- آقاگل
- سه شنبه ۱۴ مهر ۹۴
- ۱۶ نظر
دیشب میهمان پدر بزرگ مهربانمان بودیم ( الحمدالله این چندوقت حال و احوالش خیلی بهتر است.) و از آنجایی که حوصله مان سر رفته بود سرکی به دنیای صدا و سیمای گرامی کشیدیم!
در اینکه صدا و سیما نقش مهمی در سرانه مطالعه بنده ایفا کرده شکی نیست! ( هر وقت کسی تلوزیون را روشن می کرد من به اتاقم میرفتم و کتابی مطالعه می کردم. ) دستشان هم درد نکند. از اینکه بگذریم می رسیم به
شرح حادثه از زبان جناب آقاگل:
برنامه ای است به نام جیوه؟ ( شاید هم منیزیم! یا وانادیم! امان از این ذهن: دی ) مهمان برنامه کارگردان فیلم شکارچی شنبه است جناب پرویز شیخ طادی ( تشکر از جناب آقای گوگل و سرکار خانم ویکی پدیا! ) که حرفی زدند بسیار جالب اندر احوالات مردم ایران! : " ما دیر فهمیم؟!".
پایان شرح حادثه.
حال می رسیم به تحلیل عقلک معیوبمان:
هرجور حساب می کنم باید این کلمه را قاب گرفت و زد سردر وزارت کشور!، ما دیر فهمیم. همین.
دیرفهم بودن مرض عمده مردم ماست. می گذاریم کار که از کار گذشت تازه یادمان می افتد که ای وای باید فلان کار را می کردیم! و بعد طبق ضرب المثل معروف که ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است! ( من مخالفم! چون قطعا خواهد مرد.) پیش خودمون می گیم خب الآن انجامش بدیم! جلو ضرر رو هر وقت بگیری ضرر نداره!
مثال بارز این دیرفهمی ها :
تا چندسال پیش میگفتیم: "یکی خوبه دوتا بسه! " بعد دیرفهمیدیم چی شده ! بعدهم که فهمیدیم گفتیم : "نه کمتر از هفتا دیگه اصلا!" ( غیر دیر فهمی به از اینور بوم یا اونور بوم افتادنم عادتی دیرینه داریم!)
یا اینکه گفتیم "تحریم؟!! هههه کاغذ پاره است بابا! " ( هه هه هه وووو ) بعد دیرفهمیدیم! بعدهم که فهمیدیم گفتیم "بیا اصلا ما تاسیسات میخوایم چیکار؟ آب سنگین اصلا اخه بده! برا معده ضرر داره هضم نمی شه آب سنگین! "
یا اومدیم فرهنگ "طلاق چیز بدی است" رو رواج دادیم برگشتیم دیدیم ای دل غافل دیر فهمیدیم که!!! جوونا بیشتر از ازدواج ترسیدن تازه! و این شد که "مهم ترین عامل طلاق شد ازدواج!"
خلاصه که ما دیر می فهمیم. ( حالا باز خدارو شکر که می فهمیما! باز ناشکر نباشیم!)
و البته امیدوارم دیر نفهمیده باشیم که دیر می فهمیم. ( دیر فهمیدن بهتر از هرگز نفهمیدن است...)
مدرسه که می رفتیم زنگ های انشاء زنگ عزا بود. همیشه دلهره داشتم معلم مهربانش ( شاید! درست در ذهنم نیست!) اسم مرا صدا بزند "آقاگل پاشو بیا انشاتو بخون!!!!". انشاهایی که هربار به خاطرش ده برگه را خط خطی می کردم! پاره می کردم! مچاله می کردم و دست آخرهم باز راضی نمی شدم.
حال این روزهاهم به همین درد دچار شده ام. می نویسم و پاک می کنم می نویسم و پاک می کنم و باز و باز و باز....
اصلا گیرم بخواهم بنویسم!؟ خب از چه بنویسم؟
از بداخلاقی های فرهنگی این روزهای شبکه های مجازی؟ از گروه هایی که مثل قارچ رشد می کنند و شب می خوابی و صبح که بلند می شی باز یک گروه جدید! باز یک آدم جدید که گویا سودای مجلس و سیاست در سر دارد! و ذهنی که هاج و واج می ماند که چطور این همه شماره ( نه نه فکر بد نکن ان شالله که گربه بوده برادر من).
و باز بنویسم از بداخلاقی فرهنگی فضای مجازی، از ویروس های زنده و الاف که روزهاست شور را از مزه برده اند! و باز ذهنی که هاج و واج می ماند که چطور می توانند با زندگی دوست وبلاگی خود بازی کنند؟ تهمت ناروا بزنند؟ اعصاب جمعی را .... ( اعصابت خرابه ها برادر من! برو آب قند بخور خوب می شی!)
