۱۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خود نوشت نگاری» ثبت شده است

با خود و طبیعت خود چه کنیم؟!

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۸ تیر ۹۶
  • ۲۶ نظر


این عکس برای من خیلی دردناکه، عکس متعلق به شهری است که روزی زیبا بود. نزدیک مکان قابل رویت در عکس کانون پرورشی فکری کودکان بود.(هنوز هم هست البته.) پاتوق کودکی ما. از وقتی خوندن و نوشتن رو یاد گرفتیم روزهای زوج هفته که می‌رسید اونجا افتاده بودیم. (روزهای فرد مخصوص دخترها بود.) پایین مرکز یک محوطه جنگلی بود. با کلی درخت بید و گردو. و جوی آبی که از وسط اون درخت‌ها می‌گذشت. با کمی شانس و صبر و حوصله می‌تونستی انواع جانورهارو اونجا ببینی. از خرگوش تا روباه و بلبل و حتی مار و لاکپشت. غورباقه‌های زیادی هم داشت. مربی کانون اسمش آقای امینی بود. الآن چند سالیه که بازنشست شده و دست برقضا از همسایه‌های ماست. که البته با خورشید خانم ما نسبتی نداره و فقط شباهت فامیلیه. (این رو گفتم تا به واسطه‌اش به ایشون به خاطر چاپ اثرشون توی نشریه چلچراغ تبریک بگم و براشون آرزوی موفقیت کنم._ توضیح از بنده نگارنده)
می‌گفتم، بچگی ما توی اون محوطه و جنگل بزرگش گذشت.(برای ما یک مشت بچه، همون تعداد درخت مثل یک جنگل بزرگ بود. جنگلی از جنس جنگل شنل قرمزی و هفت کوتوله!) روزها آقای امینی بهمون می‌گفت بشینید و به صدای طبیعت گوش کنید. و بعد از صداها و دیده‌هاتون بنویسید. گرچه این بنده نگارنده از همون دوران استعدادی در نوشتن نداشتم ولیکن از این تفریح لذت زیادی می‌بردم. نشستن و گوش دادن به صدای پرنده‌ها و قورباغه‌ها.(در زبان محلی به قورباغه بَغورَک می‌گیم) و گاهی دیدن خرگوشک یا روباهکی. بسیار لذت بخش بود. اما گذشت و روز به روز ما بزرگ شدیم و اون جنگل روز به روز کوچک و کوچکتر شد. تا همین چندسال پیش که جنگل تقریباً نابود شد. شهردار وقت که در نتیجه شامورتی بازی‌های "هشت سال دفاع مقدس دو" به این مقام رسیده بود طرحی داد مبنی بر بستن بندی بر روی اون جوی آب و قطع برخی درختان و ساخت یک دریاچه مصنوعی و پارک زیبا برای شهر! و نتیجه اینکه بر اثر یک بی تدبیری تا مردم بخواهند خبر شوند بیشتر درخت‌ها بریده شد. و وقتی جلوی قطع درختان گرفته شد در زمستان و بهار همان سال دیگر درخت‌ها نیز به زیر آب رفتند و رفته رفته خشک شدند. و حالا و پس از گذشت 6 سال اون جنگل طبیعی جای خودش رو با یک پارک غیرطبیعی و یک دریاچه غیرطبیعی عوض کرده و گرچه مسافران بسیاری روزهای تعطیل دست یکدیگر رو می‌گیرند و می‌روند در محوطه پارک جوج و نوشابه می‌زنند و پوسته‌های تخمه و پفک خود را در دریاچه می‌ریزند و ذوق می‌کنند از اینکه سوار قایق می‌شوند. و سلفی می‌گیرند برای اینستاقرام شان! ولی دیگه از اون منطقه صدای طبیعت نمی‌شنوید. دیگه غورباقه‌ای در اون جوی آب نیست. دیگه سال‌هاست خرگوشی در شهر ما زندگی نمی‌کنه. دیگه روباهی هم نیست. در عوض اون جنگل قدیمی پر شده از شغال‌های مصرف کننده مواد. و شب‌ها به جای اینکه از بین درختا بوی طبیعت رو استشمام کنید. با کمی صبر و حوصله می‌تونید بوی مصرف مواد افیونی رو به راحتی حس کنید. 

