۴۷۹ مطلب با موضوع «خودنوشت‌ نگاری» ثبت شده است

گرامی داشت روز مبارزات دانشجویی

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۶ آذر ۹۶
  • ۱۴ نظر

روایت دکتر مصطفی چمران از وقایع 16 آذر 1332، چمران خود از دانشجویان دانشکده فنی بود:

«صبح شانزده آذر هنگام ورود به دانشگاه، دانشجویان متوجه تجهیزات فوق‌العاده سربازان و اوضاع غیرعادی اطراف دانشگاه شده وقوع حادثه‌ای را پیش‌بینی می‌کردند. نقشه پلید هیات حاکمه بر همه واضح بود و دانشجویان حتی‌الامکان سعی می‌کردند که به هیچ وجه بهانه‌ای به دست بهانه‌‌جویان ندهند، از این رو دانشجویان با کمال خونسردی و احتیاط به کلاس رفتند و سربازان به راهنمایی عده‌ای کارآگاه به راه افتادند. ساعت اول بدون حادثه مهمی گذشت و چون بهانه‌ای به دست آنان نیامد به داخل دانشکده‌ها هجوم آوردند. آن‌ها نقشه کشتن و شقه کردن دانشجویان را کشیده بودند و این دستور از مقامات بالاتری به آن‌ها داده شده بود. سرکردگان اجرای این دستور و کشتار ناجوانمردانه عده‌ای از گروهبانان و سربازان «دسته جانباز» بودند که اختصاصاً برای اجرای آن مأموریت در آن روز به دانشگاه اعزام شده بودند. در ساعت ۱۰ صبح دسته جانباز به همراه سربازان معمولی به دانشکده فنی رفتند. در این ساعت دانشجویان در سر کلاس‌های درس حاضر بودند و به خاطر شرایط ویژه دانشگاه و حضور گسترده نظامیان، از هر اقدامی که بوی اعتراض و تظاهرات دهد، اجتناب می‌کردند. هنگام حضور سربازان در دانشگاه و مقابل دانشکده فنی، دکتر سیاسی رئیس دانشگاه، مهندس خلیلی رئیس دانشکده فنی و دکتر عابدی معاون وی سعی کردند که با مذاکره نیروهای نظامی را از دانشکده فنی خارج کنند ولی توفیقی به دست نیاوردند و حتی دکتر سیاسی اظهار داشت که اینجا سربازان جانباز هستند و از مقامات بالا‌تر دستور می‌گیرند و از این جهت من قادر نیستم کاری انجام دهم. سربازان به دانشکده‌ها حمله کردند و بدین ترتیب سه تن از دانشجویان به نام‌های (مهدی شریعت‌رضوی، احمد قندچی و مصطفی بزرگ‌نیا) به شهادت رسیدند و ۲۷ نفر دیگر دستگیر و عده زیادی مجروح شدند.»(+)

س.ن:

نمی‌دانم دقیقاً طی این سال‌ها چه بر سر انجمن‌ها و تشکل‌های دانشجویی آورده‌اند که تصورشان این شده که 16 آذر روزی است برای دعوت از خواننده‌ها و داب‌اسمشرها و استنداپرها و جشن گرفتن این روز فرخنده که به نام دانشجویان نام‌گذاری شده است.  البته بماند که این انجمن‌ها و تشکل‌ها در دیگر ایام سال هم چندان خاصیتی ندارند و کلاً حیف از سیب‌زمینی که بخواهیم این‌ها را به سیب‌زمینی تشبیه کنیم. جداً این روز را به یکدیگر تبریک می‌گویید و جشن می‌گیرید؟! دانشجویید؟ ریلی؟ واقعاً؟ خدارا شکر عمر دانشجوئیم به این روزها قد نداد و نبودیم که این روزها را ببینیم.

اتل متل توتوله

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۵ آذر ۹۶
  • ۴۲ نظر

چند روز پیش جایی مهمان بودیم و مثل همیشه جمع بچه‌های قد و نیم‌قد جمع بود. از دور می‌دیدم که مشغول بازی «اتل متل توتوله گاو حسن چجوره» هستند. کمی که دقیق شدم شنیدم که دختر میزبان، که نقش رهبر بازی را داشت، شعر مورد اشاره را این‌ شکلی می‌خواند:

اتل متل توتوله

گاب حسن چجوره

نه شیر داره نه سینه

اوضاع ما همینه

و الخ...