یا بنویسم از حادثه حجاجی که رفتند و گرد خدا گردیدند و یادشان رفت بازگشت را؟ از ظالم و مظلوم؟ اصلا چه دارم که بگویم؟ جز اینکه در دل فریاد برآورم : " لعن الله امه اسس اساس ظلم و الجور". و طلب شفای عاجل کنم از پروردگار برای بی بصیرتان قلاب به دست که عادت کرده اند در هر جوی گل آلودی قلاب بیاندازند؟ و طلب بصیرت برای قاطی کنندگان معنی دوغ و دوشاب!!! ( ول کن برادر من ول کن....)
البته چیزهای خوب هم برای نوشتن دارم، مثل شروع مدرسه ها و دانشگاه ها، مثل تبریک گفتن به ترم صفریانی که هنوز ترم شروع نشده اسباب خنده ما را فراهم کرده اند! و در جدیدترین نمونه کلاس و گروه و دانشکده ها رو باهم اشتباه گرفته و گیج و سر درگم بنشیند به غرغر کردن که امروزهم کلاسمان تشکیل نشد!!!
( - نه
باز نشد که بشود! پاکش کنم!)
(+ ای خدا! باز شروع کرد. )
( - خب چیکار کنم؟ خوشم نمیاد ازش؟)
( + به ....، هر غل....)
( - اعصاب تو از من داغونتره ها؟)
( + ولم کن، برو هر غل...)
( - باشه، باشه میزارم همینجوری بمونه. خوبه؟)
(+ میگم پاشو برو هزار و یک کار بیخودی دارم!)
( - باشه بابا رفتم. بیگانه جدا دوست جدا...)
س.ن: عکس هم مثل مطالب کاملا نامربوط!!!!
به نقل از یک دبیر ادبیات:
این روزها بد جوری از این نسل جدید درمانده شده ام!!
سالها ی پیش وقتی به درس لیلی و مجنون می رسیدم و با حسی شاعرانه داستان این دو دلداده را تعریف میکردم قطره اشکی از چشم دانش آموزی جاری میشد...
یا به مرگ سهراب که میرسیدم همیشه اندوه وصف نشدنی را در چهره ی دانش آموزانم میدیدم .
همیشه قبل از عید اگر برای فراش مدرسه از بچه ها عیدی طلب میکردم خیلی ها داوطلب بودند و خودشان پیش قدم....
و امسال وقتی عیدی برای پیرمرد خدمتگزار خواستم تازه بعد از یک سخنرانی جگر سوز و جگر دوز هیچ کس حتی دستی بلند نکرد...
وقتی به مرگ سهراب رسیدم یکی از آخر کلاس فریاد زد چه احمقانه چرا رستم خودش را به سهراب معرفی نکرد که این اتفاق نیفتد و نه تنها بچه ها ناراحت نشدند که رستم بیچاره و سهراب به نادانی و حماقت هم نسبت داده شد
وقتی شعر لیلی و مجنون را با اشتیاق در کلاس خواندم و از جنون مجنون از فراق لیلی گفتم
یکی پرسید لیلی خیلی قشنگ بود؟
گفتم از دیده ی مجنون بله ولی دختری سیاه چهره بود و زیبایی نداشت.
این بار نه یک نفر که کل کلاس روان شناسانه به این نتیجه رسیدند که قیس بنی عامر از اول دیوانه بوده عقل درست حسابی نداشته که عاشق یک دختر زشت شده،
تازه به خاطر او سر به بیابان هم گذاشته.....
خلاصه گیج و مات از کلاس درس بیرون آمدم و ماندم که باید به این نسل جدید چه درسی داد که به تمسخر نگیرند و بدون فکر قضاوت نکنند....
ماندم که این نسل کجا می خواهند صبوری و از خود گذشتگی را بیاموزند..
.....نسلی که از جان گذشتن در راه عشق برایشان نامفهوم،
کمک به همنوع برایشان بی اهمیت،
مرگ پسر به دست پدر از نوع حماقت است....
امروز به این نتیجه رسیدم که باید پدر مادر های جوان که بچه های کوچک دارند از همین الان جایی در خانه سالمندان برای خودشان رزرو کنند.
این نسل تنها آباد کننده خانه سالمندان خواهند بود.
هشتک تلگرام وارده
چند روز پیش، طبق معمول راس ساعت پنج منتظر شاگرد جان بودیم که تشریف بیاورند. و البته که به دلیل خستگی ناشی از شب بیداری اجباری ( البته اجباری دلچسب :) ) از ته دل دعا می کردم نیاد! خلاصه که طبق ساعت همایونی لبتاب همایونی ساعت پنج شد و شاگرد جان نیامد! ماهم از خدا خواسته خوابیدیم!
در بین خواب حس کردم کسی به شدت بنده را صدا می زند، برخواستیم و دیدیم مادر جان می فرمایند شاگرد جان دم در منتظرته!
بهش گفتم شاگردجان پس چرا دیر کردی برادر من؟
نیم نگاهی به گوشیش انداخت و با حالتی مغموم گفت:" آره، استاد همایونی حق داری پنج دقیقه تاخیر داشتم امروز!!!"
( حالا من گیج و خواب زده که خدا چطوری من در عرض پنج دقیقه بیش از یک ساعت خوابیدم! و چطور اینقدر خوابم عمیق شد!!!)