س.ن: این پست در ادامه پست دکتر میم و به بهونه پست ایشون نوشته شده. پس در ادامه این پست پست ایشون رو بخونید و بعد به قول دوستی سر را به میز، میز را به دیوار و هر سه را به هم بکوبید. همین.

خارج از پست:

 18تیر سالگرد مرد خوبی است که برای ما قصه‌های خوب می‌گفت. یادش گرامی.

یاعلی

چند سوال در رابطه با فرهنگ

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۹ تیر ۹۶
  • ۳۳ نظر


- به نظرتون اصلاً کلمه فرهنگ چه معنا و مفهومی داره؟ 
- وقتی بهتون میگن فرهنگ یاد چه چیزهایی می‌افتید؟
- فرهنگ رو به چند بخش تقسیم بندی می‌کنید؟
- طبق چه ملاکی یک کار رو فرهنگی محسوب می‌کنید؟
- اصلاً کار فرهنگی به نظرتون چه معنا و مفهومی داره؟

 اگر خودتون هم سوالی به ذهنتون رسید مطرح کنید. و در موردش فکر کنید و لطف کنید و همینجا در موردشون توضیح بدید و بحث کنید.
تشکر.

از دیروز این سوال‌ها تو ذهنم میچرخه و میچرخه و بیخیالم نمی‌شه!

یک مورد دعوت به چالش و یک مورد کمی جدی تر پیرامون جنگ

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۲۹ خرداد ۹۶
  • ۴۴ نظر


مورد اول، در پاسخ به دعوت وبلاگ زاویه زیست، و چالش مساحت زیست از وبلاگ آقای غمی:

این مکان دقیقاً مساحتی است که در اختیار بنده است! قبل از دانشگاه اتاق خودم رو داشتم. ولی بعد از دانشگاه اتاق توسط برادران ثبت و ضبط شد و این بنده نگارنده تبعید شدم به این گوشه از هال، این کمد مثل کمد آقای ووپی میمونه تو کارتون تنسی تاکسیدو (که اگر یادتون نمیاد مقصرش من نیستم و خودتون دهه هشتادی هستید.) و دقیقاً هرچیزی که اراده کنید رو من از داخل همین کمد براتون پیدا می‌کنم. از جون آدمیزاد تا خودکار و فلش و هندزفری و هدفون و کتاب و تقویم و کاغذ باطله و قبض برق و آب و چسب و میخ و پیچ و چکش و آچار و پیچ گوشتی و انبردست حتی! در کل چیز عجیبی هستش! هیچ‌ وقت هم پر نمیشه. عروسک رو هم که قبلا دیدید. همین. مختصر و مفید.


مورد دوم، کمی تا قسمتی کاملاً جدی تر:


شاید از جنگ نزدیک 3 دهه گذشته باشه. ولی برای من که هر روز توی خونه حسش می‌کنم جنگ هیچوقت تموم نمیشه. من هم مثل شما ساکن همین کشورم. من هم دیشب وقتی جواب گستاخی چهارتا جوجه تکفیری رو با اقتدار دادیم حس غرور کردم. برخلاف انتظارتون عقاید چپ و چیپ و روشنفکری هم ندارم! منبع خبریم هم نه بی بی سیه! و نه حتی بیست و سی! (جهانی که از سر تا تهش جنگ و خونریزی و کودک کشی باشه دنبال کردن اخبارش جزء بیهوده ترین کارهای ممکنه.) ولی نمی‌تونم ثانیه‌ای به جنگ و عواقب خانمان سوزش فکر نکنم. منی که پدرم جانباز شیمیایی جنگه.منی که پدرم برخلاف خیلی‌های دیگه ( که نمیگم حقشون نبوده‌ها. بوده. برای 90 درصدشون بیشتر از این هم حقشون هست.) از جنگ فقط یک اعصاب خراب و سر دردهای همیشگی نسیبش شده. به قول عباس آژانس شیشه‌ای که می‌گفت: مو سر زِمین بودُم با تراکتور. بعد جنگم رفتُم سر همو زمین، بی تراکتور. این جنس رزمنده‌ها و عباس‌ها تو این مملکت کم نیستند. رزمنده‌هایی که از کل جنگ فقط یکی دوتا یادگاری با خودشون دارن. 