پیش خودم فکر کردم دقیقاً ممکن است چه تغییر ژنتیکی‌ای در گاب‌های دهه‌ی هشتاد اتفاق افتاده باشد که پستان گاب در طول این سالیان به سینه‌ی گاب تبدیل شده باشد؟ چون تا جایی که یادم می‌آید و از خاطرات کودکی در ذهنم هست، گاب بیچاره فقط چندتایی پستان داشت. عمه‌ی مادر را خوب یادم است که از همان چند پستان، شیر می‌دوشید. حتی در کارتون هایدی یا دختری در مزرعه هم یادم است که از پستان گاب شیر می‌دوشیدند و نه از سینه‌اش. 

سوال سخت‌تر البته اینجاست که این وسط تکلیف شعر ایرج میرزا در کتاب‌های درسی چیست؟ ( مطمئن نیستم شعر ایرج‌ میرزا هنوز سرجایش هست یا نه. زمان ما که بود.) اگر آن زمان شعر ایرج میرزا را این شکلی می‌خواندیم که:

گویند مرا چو زاد مادر

"پستان" به دهان گرفتن آموخت

از این پس تکلیف چیست؟ چطور بخوانیمش؟ مثلاً بخوانیم:

گویند مرا چو زاد مادر

"سینه" به دهان گرفتن آموخت؟

یا حتی نه، پا فراتر بگذاریم و برای اینکه مشکل را به‌طور کلی برطرف کنیم و نگران حال آیندگان هم نباشیم، این شکلی بخوانیمش:

گویند مرا چو زاد مادر

"انگشت" به دهان گرفتن آموخت! 

البته اینکه چرا باید وقتی مادر فرزندش را به دنیا می‌آورد، به او انگشت به دهان گرفتن را هم آموزش بدهد، دیگر ربطی به من ندارد. من قصد دخالت در روابط مادری-فرزندی دیگران ندارم.


