطالعه عمیق میان آدم‌ها کمتر شده و این روزها دیگر آدم‌ها سرسری کتاب می‌خوانند و با وجود مطالب خلاصه شده اینترنتی تعداد خواننده‌های کتاب‌ها روز به روز تقلیل پیدا می‌کند.
نکته وحشتناک ماجرا این جاست که مطالعات ثابت کرده، کتاب‌خوان‌ها در قیاس با افراد عادی آدم‌های خوب‌تر و باهوش‌تری هستند و شاید تنها آدم‌هایی روی این کره خاکی باشند که ارزش عاشق شدن را داشته باشند.
بر اساس مطالعاتی که روان‌شناسان در سال‌های ۲۰۰۶ و ۲۰۰۹ انجام داده‌اند، کسانی که رمان می‌خوانند میان انسان‌ها بیشترین قدرت همدلی با دیگران را دارند و قابلیتی دارند با عنوان «تئوری ذهن» که در کنار آنچه خود به آن اعتقاد دارند، می‌توانند عقاید، نظر و علائق دیگری دیگری را مدنظر قرار دهند و درباره آن قضاوت کنند.
آن‌ها می‌توانند بدون این که عقاید دیگران را رد کنند یا از عقیده خودشان دست بردارند، از شنیدن عقاید دیگران لذت ببرند.
تعجبی هم ندارد که کتاب‌خوان‌ها آدم‌های بهتری باشند. کتاب خواندن تجربه کردن زندگی دیگران با چشم غیرواقعی است. یاد گرفتن این نکته که چه طور بدون این که خودت در ماجرایی دخیل باشی، بتوانی دنیا را در چارچوب دیگری ببینی.
کتاب‌خوان‌ها به روح هزاران آدم و خرد جمعی همه این آدم‌ها دسترسی دارند. آن‌ها چیزهایی دیده‌اند که غیر کتاب‌خوان‌ها امکان ندارد از آن سر دربیاورند و مرگ انسان‌هایی را تجربه کرده‌اند که شما هرگز آن‌ها را نمی‌شناسید.
آن‌ها یاد گرفته‌اند که زن بودن چیست و مرد بودن یعنی چه. فهمیده‌اند که تماشای رنج دیگران یعنی چه. کتاب‌خوان‌ها بسیار از سن‌شان عاقل‌ترند.
تحقیق دیگری در سال ۲۰۱۰ ثابت کرده که هر چه‌قدر بیشتر برای کودکان کتاب بخوانیم، «تئوری ذهن» در آن‌ها قوی‌تر می‌شود و در نهایت باعث می‌شود این بچه‌ها واقعا عاقل‌تر شوند، با محیط‌شان بیشتر انطباق پیدا کنند و قدرت درک‌شان بالاتر برود.
تجربه‌های قهرمان‌های داستان‌ها تبدیل به تجربه‌های خود خواننده‌ها می‌شود. هر درد و رنجی که شخصیت داستان می‌کشد، تبدیل به باری می‌شود که خواننده باید تحمل کند. خواننده‌های کتاب‌ها هزاران بار زندگی می‌کنند و از هر کدام از این تجربه‌ها چیزی یاد می‌گیرند.
اگر دنبال کسی هستید که شما را تکمیل کند و فضای خالی قلب‌تان را پر کند، می‌توانید این کتاب‌خوان‌ها را در کافی‌شاپ‌ها، پارک‌ها و متروها پیدا کنید. چند دقیقه که صحبت کنید، آن‌ها را به جا خواهید آورد.
کتاب‌خوان‌ها با شما حرف نمی‌زنند، با شما رابطه برقرار می‌کنند
آن‌ها در نامه‌ها یا مسج‌هایشان انگار برای‌تان شعر می‌نویسند. صرفا به سوالات‌تان جواب نمی‌دهند یا بیانیه صادر نمی‌کنند، بلکه با عمیق‌ترین فکرها و تئوری‌ها پاسخ شما را می‌دهند. شما را با دانش بالای کلمات و ایده‌هایشان مسحور خواهند کرد.
تحقیقات دیگری در دانشگاه برکلی نشان داده، کتاب خواندن برای کودکان باعث می‌شود آن‌ها کلماتی را یاد بگیرند که هرگز در مدرسه به آن‌ها یاد نمی‌دهند.
به خودتان لطف کنید و با کسی قرار بگذارید که می‌داند چه‌طور از زبان‌اش استفاده کند.
آن‌ها فقط شما را نمی‌فهمند، درک‌تان می‌کنند
آدم‌ها فقط باید عاشق کسی شوند که بتواند روح‌شان را ببیند. این آدم باید کسی باشد که به روح شما نفوذ می‌کند و به بخش‌هایی از روح شما دسترسی پیدا می‌کند که هیچ‌کس دیگر قبلا کشف‌اش نکرده است.
بهترین کاری که خواندن داستان‌ها با آدم‌ها می‌کنند این است که کامل نبودن شخصیت‌ها باعث می‌شود ذهن شما سعی کند از ذهن دیگران سردربیاورد. این جور آدم‌ها توانایی همدلی پیدا می‌کنند. ممکن است همیشه با شما موافق نباشند، اما سعی می‌کنند ماجراها را از زاویه دید شما ببینند.
آن‌ها نه‌تنها باهوش‌اند که عاقل هم هستند
باهوش بودن همیشه هم خوشایند نیست، اما عاقل بودن آدم‌ها را تحریک می‌کند. همیشه مقاومت در برابر آدم‌هایی که می‌شود چیزی ازشان یاد گرفت کمی سخت است. عاشق یک آدم کتاب‌خوان شدن نه‌تنها کیفیت گفت‌وگو را بالا می‌برد، بلکه باعث می‌شود سطح گفت‌وگو بالا برود.
بر اساس تحقیقات، کتاب‌خوان‌ها به دلیل دایره وسیع واژگان‌شان و مهارت‌های حافظه، آدم‌های باهوش‌تری هستند. ذهن آن‌ها در قیاس با آدمی معمولی که کتاب نمی‌خواند توانایی درک بالاتری دارد و راحت‌تر و به‌شکل موثرتری می‌توانند با دیگران ارتباط برقرار کنند.
قرار و مدار گذاشتن با آدم اهل کتاب به قرار گذاشتن با هزاران نفر می‌ماند. انگار که تجربه‌ای را که او با خواندن زندگی همه این آدم‌ها به دست آورده در اختیار شما قرار دهد، انگار با یک کاشف قرار گذاشته باشید.
اگر با کسی قرار بگذارید که کتاب می‌خواند، یعنی می‌توانید هزاران بار زندگی کنید.
" آنچه خواندید، بازنویسی و ترجمه این مطلب است. "

