۴۷۹ مطلب با موضوع «خودنوشت‌ نگاری» ثبت شده است

آقاگل کانال دار شد :)

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۶ آذر ۹۴
  • ۸ نظر

 مثل هر روز نشسته بودیم کنار لبتاب همایونی و کف جفت پا را چسبانده بودیم به بخاری و همزمان چشممان به بازی استقلال بود و پشت سرهم  به صبایی ها فحش می دادیم که چرا گل نمیزنید دیگر تا دل ما خنک شود! :/ در همین  گیر و دار ور رفتن با لبتاب جان به یکباره خود را در کانالی بدیدم به اسم دوکلمه حرف حساب! با مدیریت آقاگل!!

خلاصه کلام، تصمیم دارم در کنار وبلاگ یک کانال هم داشته باشم.

البته با همان هدف که دوست داریم خوب خوانده شویم.

موضوع کانال تنها مطالب  ادبی است و شعر و داستان و گاه مطالب وبلاگیمان.

و از همین درگاه مجازی شما را به این کانال دعوت می نمائیم.

دوستان خود را نیز به کانال فرا بخوانید

با تشکر ویژه از همگی شما دوستان گل :)



دانشجویان خوابگاهی :)

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۶ آذر ۹۴
  • ۱۰ نظر

در وصف کلمه خوابگاه و دانشجویان خوابگاهی:

دیریینه شناسان ریشه این کلمه را از ترکیب دو واژه "خواب" و "گاه" دانسته اند و آنرا جایی گفته اند که گاه در آن خفتندی. و از آنچه که در کتب تاریخی برآید در گذشته کاروان سراهایی بود در دیار جابلغا که آنرا خوابگه گفتند و مشهور است که پادشاهان و دیپلمات های ولایت جابلسا در مذاکرات هسته ای در آن جا منزل کردی و گاه میخوابیدندی و از همین روی آنرا خوابگه می نامیدند.

و آنگونه که از کتاب دایرة المعارف دانشجویی برمی آید خوابگاه جایی است میان زمین و هوا و دور از دسترس موجودات زنده! که بصورت عموما و خصوصا اداره گردد. و گفته اند اگر بخواهید شبی در آنجا منزل کنید پول های گزاف از شما گیرند، و چون گاه به خواب روید کابوس ها به سراغتان درآیند! و از همین روست که آنرا خوابگاه گویند! دگر گفته ها و شنیده ها حاکی از آن است که خوابگاه اتاقک هایی است نمور با ابعاد 3*4  و سقف ها و دیوارهایی کاغذی! آنگونه که هیچ صوتی در اتاقک ها مخفی نماند ( مع الوصف مثال نقضی است برای ضرب المثل چهار دیواری اختیاری است!- توضیح از بنده نگارنده.) و گفته اند در هر اتاقک 5تا 8 نفر ساکن اند! ( قطعا تنها می توان ساکن بود وگرنه که هر حرکتی موجب فرو رفتن شست پای شما در دماغ فرد روبرویی می شود!- توضیح از بنده کمترین.)

باری، در همان کتاب به موجودات غریبه ای نیز اشاره شده است که شباهت بسیاری به زامب ها داشته و در این خوابگاه ها می زیند! ( عموما و خصوصا مگر می شود در خوابگاه زنده ماند! توضیح از بنده نگارنده.) من باب این موجودات، چنانچه از شواهد و قرائن برآید دارای یک سر و دو گوش و بدنی نحیف و لاغر اندام اند، چهره ای مظلوم دارند و غذایشان تخم مرغ است و گاه سیب زمینی! و آنان را دانشجویان خوابگاهی نامند.

 بیت:

چیست دانشجو بجز راز بقای تخم مرغ

در دلش هرگز نگیرد عشق جای تخم مرغ


همچو خورشیدی میان ابر پنهان گشته است

زرده در لای سفیده در ورای تخم مرغ

 

و آنگونه که از شواهد بر می آید این بخت برگشتگان همان هایی اند که از ولایت های شرقیه و غربیه قصد ز گهواره تا گور دانش بجوییدن کرده اند! از دگر ویژگی های این موجودات عجیب الخلقه این است که شب ها را بی هیچ علتی به بیداری گذرانند و روزها را نیز در محضر اساتید سپری کنند! از این رو شایع است که آنان را نه خواب است و نه خوراک! و این نحیفی نیز از همان روست. و گفته اند اوهامات بسیار بینند! این بنده نگارنده چند مدتی را در آنجا گذرانیده و خود به شخصه با این موجودات مواجه شده ام. 