+در همین رابطه: بی‌حیاها

یک پست و چند حرف

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۳ آذر ۹۶
  • ۱۶ نظر
مورد اول:
چند وقت پیش جایی ماشین رو پارک کرده بودم و منتظر نشسته بودم داخل ماشین. بعد از چند دقیقه انتظار یک عدد ماشین پژوی نقره‌ای‌رنگ رو دیدم که ظاهراً چون جای پارک پیدا نکرده بود. (یا شاید چون دقیقاً توی مغازه روبرویی کار داشت! و دلش نمی‌خواست ده بیست متر جلوتر یا عقب‌تر ماشینش رو پارک کنه)  به صورت دوبل پارک کرد و رفت که به کارش برسه. مجدد بعد از چند دقیقه انتظار، شخصی رو دیدم که سوار بر ویلچر بود. و از اونجایی که پیاده‌روهای ما اصولاً بسیار استاندارد و خالی از چاله‌چوله و موانعی با هدف زیباسازی شهری هستند به اجبار از خایابان به‌عنوان محل آمد و شد استفاده می‌کرد. مسیرش رو ادامه داد تا رسید به اون پژوی نقره‌ای‌رنگ که دوبل پارک کرده بود و رفته بود که به کارش برسه. چراغ تازه سبز شده بود و ماشین‌ها همین‌طور پشت سرهم می‌اومدن و می‌رفتن. حیرون و مستأصل چشم دوخته بود به پژوی نقره‌ای‌رنگی که دوبل پارک کرده بود و به پیاده‌رویی که گویا اون و امثال اون رو جزء جامعه به حساب نمی‌آورد.
ضمن اینکه از خودم و هرچه انسان مثل خودم هست بدم میاد. روز معلولین گرامی باد.
مورد دوم:
الف- «ستاد ملی هماهنگی و پشتیبانی از تیم ملی فوتبال برای جام جهانی 2018 به ریاست سلطانی فر، وزیر ورزش تشکیل خواهد شد.» (وزارت فوتبال و ...)
ب-«پایان رقابت دسته ۸۵ کیلوگرم رقابتهای وزنه‌برداری قهرمانی 2017 جهان، کیانوش رستمی در حرکت دوضرب اوت کرد و علی میری با مجموع 348 مجموع هفتم شد.»
ج- «​​​​​​​​​​​طبق سندی که محمود صادقی نماینده تهران در مجلس منتشر کرده، حسین هدایتی معروف به عابربانک فوتبال و پرسپولیس "بیش از هزار میلیارد تومان" بدهی بانکی دارد!»(معادل بودجه سی سال باشگاه پرسپولیس!) کسی که یک دوره درخواست خرید باشگاه رو داشت و خوشبختانه موفق نشد.
 د- اتمام قرعه‌کشی جام‌جهانی، دعوا و استعفای سوری جناب مربی تیم ملی، دعوت فدراسیون استرالیا و آفریقای جنوب از وی، آشتی ملی، منت‌کشی رسانه‌های حامی استاد. همه قابل پیش‌بینی بود و الحمدلله به وقوع پیوست.
 ه- ماجرای روسری سر کردن مربی تایلند در مسابقات کبدی، با اخراج زهرا رحیم‌نژاد از فدراسیونی که همه از اقوام رئیس هستند (به جز ایشون که گویا صنمی با رئیس نداشتند.) الحمدلله ختم به خیر شد.
 و- «اتحادیه جهانی کشتی اعلام کرد: کمیته‌های حقوقی و اخلاق، موضوع شکست عمدی علیرضا کریمی را بررسی خواهند کرد تا نظر خود را به هیات رییسه UWW اعلام کنند.» ( تکذیبیه فدراسیون از ترس تعلیق، تمجید ارگان‌های داخلی جهت دیده شدن، نتیجه بازی نکردن با حریفان اسرائیلی گربه‌رقصانی است برای داخلی‌ها، بدون هیچ بازخورد جهانی! پس بیابید سن پرتقال فروش را.)
 ز- قبل از اینکه در وزارت ورزش را گل بگیریم، مدال طلای سهراب مرادی در دسته 94 کیلوگرم جهان رو هم تبریک عرض می‌کنم. سریع‌تر به روابط عمومی فدراسیون، وزارت کشور، هیئت دولت، مجلس، قوه قضاییه و ... خبر دهید که مراتب تبریک و تهنیت خود را در رسانه‌های دیداری و شنیداری به عمل آورند.
مورد سوم:
اگر اهل خواندن حکایت و قصه هستید کتاب جوامع‌الحکایات و لوامع‌الروایات جناب سدیدالدین محمد عوفی را پیدا کنید و بخوانید. خالی از لطف نیست. جوامع‌الحکایات درواقع یک مجموعه‌ی کامل از داستان‌های تاریخی و غیر تاریخی از ابتدای آفرینش تا قرن هفتم هجری است. نثر کتاب هم روان و گویاست. طوری که برای مخاطب عام کاملاً مناسب است.
مورد چهارم:
جناب آقای سیاووش کسرایی در منظومه آرش کمانگیر می‌فرماد:
پیرمرد، آرام و با لبخند،
کنده‌ای در کوره‌ی افسرده جان افکند.
چشم‌هایش در سیاهی‌های کومه جست‌وجو می‌کرد؛
زیر لب آهسته با خود گفت‌وگو می‌کرد:
«زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعله‌ها را هیمه سوزنده.
جنگل هستی تو، ای انسان!
جنگل، ای روییده‌ی آزاد،
بی‌دریغ افکنده روی کوه‌ها دامان،
آشیان‌ها بر سر انگشتان تو جاوید،
چشمه‌ها در سایبان‌های تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگر آتش ...
سر بلند و سبز باش، ای جنگل انسان!