این قافله عمر عجب می گذرد....

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۱۶ اسفند ۹۳
  • ۱ نظر


س.ن: بچه که بودم همیشه دوست داشتم یک ساعت شنی داشته باشم. بعد ها دیدم که دارم، دیدم که خودم یک ساعت شنی ام!!!

و دیدم که شن های وجودم یکی یکی داره فرو میریزه.

1

2

3

4

...

20

21

22

و فردا بیست و سومین دونه هم از جمع بالایی ها جدا میشه و رو به پایین سرازیر میشه.

نمیدونم چند تا دونه دیگه داخل این ساعت مونده اما خدا کنه بیهوده تلف نشه.

خدا کنه....

روز درختکاری در کسوت یک دانشجوی محیط زیست

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۱۵ اسفند ۹۳
  • ۱ نظر


س.ن: اینکه شما چه کاره باشید زیاد مهم نیست.

شما می توانید مدیر باشید، کارگر باشید ، دانشجو باشید ، خانه دار باشید، مهم نیست.

مهم این است که انسان باشید و در کسوت یک انسان! به محیط اطرافمان اهمیت بدهیم.

(البته باز اگر برخی دوستان انگ "روش ان فکری" به ما نزنند!!!! - مخاطب خاص داره)

گفت و گوی دو نفره با حافظ عزیز

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۴ اسفند ۹۳
  • ۰ نظر

امشب پس از مدت ها با حضرت حافظ که الحق حافظه ماست آشتی نمودیم.

مکدر شدنمان بر می گردد به آخرین تفعلی که به دیوان ایشان زدیم! از قضا نمی دانم چه شده بود که شیخنا حال و روز خوبی نداشت رو به این بنده نگارنده نموده و فرمود:

"مگو دیگر که حافظ نکته دانست"

"که ما دیدیم و محکم جاهلی بود"


اینکه در آن زمان حافظ هم برای ما به نوعی تاقچه بالا گذاشته و به میکده راهمان نداد خب مرا سخت آمد.

از قضا امشب که داشتم گرد و خاک یک ساله کتاب های بخت برگشته را می گرفتم دیدمش که در کنجی  از کتابخانه دست به زانو نهاده و بغض کرده و نشسته است. خیلی دلم به حالش سوخت. برش داشتم و به ناگاه چشم بر هم نهاده دستی بر زلفکانش کشیده و به آرامی با سر انگشتان قلبش را شکافتم!!!