بار اول موجودی را دیدم در هم شکسته با صورتی چروکیده و موهاییی مشوش چنانچه بیم آن می رفت با بادی فرو ریزد که در گوشه ای لم داده اشک از چشمانش سرازیر بود واین شعر همی خواند:


به خوابگاه بنگرم تنها تو بینم

به سلف ها بنگرم تنها تو بینم

به هرجا بنگرم بالا و پایین

نشان از قامت رعنا تو بینم!

و اینچنین دانستم که وی همان دانشجوی خوابگاهی است و  تو در بیت فوق قطعا چیزی جز ملک الموت نمی تواند باشد!


عکس خوابگاه کاشان.(متاسفانه عکس ها قابل انتشار نبود!:دی)

تف به این انسانیت!

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۵ آذر ۹۴
  • ۱۰ نظر
دخترکی چهار ساله رو در نظر بگیرید. اون قیافه معصوم رو در نظر بگیرید. اون چشم های اشک بار...
و پزشکی بی وجدان (حیف اسم پزشک الحق!)! که بویی از انسانیت نبرده. فقط به خاطر یک مشت پول بی ارزش.... (+)
تف به این انسانیت!
:((



کاشون که بودم یک خانه سالمندان و معلولین داشت به اسم گلابچی، خیلی وقت ها با بچه ها می رفتیم دیدن این عزیزان. یک سری سالمند در کنار بخش معلولین ذهنی حرکتی! اونجا یک پسری بود به اسم مهدی. دقیقا هم سن خود من بود حتی ماه تولدمون هم یکی بود. این آقا مهدی گل از هر لحاظی سالم بود. تنها مشکلی که داشت توی سن یک سالگی یک دکتر بی وجدان بهش واکسن اشتباه زده بود از کمر به پایین فلج بود. خونوادش هم از سن 15سالگی آورده بودنش اونجا. یادمه صدای خیلی خوبی هم داشت. برامون آواز می خوند هربار. یک گوشی هم داشت که توش سیم کارت نبود اما همیشه پیشش بود می گفت عصر داداشم بهم زنگ می زنه بریم خونمون! این رو که می گفت می سوختم. آتیش می گرفتم...
هعییی هربار که می رفتم اونجا آخر سر با چشم گریون میومدم بیرون...
تف به این انسانیت!
:((

توی شهر خودمون هم چند وقت پیش به خاطر داروی اشتباه یک دکتر و پرستار یک بیمار فوت کرد. دکتر جان هم فرمودند بنده بیمه مسئولیت هستم! اشکالی نداره!!! ههه...
تف به این انسانیت!
:((

دست آخر هم می دونم می دونم می دونم اظهار هم دردی مون خوبه، ناراحتیمون خوبه، این عذاب وجدان داشتنمون خوبه، اما کاش، کاش، کاش این ناراحتیمون باعث بشه همچین آدم هایی نباشیم...
تف به این انسانیت!
:((

س.ن: قلبم درد میکنه...

حالا کافی بود تو برنامه کودک به فلانجا آبادی ها توهین می شد چها که نمیکردند.
تف به این انسانیت...!
:((
تلخ ترین حادثه اینه نه صدامونو کسی میشنوه نه از دستمون کاری بر میاد.
:((
تف به این انسانیت!

به احترامتان سر فرود می آوریم...

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۲ آذر ۹۴
  • ۵ نظر





یکی از گفته هایی که همیشه در مورد معلولین نقل می شود این است:

معلولیت محدودیت نیست.


مطمئنن هرگز هیچکدام از ما این رنج را درک نمی کنیم. و هرگز درک نخواهیم کرد بزرگی قلب این بزرگان را و بلندای نگاهشان را. که به راستی "عظمت در نگاهشان است و نه در آنچه بدان می نگرند."




وقتی زمین خورده ها بر می خیزند.!

آسمان به احترام آن ها سر خم می کند.....


دوازدهم آذر روز جهانی معلولین گرامی باد.

م ش

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۸ آذر ۹۴
  • ۵ نظر

دادگاه این ب ز عزیز دوست داشتنی هم خود داستانی شده در زمره داستان های رابین هود!

گویی نبرد ظالم و مظلومه. البته اینکه چه کسی ظالم هست و چه کسی مظلوم! چه کسی داروغه است و چه کسی نقش خرسک چاق را بازی می کند؟


نه به نظر در کل مثال جالبی نبود.

یک مثال زیباتر همین م ش قدیم خودمان بود. همان که کارمند ساده اداره ثبت احوال شیراز بود و از همان اول اول اشتباهی بود.