در بیان گودزیلایان دهه‌هشتادی عهد قدیم

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۷ آذر ۹۶
  • ۲۳ نظر

روایت است از "خواجه پدرام‌الدّینِ‌ بنِ پندارالدّینِ بن حسّام‌الدّینِ سمرقندی" که روزی در راه همی‌رفت. پس در گذرگه بازار پیری را همراه جوانکی دهه‌هشتادی بدید. پیر پاره‌ای آجر در دست گرفته بودی و به آن خیره همی‌شده و گاه بر آن نقشی می‌کشید. و جوانک دهه‌هشتادی در گوشه‌ای دیگر ایستاده به آینه‌‌ای نگریسته و جوش‌های خویش می‌ترکانیدی. خواجه از احوال این دو در عجب آمد و با خود گفت باید بنشینم و ببینم عاقبت کار این دو چیست. که از گزند روزگار نتوان در امان بودن. و در گذشته نشستن و دید زدن زندگی دیگران رسمی جاافتاده و عادی بود. باری، خواجه بنشست و ساعتی در نگریست. تا آنکه آفتاب به میانه‌ی آسمان رسید. پس پیر رو به جوان کرد و گفت: «ای پسرک! برخیز و به دکّان شاطرساسان رو و قدری نان و گوشت بخر تا خوُریم.» جوان هیچ نگفت و به امرِ زشتِ جوش‌ترکانیِ خویش مشغول همی‌بود. پس دگر بار پیر با صدایی بلندتر بانگ برآورد که: « نادان! با تواَم! چرا خود را به کَری زنی؟ اصلاً بهر چه خیره شده‌ای در این آینه‌ی ...؟ با این صورت زشت‌روی و کَریه‌المَنظَر خیره شدن در آینه‌ات دیگر چیست؟ چگونه توانی چهره زشت خویش بینی و هیچ نگویی؟ و ابرو درهم نکنی؟ چون بحث به اینجا رسید جوانک که از دهه‌هشتادیان عهد قدیم بودی روی به پیر نموده و این بیت بخواند: 

«آنچه در آینه جوان بیند! 

پیر در خشت خام بیند.»

پس پیر خشت را به دیوار دیوار را به سر و و سر را به خشت کوبید و در افق اندر همی‌شد و جوانک به امر جوش‌ترکانی خویش مشغول همی. 

و چنین بودی که اولین ضربه‌ی مهلک را جوانان دهه‌هشتادیِ عهدِقدیم بر پیرانِ عهدِ قدیم وارد همی‌نمودند و "خواجه پدرام‌الدین بن پندارالدین بن حسام‌الدین سمرقندی" در همان حال آنان را به گودزیلایان ملقب بنمود. و می‌بینید که با گذشت از آن همه سال دهه‌هشتادیان را همچنان گوزیلایان خوانند.

ما از این داستان نتیجه می‌گیریم پیر بودن زیاد هم مزیت خاصی ندارد. و اصلاً مالی نیست. به خصوص در این دوران. 

چرا این شکلیه؟

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۳ آذر ۹۶
  • ۵۱ نظر
 دیروز روز کتابگردی بود. و می‌دونم که به همین بهونه خیلیا رفتن کتاب‌فروشی و در کنار جنبه‌های دیگه این کتابگردی یحتمل چندتایی هم کتاب خریدن.
دیروز یکی از سوالایی که برای اون جمع حاضر در کتابفروشی مطرح شده بود این بود که: «چرا فکر می‌کنیم در طول روز زمانی برای کتاب خوندن نداریم؟» چون وقتی از کسی می‌پرسی چرا کتاب نمی‌خونی 90 درصد مواقع جوابش اینه: وقت ندارم.
دارم فکر می‌کنم جوابای جالبی می‌شه از این سوال گرفت. با دو پیش‌ شرط، یک اینکه اگه این مطلب رو می‌خونین پس زحمت جواب دادن به سوال رو هم بکشید. و توی زمین و هوا ولش نکنین و برید. و شرط دیگه اینکه صادق باشید. (برا همین به صورت ناشناس هم می‌تونید کامنت بذارید.)
پس سوال‌مون اینه:  
«چرا فکر می‌کنیم در طول روز زمانی برای کتاب خوندن نداریم؟»

زلزله مثل یک سگ هاره که بعضیارو که سر راهش هست می‌گیره و تکه و پاره می‌کنه...

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۵ آبان ۹۶
  • ۲۳ نظر

یک:

بچه بودم. شش یا هفت سالم بود. یه برف خیلی سنگین اومده بود. شهرمون اون روزا هنوز گازکشی نشده بود. و چون راه‌ شهر بسته شده بود چند روزی بود که نفت هم به سختی پیدا می‌شد. مادر اجازه بیرون رفتن از خونه رو بهم نمی‌داد و گفته بود زیر کرسی بمونم که یک وقت سرما نخورم. سال پیش بچه یکی از همسایه‌ها بر اثر سرما مرده بود. منم حسابی ترسیده بودم. ترس مردن از سرماخوردگی برام یک ترس واقعی و زنده بود. و همین باعث شده بود به حرف مادر گوش کنم و از خونه خارج نشم. گاه‌به‎گاه سر و صداهای داخل کوچه رو می‌شنیدم. می‌دویدم لب پنجره، شیشه رو هاه! می‌کردم و بخار شیشه سر می‌خورد و می‌اومد پایین. خنکی دل‌انگیزی داشت. از داخل اون سوراخ کوچک به خوبی می‌تونستم کوچه رو ببینم. داخل کوچه زنا می‌رفتن و می‌اومدن. یکی برای یکی سوپ می‌برد و اون یکی نفت. یکی شلغم پخته بود و یکی نون. یکی رو فرستاده بودن خونه شمسی خانم که بچه‌اش سرباز بود و رفته بود بندر. مردا روی پشت بوم کمک هم‌دیگه برفارو پارو می‌کردن. برفا رو پارو می‌کردن که یک وقت سقف خونه‌ها پایین نیاد. یه سری از مرداهم برای خونه‌هایی که نفت و ذغال نداشتن نفت و ذغال می‌بردن. با اینکه بچه بودم ولی همون موقع خوب می‌فهمیدم. این بده بستونارو. این همدلیارو. این کنار هم بودنارو. می‌فهمیدم که دلیل این مهربونیا زمستونه و برفی که داره می‌باره. وقتی تابستون می‌اومد. دیگه زیاد از این خبرا نبود. هرکسی سر باغ و زمین خودش بود و به فکر زندگی خودش. این بود که از همون اول بهار دعا می‌کردم کاش دوباره زمستون بیاد. باز زمستون بیاد و همسایه روبرویی برامون شلغم بپزه و ما براش نفت ببریم. دعا می‌کردم برف بیاد تا باز بتونم مردای محل رو روی بوم خونه‌ها ببینم. بگذریم. قصد خاطره تعریف کردن ندارم. مقصود حرفم چیز دیگه‌ای بود. این روزا این شدتِ کینه‌ورزی و نفرت‌انگیزی تنِ من رو می‌لرزونه. اینکه می‌بینم حتی در موقع بحران هم‌ دیگه اون مردم مهربونِ 20 سال پیش نیستیم. اینکه می‌بینم چند روز (و حتی چند ساعت) بعد از یک حادثه دلخراش که دل خیلیارو لرزونده عده‌ای هستن که به دنبال مقصّر می‌گردن. اینکه فقط چند ساعت بعد از زلزله عکسایی رو می‌بینم که دست به دست می‌چرخن و حرفایی ردوبدل می‌شه. عده‌ای روحانی رو مقصر معرفی می‌دونن. عده‌ای مسکن مهر احمدی نژادی رو. عده‌ای سپاه و بسیج و مراسم اربعین و فلان و بهمان رو. راستش فکر می‌کردم چنین مصیبت بزرگ ملی‌ای با این حجم تلخی و غمِ بی‌پایان، لااقل باید فرصتی می‌شد تا برای لحظه‌ای هم‌دلی و کنار هم بودن رو تجربه کنیم. البته هنوز از صمیمِ قلب امیدوارم روزی برسه که ملت ما برای هم‌دلی نیازمند برف و زمستون و زلزله نباشن. امیدوارم روزی برسه که در گرمای تابستون بتونیم همدل باشیم و کنار هم. 


دو:

پنج دی سال 82، وقتی زلزله بم رخ داد. من تقریباً دوازده سیزده ساله بودم. دیدن صحنه گریه‌‌ی مادرا و پدرا. خونه‌هایی که جز خاک چیزی ازشون باقی نمونده بود. بچه‌هایی که خیلی‌هاشون یک شبه یتیم شده بودن. با این حال از معلما و بزرگ‌ترا می‌شنیدم که می‌گفتن این زلزله به سبب فلان گناه و بهمان گناه مردم بم رخ داده. اینا نشونه‌های عذاب و غضب خداست. انگار غم مرگ بیش از بیست هزار زن و کودک معصوم کافی نبود. انگار باید این آدما که یک شبه زندگی‌شون با خاک یکسان شده بود رو متهم هم می‌کردیم. باید خوب له‌شون می‌کردیم. درد و رنجِ بلا از یه طرف، درد و رنجِ بدنامی از طرفِ دیگه. ایوب نبی وقتی بلایای الهی از زمین و زمان بر سرش نازل شد. وقتی زن و فرزند خودش رو از دست داد. وقتی بیمار شد. مردم دورش رو گرفتن. گفتن این همه بلا بی‌دلیل نمی‌شه. یقیناً گناه بزرگی مرتکب شدی که خدا تو رو این شکلی عذاب می‌کنه. و بعد ایوب نبی رو از شهر بیرون کردن. به خاطر گناهی که نکرده بود.

راستش الآن و بعد از گذشت حدود چهارده سال از زلزله بم متعجب می‌شم وقتی می‌بینم هستن عده‌ای که پس از این حادثه مصیبت‌وار، همچنان تحلیل‌های نفرت‌انگیز چهارده سال قبل رو ارائه می‌کنن. نسلی که از اتفاق مدرسه رفته و دانشگاه رفته هستن. ولی باز دلیل این ضایعه غم‌انگیز رو به انواع و اقسام گناهان اهالی اون منطقه مرتبط می‌دونن. حتی وقتی از کودکای معصومی صحبت به میان میاد که در این دو حادثه جان‌شون را از دست دادن باز شانه بالا می‌اندازن و اظهار می‌کنن: "آتش گناه گناهکارا دامن بی‌گناها رو هم گرفت." عذرخواهی می‌کنم ولی تف به شرف نداشته‌ات. و خاک بر دهانت باد!

سه:

عنوان بریده‌ای است از فیلم «زندگی و دیگر هیچ» اثر عباس کیارستمی، این فیلم روایتی است از زلزله رودبار و منجیل در تابستان سال69.

چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار...

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۳ آبان ۹۶

حال من هیچ خوب نیست . حال هیچ یک از مردمان این گوشه از ایران . اینجا جایی است که خورشید دیرتر غروب می‌کند و مهربان‌تر است و منتظر مهربانی همه ایرانیان است. منتظر دست‌های یاری رسان شما 
حال هیچ یک از مردمان این گوشه از ایران خوب نیست. 
حال ما خوب نیست از ... 
ویرانی‌هایی که مانند روزهای جنگ گذر کردیم و مردم این گوشه از ایران آنقدر استوار هستند که دیوارهای همواره ترک خورده خانه‌هاشان بر شانه آنها تکیه می‌کند... از همه این‌ها که بگذریم.
از شما دوستان با توجه به اینکه مخاطب‌های بسیاری در فضای مجازی دارید و از همه دوستان ویلاگی و فضاهای مجازی‌تان خواهشمندم که آگاهی رسانی بفرمایید و کمک‌های جنسی خود را که می‌تواند شامل چادرهای مسافرتی - پتو - پوشاک گرم و تمیز - خوراکی‌های بسته بندی و کنسروی - خرما - کشمش - آب معدنی - محلول‌های ضد عفونی کننده دست ( برای شستشوی دست بدون آب ) باند و چسب زخم - شیشه شیر و شیر خشک و غذای کودک - بسته‌های نان - داروهای اضافه در خانه حتی داروهای ویتامینه  - چراغ قوه - کبریت و ملحفه تمیز و در صورت امکان ملحفه‌های یک بار مصرف و کالاهایی از این دست را به مراکز نیکوکاری شهرتان ( تاکید می‌کنم مراکز نیکوکاری و مردم نهاد) اهدا بفرمایید. 
و لطفاً در به اشتراک گذاشتن متن این پست در کوتاه‌ترین زمان ممکن اقدام فرمایید. دست‌های گرم و یاری‌رسان شما و همه عزیزان هم‌وطن یاری‌رسان را با فروتنی تمام می‌بوسم و امیدوارم که تا همیشه‌ها سقف خانه‌تان استوار و جان‌تان از همه آسیب‌های روزگار در امان لطف خداوند باشد. ( آمین) 


+همچنن می‌تونید به کمک این بنیاد خیریه کمک‌هاتون رو به دست مردم کرمانشاه برسونید.

+گاهی، یک کامنت خود بهتر و کارآمدتر از هر پستی است که شما بنویسید...(+

به این فکر می‌کنم که کمترین کاری که از ما جماعت بلاگر بر می‌آید همین است. بی‌خاصیت نباشیم.