خلاصه که دو ساعتی با شاگردجان سر کردیم و درس همی دادیم تا شاگرد جان برفت!
و ما همچنان در این فکر که خدایا پس قانون نسبیت انیشتین واقعا کار میکنه یعنی؟
یعنی ممکنه من با سرعت نور خوابیده باشم؟
تا اینکه چشممان به ساعت همایونی لبتاب همایونی خورد که درست یک ساعت جلو بود!
حالا از اونروز به بعد نمی دونم چرا هر بار ساعتش رو تنظیم می کنم باز با عجله میره! الآن دوباره نیم ساعت جلو افتاده!
س.ن: باید یک کتاب بنویسیم با اسم ما و لبتاب همایونیمان! می نویسیم تا بخوانید هرچند....
ساعتی از ظهر می گذرد که پدر گرامی مان آیند و باز قصه تکراری بیماری پدر بزرگ جانمان. اصلا هر وقت می گوید بیا برویم خانه شان بدنم شل می شود، دست و دلم می لرزد. می شکنم. فرو می ریزم. له می شوم. ( دریغ و درد از عمرم.... – آهنگ ) می شوم همان پسرک چند ساله شاگرد مغازه نجاری اش. کودکی بازیگوش بین چوب و تخته و پدربزرگی که عرق از گریبانش سرازیر شده و میخی را با شدت تمام در چوبی فرو می کند. می شوم پسرکی که روزهایی که پیرمرد نبود دلش می گرفت ( با تو وفا کردم تا به تنم جان بود - آهنگ) و تا شب از خانه بیرون نمی رفت تا پدر بزرگش برگردد. می شوم پسرکی که از دستانش( گل سنگم گل سنگم چی بگم از دل تنگم - آهنگ) بیسکویت ساقه طلایی همیشگی اش را می قاپد و فرار می کند...
میشوم پسرکی که چون پدر بزرگش مزد پنجاه تومانی روزانه اش را ندارد که بدهد ( بی تو پرپر می شم دوروزه - آهنگ) تا یک هفته مغازه اش نمی رود تا پیرمرد این روزها کمر خم کند و ببوسدش و بقلی گردو به او هدیه کند!
می شوم پسرکی با یک بقل خاطره گرد گرفته ( نتابی سردم و بی رنگم - آهنگ) از پیرمرد نجار و دلم می گیرد و اشک ها امانم را می برد...
می شوم پسرکی که تاب دیدن ناتوانی یک پیرمرد را ندارد و همین است که وقتی پیرمرد تلاش می کند برای رسیدن به لیوان آب آن طرف اتاق سکوت می کند خودش را به خواب می زند ( مثل آفتاب اگه بر من نتابی - آهنگ) تا پیرمرد باورش بشود هنوز هم می یتواند از پس کارهایش برآید و وقتی پیرمرد لیوان آب را سر می کشد، خدایا چه لذتی بیشتر از این! باز می شوم همان پسرک شیطان در مغازه اش! بالا پایین می پرم با تکه ای چوب و یک سوهان شمشیر می سازم می افتم به جان بدی ها! و بعد خودم بد می شوم، اینقدر بد که فریاد کودک همسابه به هوا می رود و صدای گریه اش..... و بعد حتما کتک خوردن از دست پدر و بعدهم پدر بزرگ و بعد گریه ها و حق حق های ناتمام کودکانه ام همراه با یک حس لذت دوست داشتنی که حق کودک همسایه را کف دستش گذاشته ام....
خدایا شکر به خاطر سلامتی ات....
عشق رسوایی محض است که حاشا نشود
عاشقی با اگر و شاید و اما نشود
شرط اول قدم آن است که مجنون باشیم
هر کسی در به در خانه ی لیلا نشود
دیر اگر راه بیافتیم، به یوسف نرسیم
سر بازار کسی منتظر ما نشود
لذت عشق به این حس بلا تکلیفی ست
لطف تو شامل حالم بشود یا نشود؟
من فقط روبروی گنبد تو خم شده ام
کمرم غیر در خانه ی تو تا نشود
هر قدر هم بشود دور ضریح تو شلوغ
من ندیدم که بیاید کسی و جا نشود
بین زوار که باشم به تو نزدیکترم
قطره هیچ است اگر وصل به دریا نشود
امن تر از حرمت نیست، همان بهتر که
کودک گمشده در صحن تو پیدا نشود
بهتر این است که عاشق دم پابوسی تو
نفس آخر خود را بکشد پا نشود
دردهایم به تو نزدیک ترم کرده، طبیب
حرفم این است که یک وقت مداوا نشود!
من دخیل دل خود را به تو طوری بستم
که به این راحتی آقا گره اش وا نشود
بارها حاجتی آورده ام و هر بارش
پاسخی آمده از سمت تو، الّا: نشود!
امتحان کردم و دیدم که میان حرمت
هیچ ذکری قسم حضرت زهرا نشود
آخرش بی برو برگرد مرا خواهی کشت
عاشقی با اگر و شاید و اما نشود