درد را در چهره اش حس می کردم، در آخرین لحظات لب به سخن گفتن گشود و فرمود:


خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم
به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم
زاد راه حرم وصل نداریم مگر
به گدایی ز در میکده زادی طلبیم
اشک آلوده ما گر چه روان است ولی
به رسالت سوی او پاک نهادی طلبیم
لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام
اگر از جور غم عشق تو دادی طلبیم
نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد
مگر از مردمک دیده مدادی طلبیم
عشوه‌ای از لب شیرین تو دل خواست به جان
به شکرخنده لبت گفت مزادی طلبیم
تا بود نسخه عطری دل سودازده را
از خط غالیه سای تو سوادی طلبیم
چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد
ما به امید غمت خاطر شادی طلبیم
بر در مدرسه تا چند نشینی حافظ
خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم 

ملاحظه نمودید

الحق که خوب یاد گرفته دل ما را به دست بیاورد ناجنس! باری، بی خود و بی جهت که کسی را رند لقب نمی دهند!!!!

سرماخوردگی شود سبب خیر اگر خدا خواهد.

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۳ اسفند ۹۳
  • ۲ نظر

این سرماخوردگی اگر برای من چیزی نداشت به جز زجر و درد، حداقل مزیتش این بود که موجبات شادی بسیاری از دوستان را فراهم کرد. 

برای اینکه گفته خود را ثابت کنم به ذکر چند نمونه اکتفا میکنم.

صحنه اول:

یک شنبه- کلاس سمینار

جلسه اول کلاس سمینار بود و من هم تازه سرماخورده بودم. خب تکلیف آدمی که تازه سرما خورده باشد هم مشخص است، به قول شاعر

"من در میان جمع و سرم (جای دیگر است) هی گیج می رود"!!!

از قضا استاد لیست حضور غیابی ترتیب داد و امر فرمود که دوستان یک به یک اسامی خود را در لیست مذکور بنویسند، لیست آنقدر دست به دست گشت تا به دستان ما رسید. و ما بنا به وظیفه اسم خود و دگر دوستان را با ذکر گرایش نوشته و لیست را تحویل نفر کناری دادیم تا به رسم دیرین دست به دست شود تا به دیوار! نه ببخشید به استاد برسد.

استاد محترم چون نظری به لیست بیفکند گل از گلش بشکفت و خنده ای ریز بر لبانش پدیدار گشت، آنگاه نگاهی به من حقیر انداخت و فرمود: "فلانی گویا سرماخوردگی بد اثر کرده!!! " و قاه قاه خندیدن از سر گرفت.

در نهایت معلوم شد این بنده نگارنده "محیط زیست" را "محیت زیست" نگاریده بودم! با این استدلال که حیات با حیاط متفاوت است....

.

صحنه دوم:

همان یکشنبه- کلاس استاد بزرگوار دکتر هاشمی رفسنجانی

اول توضیحی در باب فامیل این استاد گرانقدر بدهم، اگر چه قدری فامیلی ایشان غلط انداز است اما خود آدمی اند به غایت درستکار و دوست داشتنی.

عصر همان روز یکشنبه با دکتر هاشمی کلاس داشتیم و من برای اینکه جلوی سرفه های مکرر را بگیرم به اجبار لیوانی آب جوش همراه خود به کلاس آورده بودم، و انتهای کلاس جا خوش کرده بودم که اگر مشکلی پیش بیامد از همان انتها کلاس را ترک کنم.

باری، دیری نپایید که آب لیوان ته کشید و عملا کلاس در سیطره سرفه های نامنظم و گاه و بیگاه من قرار گرفت. در این میان دکتر با سرعتی همچو نور به سمت گوشی خود رفت نگاهی به صفحه آن بیانداخت و شتابان کلاس را ترک کرد!

دقایقی بعد لیوانی آب جوش همراه با عسل و آب لیمو و نبات!!! روی صندلی این جانب بود در انتهای کلاس و استاد پشت میز در ابتدای کلاس!

( واقعا دستش درد نکنه همین جا بار دیگه از ایشون تشکر می کنم بابت آب جوش عسل.)

.