رَواست گر من از این غصه خون بگریم، خون

سِزاست گر من از این غصه زار گریم، زار ...

خدایا خداوندا بارالها ما را بکش و بیامرز سپاس!

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۹ مهر ۹۶
  • ۲۱ نظر

و آورده‌اند که روزی هرزنامه‌بنویسی از تبارِ هرزنامه‌بنویسان (که نسل‌شان به حق مرام مردان روزگار منقرض باد.) صبح شنبه آفتاب هنوز از مشرق زمین سر برنیاورده در تلفراگ، شیخنا را پیام بدادی که: «یا شیخ! چه سری چه دمی عجب پایی! سر و رویت سبزه و قشنگ! نیست بالاتر از سبزه بودن رنگ! ای دلربا چند ثانیه‌ای مرا تحمل کن خوب در حال من تأمل کن.» پس شیخ گفت:«یا مرد! گوی تا بشنوم چیست درد تو؟» پاسخ بداد: «فدا! وب سایت دختری از نسل حوا مال شماس دگه؟ میشه اصل بدین؟!» شیخنا دهانش از تعجب به مثال دهان نهنگانِ قاتلِ دریایِ کارائیب باز بماند. پس گفت: «یا رفیق! اول آنکه گوی تا ببینم، با این حجم از ریش به بنده می‌خورد پسر باشم یا دختر؟ درثانی شما به دختر مردم در همان برخورد اول می‌گویی فدا؟ من که پیرمردی باشم فرتوت و عنقریب است که سر به بالین بگذارم و جان به جان آفرین تسلیم همی کنم به خاطر این جمله می‌خواستم پدرت را در بیاورم! پس سریع گوی که آیدی مرا از کجا یافته‌ای!» پاسخ داد: «کانال!» شیخ گفت: «و کانال را از کجا یافتی؟» پاسخ داد: «سایتتون!» پس این‌بار شیخ سیامک انصاری طور به دوربین خیره همی‌گشت و لحظاتی سکوت اختیار کرد تا به درستی نفسش جا بیاید. پس گفت: «باری، بگذریم. حال گوی که سوالت چیست؟ و از چه به این در آمده‌ای؟ آنهم شش صبح؟» پس پاسخ داد: «یا آقاگلا! بیا و نیکی کن و در دجله انداز و وبلاگ مرا که فلان در آن همی‌فروشم لینک کن!» شیخ گفت: «از چه این کنم که گویی؟» پاسخ داد: «از بهر رضای خلق! شما چنین کن تا من هم در پاسخ کانالت را در وبلاگ لینک همی‌کنم.» 

باری، شیخ هم درست است که همواره خنده روست و مهربان، ولیکن صبر و تحملی دارد، پس وی را گفت: «ممنان که موجبات شادی مارا در صبح شنبه فراهم همی‌نمودی اجرت با خداوند یزدان باشد!»(یزدان همسایه شیخ بود. اجرش را سپرد به خدای همسایه!) و سپس گزینه Delete & Block & Ghanone Kolte را در تلفراگ کلیک همی‌نمود و چای خویش که دیگر یخ کرده بود با حبه قندی بخورد.

نتیجه گیری:

ما از این داستان نتیجه می‌گیریم قبل از آنکه حرف بزنیم از قوه چشایی(قوه چشم‌ها) و مغزایی خویش کمک بگیریم. و ثانیاً نتیجه می‌گیریم وبلاگ برتر بیان شدن همچین آش دهان سوزی که نیست هیچ! گاهی موجبات دردسر نیز هست. و ثالثا نتیجه می‌گیریم اسپم هم می‌خواهیم بشویم یک اسپم خوب باشیم. و رابعاً نتیجه می‌گیریم صبح شنبه آن هم ساعت شش صبح اصلاً زمان خوبی برای پیام دادن به یک فرد غریبه نیست. و خامساً نتیجه می‌گیریم به یک فرد غریبه به یکباره نگویید فدا! شاید اعصاب نداشته باشد و بعد دیگر لا اله الا الله...بگذریم. (ولله مادر ما نیز ما را در خانه آقاگل صدا می‌کند. پدر که فقط حرفش را می‌زند و شما باید خود بفهمید منظورش شمائید. برادران هم که نگویم!)

+ ممنون از وبلاگ دختری از نسل حوا که اجازه نشر این مطلب را داد.