بسیار مشتاقم که دادگاه ب ز عزیز دوست داشتنی با همه چندین کیلو پرونده ودفاعیاتش به پایان برسد و نام برده در جلسه آخر از جا برخاسته و بگوید:


من یک اشتباهی بودم، من فقط یک کارمند ثبت احوال بودم. من ساده بودم! حالا من مانده ام و تناقض این همه اشتباه دیگران و بازیگوشی های خودم!




دست آخر باز یادی از چند بیت:

بیتی در ذهنم نیست، ولی مضمون بیت این بود که آخه آقاگل عزیزدل، قربان قد و بالای رعنات تو رو چه به این چیز ها؟

بیا برو بشین درستو بخون، 

ها بارکلا.

آفرین گل پسر!


دور دنیا در24ساعت

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۳ آبان ۹۴
  • ۳ نظر

روز سه شنبه هفته پیش بود که اطلاع دادند شنبه امتحان هست و بخواهی نخواهی باید کرمان باشی.

و سفرمون از روز جمعه عصر شروع شد.

یک رفت و برگشت 24ساعته اون هم با من چغر (شایم چقر!) بد اتبوس! که حتی پلک هام توی اتبوس به هم نمیاد.

حالا تصور کنید سر صبح هنوز نگهبان محترم کرکره دانشکده رو بالا نداده بود که با قیافه بنده مواجه شد. قیافه ای پریشان و مشوش، کوله ای بر پشت، کاپشنی در دست، موهایی ژولیده (و چه بسا پولیده! حتی) و چشمانی که از درد بی خوابی پف کرده و قرمز شده بود.

حالا کارت دانشجویی هم نداریم که نداریم!

یک نگاهی می اندازد و از بالا به پایین وراندازم می کند.

-بله؟

-خسته نباشید. (به این امید بودم که با همین جمله قضیه ختم به خیر شود.)

- همچنین. کارت دانشجویی لطفا

- (در حالی که سوت می زنم و اسرار دارم که وارد شوم) همراهم نیست متاسفانه.

- دانشجویید؟ تاحالا ندیدمتون؟

-دل به دل راه داره!

گویی اسم شب را گفته ام! آن چهره عبوس و زمخت در کسری از ثانیه به یک چهره خندان تبدیل می شود.


صحنه دوم سر جلسه امتحان:

بچه ها یک به یک تسلیت می گویند و تا جایی که اسلام دست و پایمان را نبسته باشد دست و روبوسی می کنیم! نشسته ایم و منتظر که استاد گرام وارد می شود. و باز همان قضیه قیافه و پریشان حالی این بنده نگارنده.

- شماهم سمینار داشتید؟

-بله استاد. 

- مطمئنید؟ من چهره شمارو به خاطر نمیارم؟ (سه تا درس با ایشون داشتم! دست بر قضا دوتاش رو ماکس شدما! بماند.)

یک نگاه عاقل اندر صفیه استادمئابانه و دست آخار دستور صادره از جانب ایشون!

-پاشو برو اون جلو بشین! (در کل دوران دانشجویی هیچ وقت تقلب نکردم! هیچ وقت. بنا به دلایلی مشخص.)


از قضیه نهار خوردن و دیدار حضرت استادی گرام و رفتن به کتابخونه و سرکی به خوابگاه کشیدن که بگزریم میرسیم به الآن که این بنده نگارنده دارم می نگاریم! (جمله بندی رو حال کنین خدایی!) و میرسیم به ادامه ماجرا که این بنده نگارنده ساعتی دیگه باز سوار بر اتبوس در دل شب باید قدم بزنم و پاسداری بدم! و خدا خدا کنم مآمورین گشت بین راه با آن سگ های مخوف وحشت آورشون وسط راه از اتوبوس پیاده ام نکنند که یقینا یا کار دست آن ها خواهم داد و یا خودم.!

همه این ها بهه کنار فقط به روز یکشنبه فکر می کنم! آخ که خوابم میادا!



(خیلی وقت بود خاطره ننوشته بودم. :) )

قند پارسی و چند روایت معتبر!

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۶ مهر ۹۴
  • ۶ نظر

مدیر عامل شرکت ارتباطات زیرساخت در ترکیه از کیفیت خوب سرویس اینترنت

 با ظرفیت بالا و ترابیت کردن سرعت اینترنت در ایران سخن گفت!