صحنه سوم:

سه شنبه- ده صبح

در حالت عادی روزهایی که برای کلاس هشت صبح مجبور شوم از ساعت شش صبح بیدار باشم تا آخر روز سخت کسلم و خواب آلود. حال دیگر حسابش را بکنید که سر ساعت هشت چندین قرص  و شربت خواب آور هم خورده باشید!!! این وضعیت آن روز من بود. استاد در ابتدای کلاس از میکروب و باکتری و موازنه می گفت و من در انتهای کلاس با تمام تلاشم چیزی جز تصاویری موهوم نمی دیدم! (و گاه اصلا نمی دیدم!؟!)

یادم نیست که چه روی داد، فقط به ذهن دارم که دقایقی از کلاس اصلا در ذهنم نیست! و چون چشم باز کردم دیدم گویا موضوع به کل تغییر کرده است. اندکی به کمک انگشت سبابه سر را خارانیده چشم ها را در حالت ماکزیمم زوم قرار داده و به تخته خیره ماندم.

در این بین استاد رند در حالی که تخته را به آرامی پاک می نمود رو به این جانب گردانیده و افزودند:

"بگزارید این نکته آخر را تا آقای داودی مجدد به خواب نرفته بگوئیم و کلاس را به پایان ببریم!"

و در پایان خاطراتی از خواب های دوران دانشجویی خود ذکر فرموده و بسی موجبات شادی دوستان "محیت زیستی" را فراهم نمودند.( خدارو شکر تلفات ندادیم)

و از آنجایی که ما نیز دستی در این عالم رندی داریم مثال قانون نسبیت ( پنج دقیقه خواب در اتاق برابر دو ساعت است و دو ساعت خواب سر کلاس اساتید برابر پنج دقیقه) را برای حضرت استادی بیان کرده و کلاس را به پایان بردیم! خدا آخر عاقبتمان را با این استاد به خیر کناد انشا الله.

  .

س.ن: خلاصه که در این چند وقت بیماری پشت سر هم بدشانسی می آوردیم و دوستان هم که می دیدند ما حال و روز خوشی نداریم تا توانستند تلافی روزهای خوشمان را سرمان در آوردند!!! اما متاسفانه حال، بسیار حالمان خوبست، خدا بداد دوستانمان برسد مگر...


یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد....

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۲ اسفند ۹۳
  • ۰ نظر

امام على علیه السلام : 

پیروزى با احتیاط به دست مى آید ، و احتیاط ، با اندیشیدن و سنجیدن ، و اندیشیدن و سنجیدن با رازدارى .

نهج البلاغة : الحکمة48 .


س.ن: در فضای مجازی به این سخن برخوردم. ساعت هاست درگیرم با خودم؟!؟

و هیچ ....

یک حکایت اخلاقی

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۰ اسفند ۹۳
  • ۰ نظر

و گفته اند:

"پیرمرد که از تنگ دستی به فغان اومده بود رفت پیش حاکم شهر و بهش گفت  صد سکه میگیرم و تو شیش ماه  به خرت حرف زدن یاد میدم . حاکم سکه ها رو داد و خرش رو  با پیرمرد راهی کرد . زن  پیرمرد وقتی ماجرا رو فهمید شروع کرد به نصیحت کردن  که برو بگو اشتباه کردم و نمی تونم . آخه چطور میخوای به خر حرف زدن یاد بدی. پیرمرد نگاهی به زنش کرد و گفت تا شیش ماه دیگه یا  شاه می میره  یا من می میرم یا خر."


حالا دوستان محترم مدعی  شده اند دریای کاسپین را به شاخاب پارس متصل می کنند!!!
و بسطش بدید تو خیلی از تصمیماتی که در کشور گرفته میشود...

"سپیده" به یاد استاد هوشنگ ابتهاج

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۶ اسفند ۹۳
  • ۰ نظر

ایران ای سرای امید
بر بامت سپیده دمید
بنگر کزین ره پر خون
خورشیدی خجسته رسید

اگر چه دلها پر خون است
شکوه شادی افزون است
سپیده ما گلگون است، وای گلگون است
که دست دشمن در خون است
ای ایران غمت مرساد
جاویدان شکوه تو باد

راه ما، راه حق، راه بهروزی است
اتحاد، اتحاد، رمز پیروزی است
صلح و آزادی جاودانه در همه جهان خوش باد
یادگار خون عاشقان، ای بهار
ای بهار تازه جاودان در این چمن شکفته باد

هوشنگ ابتهاج(ه.الف.سایه)



دانلود آهنگ "سپیده"

صدا: استاد محمد رضا شجریان

آهنگ: استاد محمد رضا لطفی

شعر: استاد هوشنگ ابتهاج


س.ن: اثری بدین گونه بایستی هم ماندگار باشد، حرف ندارد، اصلا حرف دلست....