داشتم می‌گفتم. منی که هر روز این جنگ رو از نزدیک دارم حس می‌کنم حق دارم که ازش وحشت داشته باشم. حق دارم که بترسم از هرچی تکه آهن آدم خواره. بترسم از سیاهی، بترسم از ظلمت، بترسم از هر صدایی که یک کم بلندتر از حالت معمول باشه. بترسم از نوامیسی که به تاراج میره. بترسم از کشته شدن بچه‌هایی که هنوز چیزی از زندگی نفهمیدن، بترسم از جنگی که مثل یک سگ هاره و هرکسی که سر راهش باشه تیکه پاره می‌کنه.حق دارم که بترسم. حق دارم.

حالا باز اگر دوست دارید بیایید پیام خصوصی بفرستید که تو یک روشنفکر احمقی! تو نمی‌فهمی! (و موردای +18 دیگه‌ای که من با هشتاد سال سن خجالت می‌کشم که حتی می‌خونمشون!) هیچ ایرادی ندارد. راحت باشید. خداقوت. یاعلی.

لعن الله امة اسست اساس الظلم والجور

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۷ خرداد ۹۶
  • ۲۷ نظر

امروز به محض باز شدن صفحه‌های وب و اینترنت و تلگرام با یک خبر بسیار بد و دردناک مواجه شدم، دلم گرفت، غرورم له شد. مانند اینکه دیوانه‌ای وارد خانه‌ام شده باشد، هرچه به زبانش آمده گفته باشد و در نهایت یک سیلی هم خوابانده باشد زیر گوشم. حال هرچقدر هم که من آن دیوانه را به خاطر گستاخی‌اش بزنم باز غرورم شکسته، خورد شده و زیر گوشم وزوز می‌کند و می‌سوزد.

مطمئنم تا الآن همه از آنچه بر کشورمان گذشت با خبرید. از حاشیه می‌گذرم و به متن می‌پردازم:

 

نکته اولی که مثل همیشه به چشمم آمد مردمی بودند که اطراف مجلس و پشت نوارهای ورود ممنوع جمع شده بودند. مردمی که درکی از خطر ندارند. درکی از هیچ چیزی ندارند. در یک کلام ببخشید گوسفندند! هم وطن! گرامی! دوست داشتنی! ولله سینما نیست! ولله "هشدار برای کبری یازده" تماشا نمی‌کردی. نتیجه هم مشخص بود. تیر اندازی به سمت مردم و کشته و مجروح شدن عده‌ای از مردم.

کاش کاش کاش یاد بگیریم بحران یعنی چه. مدیریت بحران یعنی چه. کاش کاش کاش بفهمیم وقتی جایی حادثه‌ای رخ می‌دهد و بحرانی شکل می‌گیرد منِ شهروند مؤظف هستم تا در این مدیریت بحران شرکت کنم. مؤظف هستم تا جایی که می‌توانم یاری رسان باشم.(با خلوت کردن مکان و دعوت دیگران به حفظ ارامش) نه اینکه گوشی به دست و دوربین به دست در آنجا حاضر باشم که فردا روزی به نوه‌هایم بگویم: "فلان جا را می‌گویی؟ من خودم آنجا بودم. اصلا خودم یک نفرشان را کشتم!" ولله که اگر خون یک نفر به خاطر این تجمعات بر زمین ریخته باشد در خونش شریک‌اید و مقصر.


نکته دوم، در انتخابات حلوا که خیرات نمی‌کردند. انتخابات صحنه بزن بزن سیاسی است. جای یکرنگی نبوده و نیست. هرکسی در جبهه خودش قرار دارد و طبیعی است برای برد تلاش کند. ولی باور کنید پرونده انتخابات در همان روز شنبه پس از انتخابات بسته شد. چرا همچنان فکر می‌کنید در جبهه‌های حق علیه باطل حضور دارید؟ چرا فکر می‌کنید وقتی که گوشه‌ای از وطن مورد حمله تروریستی قرار گرفته وقت خوبی برای ماهیگیری سیاسی است؟ این تفکر را از کجا می‌آورید؟ لابد عده‌ای می‌گویید: "آن‌ها هم در جریان پلاسکو چنین کردند." خب این باز دو حالت است که اگر قبول دارید آن جبهه اشتباه کرده! پس بی‌جا می کنید که فکر می‌کنید اشتباه دیگری سندی است برای اشتباهات شما! در ضمن این یکی شیر است اندر بادیه! آن یکی شیر از اندر بادیه. این دو را با یکدیگر چطور مقایسه می‌کنید؟ باری، حرفم این است که الآن وقت خوبی برای بحث های سیاسی و از آب گل آلود ماهی گرفتن نیست. پس لطفاً، خواهشاً، تمنا می‌کنم غلاف کنید شمشیرهای از رو بسته شده‌تان را!


نکته سوم، این بنده کمترین اگر حرفی می‌زنم تنها برای ساکت شدن ندای درون خودم است. وگرنه مطمئنم همه می‌دانند و می‌دانید که هدف از حملات تروریستیِ کور، کشتن یا زخمی کردن یک عده از مردم نیست. مهم‌ترین اهداف این‌گونه حملاتِ تروریستی، ایجاد رعب و وحشت است در دل مردم، ایجاد دو دسته‌گی و چند دسته‌گی است در بین مردم. "یکی از مهم‌ترین اهداف یا شاید مهم‌ترین هدف کوتاه‌مدّت دشمن، این است که بتوانند امنیّت را از کشور سلب کنند-20 اردیبهشت-رهبر انقلاب" حواسمان باشد چه می‌کنیم. سبز و سفید و بنفش نداریم. چپ و راست نداریم. کشور کشورِ همه‌ی ماست. ما 100درصد هستیم. حواسمان جمع باشد به کارهایمان، به حرف هایمان و به رفتارمان، که باعث این چند دسته‌گی‌ها نباشیم. و به اهداف دشمن کمک نکنیم. 


نکته چهارم، ضمن تسلیت به مردم کشورم امیدوارم به زودی زود شاهد نابودی تمامی پایه‌های ظلم و جور در جهان باشیم.

 لعن الله امة اسست اساس الظلم والجور...

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج...



روز جهانی تو

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۵ خرداد ۹۶
  • ۳۱ نظر

تمام تقویم‌ها از صبح فریاد می‌زدند که امروز روز جهانی توست.

اگر هنوز زنده‌ای و صدایم را می‌شنوی روزت مبارک...


مورد نوشت های در انتظار افطار!

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۱۳ خرداد ۹۶
  • ۲۳ نظر

مورد یک:

یادتان هست از ترسم نسبت به اساتید سلمانی و تیغ تیزشان گفته بودم؟ خب راستش طی یک ترفند حساب شده برادران و پسردائی را قانع کردم که موهایشان بیش از اندازه بلند شده و باید به سلمانی بروند و چه بهتر که باهم برویم! باری، پس از چند روز مهندسیِ افکار بالاخره موفق شدم نامبردگان را خر ک ن م؟ نه ببخشید منظورم این است که قانعشان کنم که روز جمعه به اتفاق هم برویم و سرکی به سلمانی سر خیابان بزنیم. نتیجه اینکه پس از سه ماه و اندی بالاخره موی سر کوتاه کردیم! به شهادت مادربزرگ 5سال جوانتر و چندین کیلو لاغرتر شدم!


مورد دوم:

این مورد با توجه به کامنت‌های پرشمار و پر لطف شما دوستان است. دو روز گذشته نام شهر کوچک ما که من زیبای خفته می‌دانمش(چون الحق سراسر زیبایی‌ست. ولی سال‌هاست ناشناس باقی مانده.) در صدر اخبار فضای مجازی بود، خواهران منصوریان، سه ووشوکار تیم ملی ایران که میهمان برنامه ماه عسل بودند. این دو روز در شهر هم همه بحث‌ها به ماه عسل ختم می‌شد. از پمپ بنزین تا صف نانوایی. باری، توضیح اینکه زیبای خفته ی ما تا چندین سال پیش رنگ مدرنیته را هم به خود ندیده بود. اغلب مردم کشاورز بودند یا به طور غیرمستقیم درگیر کار کشاورزی بودند. کودکانش همین که سنشان از ده فراتر می‌رفت با پدر یا عمو یا پدر بزرگ سر مزرعه بودند و مشغول کار، مردم شهر من به خاطر شرایط اقلیمی خاصش شاید به ظاهر کمی خشک به نظر بیایند ولی باطنن مردمانی مهربان و سخت کوش هستند. و قدر زندگی را به خوبی می‌دانند. (خب دیگر مرد عاقل که اینقدر از خودش و شهرش تعریف نمی‌کند. بس است.) 


مورد سوم:


اندراحوالات این روزهای ملت امتحان دهنده و بدون شرح: معلم گرامی سوال داده بود: "وظیفه سازمان حفاظت از محیط زیست چیست؟" دانش آموز محترم هم نوشته:"حفاظت از محیط زیست!"
همین. معلم هم خب پیش خودش دیده انصافاً درست نوشته. 2نمره را داده و رفته. (هشتگ ساندویچان مغز)


مورد چهارم:


به مادران و همسران گرامی اطلاع بدید امشب ساعت بیست و سه و پانزده دقیقه اصلاً وقت خوبی برای جارو برقی کشیدن نیست! فینال لیگ قهرمانان اروپا و پایان مسابقات فوتبالی این فصل. فصلی که با قهرمانی پرسپولیس و چلسی و مهم تر از آن صعود تیم اول پایتخت به مرحله یک چهارم جام باشگاه‌های آسیا به اتمام رسید. و امشب هم چون از تیم‌های اسپانیایی خوشم نمیآید امیدوارم یوونتوس قهرمان شود.

  

مورد پنجم:

روایتی داریم از یک غیر معصوم، می‌فرماید که در این روزها و شب‌ها هرکس از آقاگل یاد کند و دعایی بدرقه راهش نماید خدا خیلی دوستش خواهد داشت! (بازهم میل خودتون.)


مورد آخر:

وسط این همه پست جدی داشتم له می‌شدم! گرچه این پست هیچی نداشت. ولی برای این بنده نگارنده لازم بود. ببخشید. 

روزه و نمازهاتون قبول و ایام به کام.



س.ن:

فراخوان رادیو منتشر شد. لطف کنید و این بار هم همراهمون باشید.

هر شام ز ماه رمضان صبحِ امیدی است ...

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۶ خرداد ۹۶
  • ۲۸ نظر
مورد یک

اولین باری که یک روز تموم روزه گرفتم هفت سالم بود. البته که زمستون بود و طول روز نهایت به14-13 ساعت می‌رسید. از همون موقع عاشق ماه رمضون بودم. البته شاید دلیل دیگه‌ی این عشق و عاشقی تولدم در ماه رمضون باشه. این بنده نگارنده به روایت قرآن پدربزرگ متولد سومین روز از ماه رمضون می‌باشم. حتی روایت داریم که پدربزرگ نام دیگه بنده رو رمضون گذاشته و اگر الان آقاگل نبودم باید من رو مش رمضون یا عمو رمضون می‌خوانیدید!

مورد دوم

سال گذشته، به این خاطر که جغدوار تا خود سحر درس می‌خواندم هر شب نزدیکی‌های وقت سحر پستی می‌ذاشتم با عنوان مناجات رمضانیه، (اگر دوست داشتید بخوانیدشان). ولی خب امسال آدم‌تر شده‌ام. چند وقتی هست که سعی می‌کنم قبل از ساعت یک و نیم خواب باشم. با این حال به خاطر همون مسئله عشق و عاشقیِ بینِ من و رمضون دوست داشتم یک کار خاص در طول این ماه انجام بدم. و نتیجه شد اینکه تصمیم دارم در طول این سی روز، بعد از خوردن سحری و زمان بین سحری تا اذان(که اغلب حدود نیم ساعت هست) رو بگذارم و یکی از کتاب‎هایی که خیلی وقت هست دوست دارم کامل بخونمش و هر بار نتونستم رو بخوانم! و خب چون روایت داریم ذکات کتاب خوب نشر اون هست. به همین دلیل از امشب هر شب گزید‌ه‌هایی از تذکره الاولیای عطار رو با کمی شرح داخل کانالم پست می‌کنم و گزیده‌ترش رو هم اینجا. اگر دوست داشتید دنبال کنید. 

مورد سوم

مورد دوم رو خواندید؟ پیشنهاد می‌کنم از این ماه در کنار استفاده‌های معنویش یک استفاده این شکلی هم ببرید. خیلی دلچسبه. صد درصد تضمینی!

مورد چهارم

به قول بزرگواری این که شیطان در ماه رمضان، حبس میشه در هر صورت مفیده. یا کمک می‌کنه گناهامون رو ترک کنیم، یا کمک می‌کنه باور کنیم کِرم از خود درخته!

همین.

تمام نوشته ها و نا نوشته های چند روز گذشته

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۶ ارديبهشت ۹۶
  • ۱۹ نظر

چند روز پیش توی وبلاگ مترسک این پست رو خوندم. راستش این روزا به این فکر می‌کنم که آیا اون جوونی که سر چار راه گل می‌فروشه هم حق رای داره؟ اونی که روزی 16 ساعت توی معدن کار می‌کنه چی؟ پیرمردی که تنها درآمدش 45تومن یارانه است و توی روستاهای اطراف ما زندگی می‌کنه چی؟ آیا حق رأی داره؟ یا رأی گیری هم فقط مختص یک عده خاصه؟


دو

توی وبلاگ گندم وقتی دیدم چه حامیان آقای رئیسی چه حامیان آقای روحانی علاقه مندند که با ان‌شالله و به یاری خدا کاندیداشون رأی بیاره یاد یک ضرب المثل فوتبالی افتادم که می‌گه: "اگر قرار بود خدا در نتایج فوتبال دخالت کنه باید همه بازی‌ها مساوی می‌شد!" 


سه

مورد سوم رو وقتی آقای کازیمو به این خوبی بیان کرده چرا من باید دیگه حرفی بزنم؟ هوم؟ این مورد رو:

"در تاریخ انحطاط ما، در جامعه‌ی بی‌تفکر، این که یک جوان رأی آوردن یکی از نامزدهای ریاست قوه‌ی مجریه را بمنزله‌ی رهایی از سیاهی و ظلمت و نکبت، و رأی نیاوردن او را بمثابه‌ی درافتادن در تاریکی و رنج و تباهی بداند نبایستی چندان غیرعادی تلقی شود. دوری از اعتدال با تاریخ جدید ما عجین است و یکی از نتایج طبعی آن دادن شأن فراتر از شأنیت واقعیِ پدیده‌ها به آنهاست. نمونه‌ای از آن همین رأی دادن در انتخابات است. تو گویی مسیر حرکت کشور -آنطور که رسانه‌های قدرت تمایل به القای آن دارند- بستگی تام و تمام به انتخاب رئیس قوه‌ی مجریه دارد. و ما چه ساده‌اندیشانه خام می‌شویم و در بازیِ قدرت، گرفتار." لینک مطلب


چهار

راستش از اینکه می‌بینم برخی کاندیداها برای برخی از دوستان و آشنایان و ... حکم لیلی برای مجنون رو داره و به قول شاعر که می‌گفت: "اگر در دیده مجنون بشینی به جز خوبی لیلی نبینی" غصه‌ام می‌شه. اینکه به خاطر نبودن فلانی به بهمانی رأی بدید یک طرفه!(که با این طرز فکر هم شدیداً مشکل دارم) اینکه بهمانی رو در اندازه لیلی برای مجنون بزرگ می‌کنید یک طرف دیگه ماجراست. 



پنج

صدا و سیمای ملی از خیلی قبلتر شمشیرش رو برای دولت از رو بسته بود. ولی در حال حاضر دیگه عملاً تبدیل شده به ستاد انتخاباتی. مصداق بارزش زیرنویس کردن بیانیه آقای قالیباف بود. و پخش چندین و چند باره آن. و امروز که اسحاق کناره گیری کرد فقط به یک اشاره گذرا بسنده شد. بقیه موارد و چگونگی پخش سخنرانی‌های کاندیداها در شهرهای مختلف هم بماند!


شش

نامبرده نگارنده این مطلب همچنان طرفدار هیچ یک از دو جریان انتخاباتی فوق نیست. نقدهایی به دولت وقت داشته و دارم. ولی می‌تونم ادعا کنم با سیاست‌های آقای خاص آبم توی یک جوی نمیره. سیاست تزریق پول بین مردم بعنوان یارانه-کارانه یا هر چیز دیگه‌ای جز تورم نتیجه‌ای برای کشور نداشته و نداره!


شش

به نظرم اگر قرار بود مردم به فرد اصلح رأی بدهند و نه به جریان سیاسی غالب، آقایی که شعر "ما فرزندان ایرانیم" رو روبروی دوربین صدا و سیما خوند به مراتب رأی بیشتری داشت که متأسفانه نداره.


هفت

نامبرده نگارنده این مطلب برای این کشور اهمیت بیشتری نسبت به شما قائل نباشه اهمیت کمتری قائل نیست ولی با این‌حال این روزا به جای اینکه وقت خودش رو توی ستاد فلان کاندیدای شورای شهر یا ریاست جمهوری تلف کنه ترجیح می‌ده عصرا به پیاده‌روی بره و برای مادربزرگش از کنار جوی پونه کوهی بچینه! (تصویر از اینترنت!) 


همین.