آقاگل: الحمدالله که مشکل ترابیت ما نیز حل شد و زین پس میتوانیم با خیال راحت ترابیت کنیم!
اما اینکه کی فکری به حال این زبان فارسی مادر مرده خواهد شد!!! خدا داند....



البته بماند که پس از اظهار نظرهای این دوست گرام!  ترابیتمان که درست نشد هیچ ظاهرا به بیت بیت کردن افتاده ایم!!!!

نمیدونم چی...

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۶ مهر ۹۴
  • ۹ نظر

تو این جند وقته بیش از هرچیزی به کودک درونم ظلم شد، اینقدر کم محلی بهش شده بود که امروز وقتی دیدمش دلم بحالش سوخت.ه شدت لاغر شده بود ، کز کرده بود کنج دیوار و زانو غم بقل گرفته بود. رفتم و کنارش زانو زدم و نشستم. یک غم خاصی رو توی چشماش می شد دید. انگار کمی گریه کرده بود. دستی به موهای فرفریش کشیدم.

"سلام نوش آذر گل گلاب.

چطوری؟

نبینم زانو غم بغل گرفته باشی پسر؟"

- ولم کن، برو پی کارت. نمیخوام دیگه...

+چته گل پسر چرا گریه می کنی؟

بغلش می کنم، بدنش به قدری کوچیک و نحیف شده که انگار یک عروسک توی بقلمه، دستاش سرد سرده و حتی نای بلند شدن هم نداره.

+ پسرکم؟ با بابایی قهری؟ بابایی دوست داره عزیز دلم. تا وقتی من هستم نباید غصه بخوری گلکم. 

سرش رو میبوسم و محکم تو بغلم نگهش می دارم و موهای فرفریش رو نوازش می کنم. بی اختیار شروع می کنم به اشک ریختن. یه نگاهم به اونه و نگاه دیگه ام به قاب عکس روبرو. قاب عکسی که این روزها بدجور کدر و بدرنگ شده. انگاری یک نفر به عمد یک سطل رنگ رو پاشیده روی بوم زندگیم. اون قبلنا خیلی دوستش داشتم عاشقش بودم اصلا گذاشته بودمش جلوی روم که همیشه ببینمش اما این روزها هر وقت می بینمش حالم بهم میخوره ازش،دلم میخواد آتیشش بزنم . زیر پا لهش کنم و با قیچی حسابی از خجالتش....

با خودم می گم "لعنت به این زندگی کثیف! لعنت...."

-بابایی؟ 

-بابایی؟!

-بابا جون؟

-بابایی!

یکباره انگار از درون آتیش می گیرم، چشم هام به شدت می سوزه.

 نوش آذره که نشسته روبروم و هاج و واج نگاهم می کنه.

+بله باباجون؟

-چرا گریه کردی باز؟ به خاطر من بود؟

+نه پسرگلم. تو آدم بزرگارو نمیشناسی. اینجوری نگاهشون نکن دلشون کوچیکه. درسته بعضی وقتا گند دماغ میشن درسته بعضی وقتا از کوره در می رن، بعضی وقتا دروغ می گند و به خاطر یه چیز کوچیک دعوا و جر و بحثشون می شه. ولی دلشون کوچیکه. اینقدر کوچیک که اشکاشون دیگه توش جا نمی شه و میزنه بیرون! ما آدم بزرگا خیلی عجیب غریب هستیم...

آه...

+ دوست دارم پسرکم. بیا بقل بابایی.

باید بودید و قیافه عجیب و غریبش رو می دیدید. یک جوری بهم خیره شده بود انگاری موجود فضایی دیده. دوباره محکم بغلش کردم و دستی به موهاش کشیدم.

+یه بوس بده بابا، میخوای بریم پارک؟

-آره بریم، راستی یادته گفتی اگه بچه خوبی باشی برات بستنی پیچ پیچی میخرم؟

+ آره بابایی، بیا بریم پارک. هم بستنی می خرم برات هم کلی باهم بازی می کنیم. قربون پسر گلم.

باز توی فکر فرو رفتم، چرا اینطوری شد؟ چه حلقه ای این وسط گم شد؟ چرا این روزا زندگی بی اهمیت شده برام ، چرا حوصله کودک درونم رو نداشتم؟ کاش یه روزی توی تقویم به اسم کودک درون داشتیم....

.

شاید به مناسبت روز جهانی کودک،

 تقدیم به همه آدم بزرگا وقتی که کودک بودند...

.



س.ن: بعد از اینکه پست رو نیمه نوشت رها کردم سری به حافظ زدم، این بیت اومد:


در این بازار گر سودی است با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی